چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

تاريخ مقدس تشيع بخشهاى 13 و 14 و15 و16

جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
بخش سيزدهم
اسماعيل وفا يغمائى

دوران امامت امام رضا در روزگار هارون الرشيد
پس از كشاكشهاى فراوان، امام سى و پنجساله شيعيان امام رضا(على ابن موسى) زمام راهبرى پيروان خود را در مدينه در دست گرفت. پشتوانه قوى قداست و فضل پدرش موسى ابن جعفر، وكثرت شيعيان پيرو او در مدينه و ديگر نقاط، محاسن اخلاقى وويژگى هاى شخصيت على ابن موسى كه اكثر مورخان و محدثان بر آن تاكيد كرده اند، او را در مدينه به عنوان شخصيتى با قدرت معنوى بسيار مورد توجه قرار داده بود.
در اين جا و با توجه به حساسيت دستگاه خلافت عباسى در عدم تحمل مخالفان سياسى و يا شخصيت ها و نيروهائى كه ممكن است براى دستگاه خلافت خطرى ايجاد كنند اين سئوال پيش مى آيد كه چرا هارون الرشيد كه هفتمين امام شيعه را به زندان افكنده، و بنا بر اسناد شيعيان او را در نهايت، به شهادت رساند، در رابطه با هشتمين امام شيعيان حساسيتى نشان نداد.
برخى ازاسناد شيعه در اين رابطه توضيح مى دهند كه به دليل توجه امام رضا به حساسيت دستگاه خلافت، و بى پروائى هارون الرشيد در سركوب و كشتن مدعيان، على ابن موسى امامت خود را پنهان نگه مى داشت و تنها در مقابل پيروان خاص خود آن را آشكار مى كرد.
در مقابل اين دسته از روايات، اسناد ديگراز دعوت بى پرواى امام رضا در مورد امامتش در مدينه سخن مى گويند و نگرانى ياران نزديك او را از اين بى پروائى ياد آور مى شوند. در اين رابطه روايت كلينى (كافى جلد 1صفحه 487) قابل توجه است:
«صفوان بن يحيى‏»مى‏گويد:امام رضا پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم:
مطلبى بزرگ را آشكار كرده‏يى، ما بر تو از اين طاغوت (هارون) بيمناكيم.
فرمود: هر چه مى‏خواهد تلاش كند،راهى بر من ندارد
محمد بن سنان‏ مى‏گويد در روزگار هارون به امام رضا عرض كردم:
شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساخته‏ايد و جاى پدر نشسته‏ايد،در حاليكه ازشمشير هارون خون مى‏چكد!
فرمود:
آنچه مرا بر اين كار بى‏پروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود:«اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم‏»و من مى‏گويم‏«اگر هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم‏»
اين دسته از اسناد سيمائ يك امام شورشى و انقلابىرا تصوير مى كنند و بر پايه چنين اسنادى، بخصوص در روزگار ما، و با توجه به شرايط سياسى و حال و هواى سالهاى پس از انقلاب ضد سلطنتى شاهد بازسازى و مرمت! و تغييرات وسيع و عميقى ! در تاريخ اسلام و ايران در رابطه با حيات امامان شيعه وبخصوص موسى ابن جعفر و امام رضا هستيم.
بسيارى از كتابها و جزوه هاى نوشته شده در سالهاى اخير ــ اگر چه به طور كلى و به مدد تحلىل و تفسيرهاى خاص ــ سخن از سازماندهى يك جنبش مخفى بخصوص توسط هفتمين و سپس هشتمين امام شيعيان براى سرنگونى دولت عباسيان، و جايگزينى يك دولت علوى به زعامت امامان شيعه مى گويند. در اين گونه اسناد سيماى امامان شيعه از قديسانى بزرگ و انساندوست و بخشنده و مظلوم، ــ آنچنان كه در فرهنگ مردم تصوير مى شود ــ به راهبران مقدس و رزمجوئى كه در اقصى نقاط ايران و عراق به سازماندهى يك جنبش گسترده مخفى مشغولند تبديل شده است. به عنوان مثال نمونه اى از اين تحليل ها و برداشتها را در كتاب هدايتگران راه نور(آيت الله محمد تقى مدرسى مترجم محمد صادق شريعت) مى توانيم در مورد موسى ابن جعفر بخوانيم:
«...درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظم‏عليه السلام، منصب امامت‏وپيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافته‏بود واين امر به آن‏حضرت اجازه مى‏داد كه دست اندركار ايجاد انقلابى‏گسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلاب‏جلوگيرى مى‏كرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مى‏انداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسى‏وجنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادث‏تاريخى مى‏توان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و دستگاه‏عبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مى‏برد، امّا در سركوب‏ونابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهان‏و ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود.بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آنان‏نيز تا اندازه‏اى به جنبش مكتبى تمايل نشان مى‏دادند. شايد تلاش مأمون،جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وبويژه به امام‏على بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظم‏عليه السلام )رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت به‏جنبش اسلامى پرده بردارد.... ‏»
اين نوع اسناد كم نيستند و ما مى توانيم عليرغم ضعف ها و كاستى ها به اينها نيز توجه كنيم اما بهترينهاى اين اسناداز تمام واقعيت سخن نمى گويند. با بررسى درست و غير خيالى تاريخ آن روزگار متوجه خواهيم شد كه، در شطرنج سياسى مقابل هارون الرشيد و جنگ قدرت، در آن ايام ــ عليرغم تمام اين احاديث ــ مهره هائى خطرناكتر و مسائلى مهم تر و در افقى نزديكتر به خليفه قرار داشتند كه نخست هارون الرشيد مى بايست به حل و فصل آنها بپردازد.
واقعيات تاريخى مى گويند:
در شرايطى كه امام رضا در مدينه و در ميان پيروانش به عنوان سالار و سيد مورد اعتقاد و احترام علويان حسينى راه و رسم پدر و جد خود را دنبال مى كرد و به تبليغ و تعليم مرامى و مكتبى مشغول بود، هارون الرشيد در شام و افريقيه و خراسان گرفتاريهاى نظامى فراوان داشت وخلافت عباسى ازجانب شورشيانى كه بخصوص در ايران سر از فرمان پيچيده بودند و شمشير در كف داشتند و به مبارزه مسلحانه روى آورده بودند خطر بيشترى حس مى كرد. هارون اگر چه موفق شده بود كه بسيارى ازسران علويان، شورشيانى چون:
يحيى ابن عبدالله ابن حسن(قتل در زندان)
ادريس ابن عبدالله از نوادگان على ابن ابيطالب( ترور توسط عطر به زهر آلوده شده)
عبدالله ابن حسن (ابن افطس) كه در زندان گردن زده شد.
محمد ابن يحيى ابن عبدالله( مرگ در زندان).
حسين ابن عبدالله(مرگ در زير شلاق).
عباس ابن محمد ابن عبدالله( مرگ در زير ضربات چماق)
اسجاق ابن حسن ابن زيد( مرگ در زندان). .
را سركوب كند و خوارج شورشى سرسختى را كه در حد فاصل دجله و فرات به پيشوائى صحصح خارجى مى جنگيدند از بين ببرد ولى نتوانسته بود در سركوب تمام شورشها موفق شود. خوارج در نقاط ديگر همچنان مى جنگيدند و بويژه تهاجمات خوارج باد غيس و كابل و پيروان حمزه پورآذرك خارجى ادامه داشت. اين نگرانى ها اما تنها نگرانى هاى خليفه نامدار عباسى نبود. اقتدار گسترده سياسىبرمكيان، آن هم در كنار گوش خليفه و در درون كاخ او اندك اندك هارون را نگران مى كرد ودر كنار اين مشكلات جدال مامون و امين ذهن اش را به خود مشغول كرده بود.

امين و مامون و صف بندى ايرانيان و اعراب
بخش مهمى از نگرانى هاى هارون متوجه فرزندانش امين و مامون و اختلافات شديد اين دو تن بود. هر دو تن وليعهد و جانشينان او بودند كه مى بايست يكى پس از ديگرى بر مسند خلافت بنشينند. در رابطه با فرزندانش، هارون سرزمينهاى امپراطورى عباسى را به دو بخش تقسيم كرد وايران را به مامون و عراق و شام را به امين سپرد .اين ماجرا صف بندىناپيدائى را كه وجود داشت قويتر كرد و به نوعى ايرانيان و اعراب را در مقابل يكديگر قرار داد.

مامون فرمانرواى ايران و زاده ى مراجل كنيز ايرانى
پيش از اين اشاره شد كه مامون زاده زنى ايرانى، و به قولى مادر او مراجل دختر استادسيس شورشى نامدار بود. بجز اين مامون تربيت ايرانى داشت و زبان پارسى را به خوبى صحبت مى كرد. او دردوران ولايتعهدى خود در خراسان بزرگ و در مرو كه در آن روزگار شهرى پر رونق بود در بار خاص خود را بر پا كرده، ودر حقيقت ايران در يد قدرت او و سردارانش بود.
مرو كه در اين روزگار در تركمنستان قرار دارد در آن ايام چهره اى ديگر داشت. اين شهردر سى فرسنگى سرخس و در انتهاى جنوبى كوير قره قوم، قرنها پيش از ايام مامون، در دوران هخامنشيان مرگوش و در دوران پارتها مرگيانا ناميده مىشد. باكتريا يا باختر از نامهاى ديگر اين منطقه باستانى است كه بناى آن راه به حريم افسانه ها مى برد و گفته مى شود طهمورث پادشاه افسانه اى آن را بنا كرده است. بعدها و پس از فتوحات مسلمانان و بر اساس سياست برپائى مهاجر نشينهاى عرب در سرزمينهاى غير عربى براى كنترل ايران و فرو نشاندن شورشها و اختلاط نژاد، در سال 45 هجري قمري مقارن با حكومت بني اميه تعداد بسياري از اعراب بدوي بصره و كوفه به مرو كه در آن زمان مركز حكومت آن خاندان در شرق بود منتقل شدند ومرو رنگ و بوى اسلامى به خود گرفت.
اين شهر در فاصله اى نه چندان دور پس از اسلامى شدن تبديل به پايگاهى بزرگ از پايگاههاى شورش ضد اموى شد. خاطره ابو مسلم خراسانى و ديگر شورشيان خراسان در اين شهر و شهرها و روستاهاى آن زنده بود. كم نبودند كسانى كه پدر يا نياى آنان از سربازان يا سرداران ابو مسلم بودند. مامون در سالهاى ولايتعهدى اش در خراسان به خوبى نيروى پنهان اما جوشانى را كه در زير پوست خراسان بزرگ و در حقيقت ايران زنده و بيدار بود احساس مى كرد. و از همين جا و همين زاويه بايد ماجراى شگفت بعدها يعنى تلاش او براى ولايتعهدى و جانشينى على ابن موسى را دريافت و دنبال كرد.

امين فرمانرواى شام وزاده ى زبيده خاتون مقتدر عرب
امين اما زاده بانوى بزرگ ومقتدر بغداد زبيده بود كه به نقل حيدر بامات(در مجالى الاسلام):
«هارون‏الرشيد در جشن ازدواج خود با دختر عمويش «زبيده» يك مجلس مهمانى ترتيب داد كه در تاريخ نظيرى تا آن وقت نداشت، او ظرفى طلايى كه مالامال از نقره بود و ظرفى نقره‏اى كه مملو از طلا بود، اهداء كرد! و تكه‏هاى بى‏شمار از مشك و عنبر تقسيم و توزيع نمود و بيت‏المال- وزارت دارايى!- موظف بود كه در آن روز يك ميليون درهم خرج كند و ارمغان بدهد! و زبيده شنلى دوخته شده از مرواريد را به‏دوش انداخته بود
كه كارشناسان از تعيين بهاى آن عاجز بودند و نقل شده كه او به اندازه‏اى بر خود جواهر بسته بود كه از سنگينى آنها نمى‏توانست راه برود».
اعراب و بخصوص اشراف دربار خلافت زبيده را بسيار دوست داشتند.در بسيارى از اسناد شيعه نيز از زبيده به خوبى ياد شده و او را بانى نهرها و قناتها و آثار خير و مشوق اهل خرد و هنر دانسته اند. بناى شهر كاشان و تبريز را نيز به زبيده نسبت داده اند و برخى از اسناد شيعه او را شيعه دانسته و تا آنجا رسانده اند كه او را از زمره زنانى شمرده اند كه در ركاب امام زمان خواهد بود . طبرى در دلائل الامامة، از مفضل‏بن عمر نقل كرده كه امام صادق گفته است:
همراه قائم آل محمد سيزده زن خواهند بود.
گفتم:
آنها را براى چه كارى مى‏خواهد؟
فرمود:
به مداواى مجروحان پرداخته، سرپرستى بيماران را به‏عهده خواهند گرفت.
عرض كردم:
نام آنها را بفرماييد.
فرمود:
قنواء دختر رشيد هجرى، ام ايمن، حبابه والبيه، سميه، زبيده، ‏ام خالد احمسيّه، ام سعيد حنفيه، صيانه ماشطه، ام خالد جهنّيه.
در اين روايت امام صادق ، از آن سيزده زن فقط نام نه نفر را ياد مى‏كند. در كتاب خصايص فاطميّه به‏نام نسبيه، دختركعبه مازينه، و در كتاب منتخب‏البصائر به‏نام وتيره وأحبشيه اشاره شده است.
زبيده از دوده و تبار عباسيان بود و بدين ترتيب امين از دو سو خليفه زاده و در ميان اعراب محبوبيتى فراوان داشت.
اين دو تن( امين و مامون) كه هردو به نقل اكثر مورخان از هوشيار ترين وعالم ترين خلفاى عباسى بودند در سالهاى ولايتعهدى راه و رسم خاص خود را در پيش گرفتند. امين بر خلاف مامون كه سخت زيرك و سياستمدار بود دوستدارخوشباشى، و سهل گير و سهل انگارو اهل بذل و بخشش فراوان بود. مجالس بزم و طرب او در كاخ و يا كشتى مخصوص اش بر امواج دجله و در زير آسمان زيباى بغداد، وباغ وحش مخصوص او چه در روزگار ولايتعهدى اش و چه در دوران كوتاه خلافتش مشهور است و در كتابها ثبت شده است. او از معدود خلفائى بود كه به نقل ابوالفرج اصفهانى(مقاتل الطالبيين) در روزگار او از علويان كسى به قتل نرسيد.

نگاهى به افق سياسى و اجتماعى
با اين اشارات مى توان صحنه سياسى و اجتماعى آن روزگار را مجسم كرد و انديشناكى هارون الرشيد را دريافت.
* شورشها در گوشه و كنار ذهن هارون را به خود مشغول كرده است.
* اقتدار برمكيان بر نگرانى هاى خليفه افزوده است.
* دو خليفه زاده هر يك در گوشه اى( مامون درايران و امين در عراق و شام) با سوداهاى خويش روزگار مى گذرانند وهارون تنها به بغداد و نواحى اطراف آن بسنده كرده است.
* در مدينه هشتمين امام شيعيان به تبليغ در ميان پيروانش مشغول است.
ماجراى قتل عام و كشتار برمكيان در چنين حال و هوائى آغاز شد. شايد اگر هارون اين اشتباه را مرتكب نشده و با كشتار برمكيان امپراطورى خود را از مشاورانى هوشمند محروم نكرده بود وقايع چهره ديگرى به خود مى گرفتند ولى اين واقعه اتفاق افتاد.

ماجراى برمكيان
پيش از اين با استفاده از ياداشتهاى دكتر حسين خنجى، اندكى با برمكيان و پيشينه و كاركرد آنان در دولت عباسيان آشنا شديم. دولت عباسيان از روزگار نخستين خليفه تا روزگار هارون در بخش مهمى حاصل درايت و كياست برمكيان بود اما برمكيان چرا كشتار شدند؟ اگر اين ماجرا را دنبال كنيم با چند دسته از اسناد و روايات و گاه حكايات تاريخى روبرو مى شويم:
1ــ اسنادى كه بر اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى برمكيان تاكيد كرده اند.
2 ــ اسنادى كه ماجراى عاشقانه و ارتباط يحيي برمكى و عباسه خواهر هارون را عامل اين كشتار دانسته اند.
3 ــ اسنادى كه بر نگرانى هارون از قدرت گسترده برمكيان اتكا كرده اند.
4 ــ اسنادى كه به حمايت برمكيان از علويان اشاره دارند.
5 ــ اسنادى كه از رقابتهاى بزرگان و اشراف عرب با خاندان برمكى سخن مى گويند.
كدام دسته از اين اسناد بيشتر به حقيقت نزديك اند؟
اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى براى نابودى و كشتار برمكيان كافى نيست، زيرا از روزگار خالد برمكى كه پايه گذار اقتدار برمكيان بود، و تا دوران هارون الرشيد كه اقتداراين خاندان به اوج رسيد چيزى بر كفر يا ايمان برمكيان افزوده نشده بود! و هارون الرشيد كمتر از سفاح و منصور مذهبى وسختگير، و بيشتر از آنها اهل مسامحه و خوشباشى بود و اگركسى حكومت و خلافت او را تهديد نمى كرد چندان نيازى به احضار جلادان احساس نمى كرد.
ماجراى عاشقانه جعفر برمكى وعباسه خواهر زيباى هارون الرشيد كه خود خليفه آنها را به عقد يكديگر در آورده بود عليرغم زواياى حساس ناموسى مورد علاقه عوام، و واقعيت قتل عباسه و دو كودكش (حسن و حسين) در صورتى مى تواند خليفه را به احضار جلادان تحريك كند كه پيش از آن زمينه ها ى ديگر آماده شده باشد و براى آماده شدن زمينه كشتار برمكيان بايد بيشتر به اوجگيرى قدرت برمكيان وجنگ قدرت در درون دربار و تلاشهاى رقباى برمكيان و نگرانى هارون از حمايتهاى برمكيان از علويان توجه كرد.
سال 162 هجرى دوران اوج گرفتن ستاره اقبال برمكيان بود. در اين سال يحيى برمكى به وزارت و كتابت هارون الرشيد رسيد و با تلاشهاى يحيى، هارون در سال 170 هجرى پس از كنار زدن رقيب خود(فرزند هادى عباسى) به خلافت رسيد.
بنا بر نقل مسعودى( مروج الذهب و معادن الجوهر ؛ جلد دوم ، ترجمه ابوالقاسم پاينده ، تهران بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1347 ، ص 342) و جهشياری (الوزراء و الکتاب ؛ ترجمه ابوالفضل طباطبايی ، تهران بي نا ، 1348 ، ص 228) خليفه جوان بيست و دو ساله در آغاز خلافت يحيي را چنين مورد خطاب قرار داد:
« پدر! تو از برکت رای و حسن تدبير خود مرا بدين جايگاه نشاندی ، من کار رعايا را به تو واگذار کردم و آن را از دوش خود برداشته بر گردن تو نهادم . هرقسم که لازم می دانی حکم بکن و هرکس را که می خواهی برگزين و هرکس را که صلاح می دانی بيرون کن . من در کار تو هيچ نظارت نمی کنم .
پس از مرگ خيزران مادر پر اقتدار هارون در سال 173 هجرىدستگاه خلافت عباسى يكسره درزير حكم ودردست برمكيان قرار داشت و در حقيقت خاندانى از اشراف ايرانى بر امپراطورى عباسى حكم مى راندند. در سال 176و177 هجرى سرزمينهای جبال ، طبرستان ، دماوند ، قومس(سمنان) و اذربايجان و خراسان و ری و سيستان تحت حكومت فضل برمكى بود. در همين سال 176 دو فرزند ديگر يحيی به حکومت شام ومصر منصوب گشتند. از سال 176 تا سالى كه برمكيان كشتار شدند مى توان با اين نمونه ها كه اندكى از بسيار است صحنه را به تماشا نشْست:
* كمتر كارى در قلمرو عباسى بدون نظر برمكيان انجام مى شد و از خليفه جز نامى باقى نبود به روايت از تاريخ يعقوبى( جلد دوم ترجمه محمد ابراهيم آيتی ، تهران : بنگاه ترجمه ونشر کتاب ، چاپ دوم ، 1356 ، ص 442):
ديگر خود او(خليفه) را امر و نهى نبود.
* برمكيان حتى بر امور مالى خليفه دست انداختند(الوزرا والكتاب ص 319) و به نقل از ابن خلدون( مقدمه ابن خلدون ؛ جلد دوم ، ترجمه محمد پروين گنابادی ، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1353، ص 15 ) :
بر اندک پولی که برای هزينه های خود درخواست می کرد ، نظارت داشتند و گاه آن را نيز به دست او نمی رسانيدند.
* ثروت و حشمت برمكيان چنان بود كه به نقل ازعبدالحسين زرين كوب( تاريخ ايران بعد از اسلام ص443 ):
شکوه موکب جعفر برمکی بارها جلال موکب هارون را از چشمها انداخته بود و بعد از نابودی ، غير از ملک و خانه آنچه از دارايی اين خاندان به دست امد از سی ميليون دينار می گذشت .
* گشاده دستى برمكيان چنان بود كه به روايت مجمل التواريخ و القصص (تهران : کلاله خاور ، 1318 ، ص344-345):
هيچکس را حاجت نيامد در آن عصر که از اميرالمومنين چيزی بخواهد از بس که بدادندی مردم را.
* به دليل گشاده دستى هاى برمكيان وتوجه آنان به اديبان و شاعران و دانشمندان مذاهب گوناگون خاندان برمكى در مركز توجه و تبليغ و شهرت هرچه بيشتر قرار گرفتند، جهشيارى (الوزرا و الكتاب ص 203) بر اين نكته تاكيد مى كند و مسعودى ( مروج الذهب و معادن الجوهر ، جلد دوم ، ص 372-373) مى نويسد:
يحيی بن خالد برمکی به مجالس بحث و مناظره علاقمند بود و انجمنی از دانشمندان و متکلمان از مسلمان و غير مسلمان را برپا می ساخت و خود در آن شرکت می کرد . مسعودی حتی از شرکت دانشمندان شيعی ، معتزلی و خوارج در اين جلسات ياد مى كند.

كشتاربرمكيان
كشتار برمكيان را مى توان تا حدى مشابه و از خانواده و جنس ترور ابومسلم خراسانى دانست. دربار عباسى بار ديگر از نفوذ و اقتدار افسار گسيخته عنصر ايرانى كه زمام قدرت را در دست داشت خشمگين بود. يعقوبى در تاريخ خود(جلد دوم ص431 )از تدارك چهار ساله هارون براى كشتار سخن مى گويد.
به روايت هندو شاه نخجوانى(تجارب السلف ؛ تهران : کتابخانه طهوری ، چاپ سوم ، 1357 ص 152) كسانى چون فضل ابن ربيع و اسماعيل ابن صبيح(از بزرگان دربار) زمينه ها را فراهم ساختند. جاسوسان مختلف در هيئت خدمتگاران مدتها مشغول فعاليت بودند واعمال و رفتار برمكيان رابه خليفه گزارش مى كردند. سرانجام اتهام كفر و زندقه و ماجراى عباسه و جعفر و نيز خشم و كينه ديرينه هارون از آزاد شدن يك تن از شورشيان علوى به فرمان برمكيان تيغ جلادان را فرود آورد و شمار زيادى از برمكيان و دوستان و هواداران آنان(نزديك به هزار تن) را به خون كشاند. اندكى از ماجراى پايان كار و كشتار برمكيان را به روايت دكتر عبدالعلى معصومى ( اسلام در ايرانزمين جلد اول) مى خوانيم:

پايان كار برمكيان به روايت دكتر عبدالعلى معصومى
...هارون‌الرّشيد در بازگشت از حجّ در شب شنبه 30 محرّم سال187هـ (28ژانويه 803م) به به جَلّادش، مَسرور خادم، و جمعي از سپاهيانش فرمان داد كه شبانه جعفر را پيش او ببرند. مسرور جعفر را، كشان‌كشان، پيش هارون‌الرّشيد برد. هارون به مسرور خادم فرمان داد كه گردن جعفر را بزند. و او چنين كرد (طبري، ج12، ص5309). جعفر به‌هنگام شهادت 37ساله بود.
به فرمان هارون، همان شب، خانه‌هاي برمكيان و ياران و دست‌پروردگانشان ـ‌به جز محمّد‌بن خالد برمكي‌ـ را به محاصره درآوردند. يحيي را در خانهٌ خود و فضل (پسر ارشد يحيي) را در خانه‌يي نزديك سَراي خليفه دستگير كردند. در اين يورش شبانه، بسياري از غلامان و كودكان و كسان برمكيان كشته شدند. همهٌ داراييهاي آنها نيز مصادره شد.
هارون به سِندي‌بن شاهِك، داروغهٌ بغداد، فرمان داد كه پيكر جعفر را به كوفه ببرد و«سر او را بر پلِ ميانه بياويزد و پيكر او را دوپاره كند و بر پل بالا و پل نزديك بياويزد. سِندي نيز چنين كرد» (طبري، ج12، ص5311).
حدود دو سال بعد، در روز شنبه 28ذي‌حَجّه 189هـ (24نوامبر 805م)، كه هارون‌الرّشيد پس از چهار ماه اقامت در ري، وارد بغداد شد. چون از پل گذشت و پيكر شقه شده و خشكيدهٌ جعفر برمكي را ديد، به سِندي‌بن شاهِك، داروغهٌ بغداد، گفت:«مي‌بايد، اين، سوخته شود». «چون [هارون] برفت، سِندي خار و هيزم فراهم آورد و او را بسوخت» (طبري، ج12، ص5313).
ياران و دلبستگان اين خاندان نيز مانند خود آنان به عُقوبَتي سخت گرفتار شدند، از جمله:
ـ‌‌ابراهيم‌بن عثمان، از هواداران برمكيان، به ‌ويژه جعفر برمكي، بود. او «از جعفر‌بن يحيي و برمكيان بسيار ياد مي‌كرد و از غم آنها و دوستداريشان مي‌گريست، چندان كه از حَدّ گريستن گذشت و به صفِ خونخواهان و كينه‌جويان درآمد. پسرش، عثمان، به رشيد خبر داد. رشيد پسر را ماٌمور كرد كه برود و سر پدرش را از تن جدا كند. او پدر را با شمشير خويش بزد تا جان داد» (طبري، ج12 ، ص5332 )
ـ‌رشيد دستور داد كه اَنسِ‌بن اَبي‌شيخ را، كه از ياران برمكيان بود، به حضورش آورند. وقتي او را آوردند، فرمان داد با شمشير سر از تنش جدا كنند و گفت: «اَنَس پيرو زَندِقه (=آيين ماني) است» (طبري، ج12، ص5311)
يحيي و فضل در زندان شهر رَقّه، در غرب بغداد، جان باختند: يحيي در محرّم سال 190هـ (دسامبر 805م)، به سنّ 75 سالگي (پس از گذراندن سه سال در سياهچال) و فضل سه سال بعد، در محرّم سال 193هـ (نوامبر 808م) به سنّ 45سالگي.

سالهاى پايانى خلافت و زندگى هارون
پس از ماجراى كشتار برمكيان هارون شش سال بيشتر زنده نماند. طى اين شش سال، شورشهاى مختلف از جمله شورش بزرگ حمزه پورآذرك خارجى كه پس از شورش حصين خارجى آغاز شده بودحواس او را به خود معطوف كرده و فرصت چندانى براى توجه به وضعيت مدينه و على ابن موسى كه در ميان پيروان خود مشغول فعاليت و زندگى بود باقى نگذاشته بود. در سال 189 هجرى هارون با سفر به رى، با هوشيارى و دادن امان نامه، سه تن از مخالفان و شورشيان ايرانى( مرزبان پور جستان، وندا هرمز و شروين) را آرام كرد، اما اندك زمانى پس از آن با شورش رافع ابن ليث روبرو شد. شورشهاى حمزه پور آذرك خارجى و رافع ابن ليث چنان بالا گرفت كه فرماندهان هارون از چاره آن درماندند و لاجرم هارون خود روانه خراسان شد تا چاره اى بينديشد.
غزاى تابستانى با روميان( در روم شرقى) و كشتار بيش از چهل هزار تن از روميان( 188 هجرى) فتح شهر هرقله( 190 هجرى) فتح وسوزاندن قبرس (190 هجرى) و به اسارت در آوردن شانزده هزار تن و فروش آنان، ويران كردن كليساهائى كه روى خط مرزى امپراطورى عباسى قرار داشت(190 هجرى) شورش ثروان ابن سيف (191 هجرى) سركوب على ابن عيسى فرمانرواى سابق خراسان و مصادره ثروت او(193 هجرى) و آغاز شورش بزرگ خرمدينان و قتل عام اسيران مرد خرمدين و فروش زنان و كودكان آنان در كرمانشاه( 193 هجرى) آخرين ايام عمر هارون را به خود اختصاص داد.

مرگ هارون الرشيد
هارون‌الرّشيد در سوم جُمادي الآخَر سال 193هـ (23مارس 809م) در خراسان و پس از يك دوران بيمارى وعليرغم تلاشهاى طبيب مسيحى اش جبرئيل ابن بختيشوع درگذشت. به روايت طبرى(تاريخ طبرى جلد 12 ص536 ) هارون چند ساعت پيش از مرگ دستور داد بشير ابن ليث برادر رافع ابن ليث شورشى خراسان را كه اسير شده بود به نزدش آوردند وقصابى را فرا خواند و دستور داد بشير ابن ليث را با كاردى كند و به شكلى خشن تكه تكه كند و قصاب بشير ابن ليث را چهارده تكه كرد. چند ساعت پس از اين واقعه مرگ هارون الرشيد فرا رسيد.او 45سال عمر و 23سال و يك ماه و 26روز خلافت كرد. هارون الرشيدشخصيتى چند وجهى داشت . اواز يك طرف قهرمان شبهاى هزار و يكشب و از سوى ديگر خليفه اى بود كه روزى يكصد ركعت نماز مى خواند. هر دو سال يكبار به حج مىرفت و هر سال به عنوان جهاد و غزا لشكر كشى مى كرد.و هر روز مقادير زيادى صدقه مى داد. او را در همان بُستانِ قصر جُنيد‌بن عبدالرّحمان ( در روزگار ما حرم رضوى در مشهد) كه آخرين اقامتگاه اوبود دفن كردند .

تغييرات شطرنج سياسى
هارون الرشيد اندك زمانى پيش از مرگ، مامون را براى كنترل خراسان روانه مرو كرده بود. امين در اين هنگام و از سال 790 هجرى در شام بود. پس از در گذشت هارون، او در سن بيست و سه سالگى زمام خلافت را در دست گرفت.
بنا بر خواست هارون قرار بر اين بود كه مامون وليعهد امين باشد وموتمن وليعهد مامون گردد، اما رجال و بزرگانى چون على ابن عيسى ابن ماهان( فرمانده نگهبانان) و سندى ابن شاهك(داروغه بغداد) وفضل ابن ربيع(وزير) به دليل مطامع شخصى و نيز گرايشات نژادى و هراس از اوجگيرى قدرت دوباره ايرانيان ــ كه مامون به آنان ــ اتكا داشت امين را بر آن داشتند كه مامون را از وليعهدى خلع كرده وفرزند خود موسى را وليعهد كند. امين تسليم اين خواست شد ومامون را خلع كرد و بردن نام او و دعا كردن براى او را بر منابر ممنوع اعلام كرد و اين ماجرا آتش پنهان اختلاف را شعله ور كرد وامين و مامون را رو در روى هم قرار داد. و سر انجام پس از كشاكشهاى ابتدائى كار به جنگ كشيد.

پشتوانه هاى مامون
مامون در مبارزه با امين در اساس به ايرانيان متكى بود. فضل ابن سهل سرخسى وزير، و طاهر ابن حسين (طاهر ذواليمينين= طاهر دارنده دو دست راست)فرمانده سپاهيان مامون هردو ايرانى بودند. پس از درگذشت هارون، رافع ابن حسين شورشى سمرقند نيز دست از مقاومت كشيد و به اطاعت مامون درآمد و هرثمه ابن اعين فرمانده سپاهيان هارون نيز كه سمرقند را محاصره كرده بود به مامون پيوست.
با پيوستن اينان به مامون، و بويژه با وجود فضل ابن سهل سرخسى به عنوان وزير و مشاورى با تدبير، و طاهر ابن حسين كه فرماندهى شجاع و جنگاور و كم نظير بود مامون پشتوانه اى نيرومند يافت.
فضل ابن سهل زرتشتى خردمند و نو مسلمانى بود كه توسط جعفر برمكى براى پرورش هارون در نظر گرفته شده بود و طاهر فرزند حسين‌ بن‌ مصعب‌ بن‌ رُزَيْق ازخاندانى‌ِ ايراني‌، واز موالي‌ طلحة‌ بن‌عبدالله‌ خزاعي‌، از سران قبيلة‌ ‌ خُزاعه‌ بود كه‌ زماني‌ حكوت سيستان را در دست داشت.
مُصْعب جد طاهر‌، در جريان‌ انقلاب‌ ضد اموى منشي‌ سليمان‌ بن‌كثير، مبلغ نامدار عباسيان‌ بود. پس از پيروزى عباسيان حكومت شهر پوشنگ و بعدها هرات به او و طاهر داده شد. طاهر جوانى ورزيده و عيار و جنگجوئى هوشيار و با تدبير و وفادار به عباْسيان اما ايرانگرا بود كه با هر دو دست خود به چالاكى شمشير مى زد. او در سال 193 در ارتش هارون بر عليه رافع ابن ليث جنگاورى خود را نشان داد و اندكى پس از آن در سن سى و چهار سالگى فرماندهى ارتش مامون را بر عهده گرفت. با وجود طاهر ذواليمينين وفضل ابن سهل طبيعى بود كه بخشهاى گسترده اى از ايرانيان در مقابل امين و به نفع مامون در كنار طاهر و فضل قرار بگيرند ودر مقابل اعراب در كنار امين كه خليفه دوران بود صف آرائى كنند. نيم قرن قبل، اين ماجرا با وجود ابومسلم خراسانى اتفاق افتاده بود و حال با وجود فضل و طاهر، و مامون نيمه عرب و نيمه ايرانى ماجرا تكرار مى شد. بنا به روايت اسناد در اين روياروئى بخش قابل توجهى از اعراب دو زبانه كه سالهاى متمادى در ايران زيسته بودند به حمايت از مامون بر خاستند و مجموع وقايع را كه در كنار هم قرار دهيم مى توانيم در جدال مامون و امين روياروئى عربگرايان و ايرانگرايان را مشاهده كنيم.

جنگها وفرجام كار امين
در نخستين نبردى كه ميان سپاه چهل هزار نفره امين و ارتش چهار هزار نفره طاهر ابن حسين درحوالى رى رخ داد ارتش طاهر ابن حسين بر سپاهيان امين كه تعدادشان ده برابر آنها بود پيروز و فرمانده ارتش امين كشته شد.
اندك زمانى بعد از نبرد رى، امين ارتشى ديگر را به فرماندهى عبدالله ابن جبله انصارى به روياروئى ارتش مامون فرستاد. طاهرذواليمينين اين بار نيز با ارتش شرزه و مهاجم خود كه شمار زيادى از جنگاوران ايرانى در آن شمشير مى زدند ارتش امين را شكست داد و عبدالله ابن جبله انصارى را كشت.
پس از دومين جنگ و پس از كشاكشهائى در بغداد، اهواز و سپس مدائن و بعد از آن انبار توسط ارتش مامون فتح شد.
در اول سال 197 هجرى بغداد محاصره شد. محاصره بغداد پايه هاى حكومت امين را متزلزل كرد ناامنى، فرار مردم از شهر، پيوستن بزرگان و اشراف به مامون، تجاوزات و تعدىات اوباش به زنان و دختران، قتل و غارت و چپاول، و سرانجام پيوستن خزيمه از سرداران امين به مامون، و ويران شدن بسيارى از خانه ها و حتى كاخها در اثر سنگباران مداوم منجنيقها جان همه را به لب رسانده بود. وضع در بغداد آنقدر خراب شده بود كه حتى براى خليفه پناهگاهى كه در آن از سنگباران خود را حفظ كند يافت نمى شد. در نهايت امين تصميم گرفت خود را به هرثمه تسليم كند و خود را به كشتى هرثمه رساند.
هرثمه با او به احترام رفتار كرد، اما طاهر اين را تاب نياورد و گروهى را براى دستگيرى و كشتن او فرستاد. اعزاميان طاهر به كشتى هرثمه كه امين در آن بود حمله ور شدند و سر انجام امين در 28 محرم سال 198 هجرى در سن بيست و هشت سالگى كشته و سر او بريده شد و به نزد مامون فرستاده شد.
طبرىدرجلد سيزدهم تاريخ خود گزارشى زنده اززبان يكى اززندانيان و ناظران فرجام كار امين به دست داده كه بسيار عبرت انگىز اندوهبار و خواندنى است..
سطرهائى از گزارش طبرى
...«وقتي لختي از شب بگذشت، صداي پاي اسبان شنيدم. آن‌گاه در را زدند كه گشوده شد و وارد شدند. يك مرد برهنه را پيش من آوردند كه شلوار داشت و عَمّامه‌يي كه صورت خويش را با آن پيچيده بود. خرقهٌ پاره‌يي نيز بر دوشش بود. وي را با من نهادند‌… وقتي در اتاق آرام گرفت، عَمّامه از صورت وي پس رفت. معلوم شد، محمّد است. سخت حيرت‌زده شدم و پيش خود اِنّا لِلّه گفتم. در من نگريستن گرفت. آن‌گاه گفت: كدامي؟
گفتم: سرورم، من وابستهٌ تواَم.
گفت: كداميك از وابستگان؟
گفتم: احمد‌بن سلام، متصدّي مظالم.
گفت: ترا به‌عنوان ديگر مي‌شناسم. در رَقّه پيش من مي‌آمدي؟
گفتم: آري.
گفت: پيش من مي‌آمدي و رفتاري بسيار ظريفانه با من داشتي. وابستهٌ من نيستي، برادر مني و از مني.
آن‌گاه، گفت: احمد!
گفتم: سرور من، آمادهٌ فرمانم.
گفت: نزديك من شو و مرا به خودت بچسبان كه هَراسي سخت دارم.
او را به خويشتن چسبانيدم و ديدم كه قلب وي، به‌سختي، مي‌تپد، گويي نزديك بود سينه‌اش را بشكافد و درآيد.
هم‌چنان وي را به خويشتن چسبانيده بودم و تسكينش مي‌دادم‌…
در اين حال بوديم كه درِ خانه را زدند كه گشوده شد. يكي به نزد ما آمد كه مسلّح بود. در چهرهٌ محمد
نگريست كه وي را، نيك، مشخّص كند و چون، نيك، بشناخت، بازگشت و در را بست. معلوم شد محمّد‌بن حميد طاهري است. بدانستم كه محمّد كشته مي‌شود.
برخاستم كه نماز كنم، گفت: احمد، از من دور مشو و پهلوي من نماز كن كه هَراسي سخت دارم. پس نزديك وي شدم و چون نيمشب شد، يا نزديك شد، صداي پاي اسبان را شنيدم. در را زدند كه گشوده شد. جمعي از عَجَمان وارد خانه شدند كه شمشيرهاي برهنه به‌دست داشتند. چون آنها را بديد، به‌پاخاست و گفت: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون. به‌خدا، جانم در راه خدا برفت، چاره‌يي نيست؟ فريادرسي نيست؟ يكي از اَبنا نيست؟
بيامدند تا به درِ اتاقي كه ما در آن بوديم ايستادند، امّا، از درون‌آمدن بماندند. هركدامشان به ديگري مي‌گفت: پيش برو. و همديگر را پيش مي‌راندند. من برخاستم. محمّد نيز برخاست. مُتّكايي را به دست گرفته بود و مي‌گفت: وايِ شما، من عموزادهٌ پيامبر خدايم، صَلّي‌اللّه عَليه و سَلّم، من پسر هارونم، من برادر ماٌمونم، خدا را )، خدا را، دربارهٌ خون من رعايت كنيد.
يكي از آنها، به‌نام خُمارويه، كه غلامِ قُريش دَنداني، وابستهٌ طاهر بود، به درون آمد و با شمشير ضَربتي بدو زد كه به پيشِ سرش خورد. محمّد با متّكايي كه به دست داشت، به صورت وي زد و بر او افتاد كه شمشير را از كفش بگيرد. خُمارويه فرياد زد: مرا كشت، مرا كشت. اين را به پارسي گفت.گروهي از آنها به درون آمدند. يكيشان با شمشير به تُهيگاهِ محمّد زد، روي وي افتادند و سرش را از پشت بريدند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را به جاي نهادند. وقتي سحر شد، به نزد پيكر محمّد آمدند و آن را در جُلي پيچيدند و ببردند» (طبري، ج13، ص5577 )
چون صبح شد، [طاهر‌بن حسين] سرِ محمد را بر درِ اَنبار نهاد و از مردم بغداد چندان كس براي ديدن آن برون شدند كه به شمار نبودند. طاهر سر محمّد را همراهِ محمّد‌بن حسن، عموزادهٌ خويش، به نزد ماٌمون فرستاد» (طبري، ج13، ص5579).
وقتي سر به مرو رسيد، فضل‌بن سَهل گريان شد و گفت: «شمشيرها و زبانهاي مردمان را برضدّ ما به كار انداخت. دستورش داده بوديم وي را اسير بفرستد، او را كشته فرستاد» (طبري، ج1ص5598 )
خلافت ماٌمون و تغييرات دوباره شطرنج
امين اين چنين كشته شد، و مامون شانزده روز پس از آن در دوازدهم صفر سال 198 هجرى در مرو، و درنظرگاهى كه سر بريده برادرش فتح و خلافت او را تائيد مى كرد و طنين صداى فضل ابن سهل كه فتحنامه تقديمى طاهر ذواليمينين را در مقابل بزرگان و سرداران صف كشيده در برابر او مى خواند زمام قدرت را در دست گرفت. مقام ها و منصب ها تقسيم شد. كسانى از كار بركنار و تصفيه شدند و كسانى بر سر كار آمدند و از همه بيشتر دولت و اقبال به فضل و طاهر روى آورد. مامون حكومت ري، اصفهان، قزوين، نهاوند، همدان فارس، اهواز، بصره و كوفه را، ، به حسن‌بن سَهل، برادر فضل‌بن سهل، سپرد و طاهر را حكمران موصِل و شام كرد. به نظر مى رسيد همه چيز بر وفق مراد است اما اين چنين نبود.روزگار غروب آنان كه اكنون طلوع كرده بودند از همىن لحظه اغاز شده بود. زبانه ها و شعله ها و تضادها و كشاكشهاى ديگرى در راه بود و صف بندى هاى ديگرى درپهنه امپراطورى بزرگ عباسى در حال تكميل شدن بود. امواج گردابى كه تا به حال در عراق و ايران در حال چرخش بود كم كم در چرخش مداوم خود به مدينه نزديك مى شد و مى رفت تا به سراغ هشتمين امام شيعيان برود و فارغ از آنچه كه فقيهان و ملايان مى گويند زندگى تاريخى امام رضا و سر انجام پايان زندگى او را رقم بزند. شورشيان علوى به دور از مدينه و با استفاده از شرايط و نارضائى بسيارى از اعراب از قتل امين در فكر قيامهائى ديگر بودندو بابك خرمدين جدا از شورشهاى علويان و آنچه كه در مدينه مى گذشت در حال نزديك شدن به روزهاى اوج وبرافراشتن پرچم يكى از غرور انگيز ترين مبارزات ملى مردم ايران بود. در ادامه به اين ماجراها خواهيم رسيد و تاريخ سالهاى 199 تا 204 هجرى در روشنائى قرار خواهد گرفت.
ادامه دارد






جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش چهاردهم)
اسماعيل وفا يغمائى

حكومت متزلزل مامون و شورشها
با تمام پيروزى هاى به دست آمده و با وجود كشته شدن امين وتبريكاتى كه در مرو نثار مامون شد و با اينكه سر امين را بر فراز نيزه كردند و با طبل و دهل در شهرهاى بزرگ خراسان گرداندند تا همگان بدانند خليفه اى كشته شد و خليفه اى ديگر بر مسند نشْست حكومت مامون در آغاز حكومتى متزلزل بود. اسناد و مدارك باقيمانده از سالهاى 198 تا 204 هجرى را كه بررسى كنيم و مجموع وقايع را كه در كنار هم قرار دهيم اين واقعيتها خود را نمايان خواهند ساخت.
1ــ حكومت مامون در آغاز تنها در مرو و در ميان ايرانيان و به مدد فراست فضل ابن سهل و جنگاورى طاهر ذواليمينين استحكام داشت. در عراق و سرزمينهاى عربى قتل امين، و مساله برادر كشى مامون تاثير ناخوشايندى بر جاى نهاده بود. خاندان عباسى و اعراب و مردمانى كه در حمله ارتش طاهر ذواليمنين آزارها و ويرانى ها و نابسامانى ها را تحمل كرده بودند از مامون و اتكاى او به ايرانيان دل خوشى نداشتند، بخصوص كه امين خليفه اى خوشگذران و اهل خلوت و تفريح بود و چندان اهل سختگيرى و قتل و كشتار نبود و قتل وسربريدن او آنهم به دست سربازان ايرانى طاهرذواليمينين به نفرت اعراب بيشتر دامن زده بود، در بررسى تاريخ و بدون در افتادن به دام نژاد پرستى وبرترى عرب بر عجم يا بالعكس بايد اين واقعيت را در نظر داشت. تضاد اعراب و ايرانيان در آن روزگار واقعى بود. اعراب ونيزعلويان ايرانيان را عنصر مغلوب و از زمره مواليانى(بردگان آزاد شده) مى دانستند كه قدرت يافته بودند و و اين خوشايند آنان نبود، درمقابل ايرانيان نيز در هر حال اعراب را اشغال كنندگان سرزمين خود ومصادره كنندگان ثروتها و اموال خود و به اسيرى كشاندن خود مى دانستند و از آنان دل خوشى ندانستند. اين ناخوشايندى ها و دلخورى ها در شرايط معمولى پنهان اما در كشاكشهاى تاريخى آشكار مى شد. تضاد عرب و عجم در آن روزگار و با توجه به ماجراى مامون و امين تنها خاص عباسيان نبود. اگر از خيالپردازى ها و گرايش به رمانتيزم و حكايات و رواياتى كه شمارى از ملايان بر فراز منابر نقل مى كنند عبور كنيم اين تضاد را ميان علويان عراق و ايرانيان مى بينيم.
واقعيت اين است كه در عواطف ايرانيان پس از قرنها علويان بالمجموع در حيطه اى از تقدس و مظلوميت خود را نمايانده و گويا هيچوقت هيچ تضادى با ايرانيان نداشته اند. واقعيت تاريخى اين نيست و علويان تنها در على ابن ابيطالب و حسين ابن على خلاصه نمى شوند. در تاريخ بر خلاف سرزمين عواطف، ما با انواع و اقسام علويان روبروئيم. علويان تا در عراق بودند چندان از ايرانيانى كه در هر حال در كمين آن بودند كه از هيئت مغلوبان در آمده و قدرت گذشته وعظمت تاريخى خود رابه عنوان ملتى كه پانزده قرن از آغاز شكل ىافتن آن در درون مرزهاى جغرافيائى مشخصى مى گذشت باز يابند، احساس امنيت نمى كردند. اين تضاد هنگامى كه علويان به ميان ايرانيان آمدند چهره نهان كرد و اندك اندك تا اندازه اى فراموش شد.
2 ــ واقعيت ديگر ماجراى شورشهاى علويان از يكسو و آماده شدن خرمدينان براى تهاجم است. علويان چنانكه اشاره خواهد شد از آشفتگى و تضاد هاى اين ايام استفاده كرده و در عراق دست به شورشهاى خونين زدند. در طرف ديگر خرمدينان آماده شورش بودند، حكومت مامون در بين منگنه اى قرار داشت كه مى توانست توسط اين منگنه خرد و نابود شود.
3 ــ حكومت مامون تنها درگير تضادهاى بيرونى نبود. در درون نيزاز همان روزهاى اول شاهد تضادهاى سنگين درونى و جناح بندى جناح ايرانى و جناح عرب هستيم. فضل ابن سهل و طاهر ذواليمينين به عنوان جناح ايرانى و قدرتمند حكومت مامون در مقابل كسانى چون هرثمه ابن اعين سپهسالار بزرگ سابق هارون قرار دارند. چندان زمانى نخواهد گذشت كه با شروع ماجراى ولايتعهدى امام رضا ما شاهد تضادهاى ديگرى خواهيم شد و جنگى خونين و آلوده بر سر قدرت آغاز خواهد شد. اين تضادها سر انجام باعث قتل هرثمه به دستور فضل و قتل فضل به فرمان مامون خواهد شد و سرانجام مجموع ماجراها و تضاد مامون با امام رضا پايان زندگى هشتمين امام را رقم خواهد زد اما هنوز تا آن زمان مقدارى مانده است.


بار ديگرشورشهاى علويان
دركوفه، بصره،مدينه،مكه،يمن و...
شب يكشنبه 25 محرم سال 198 هجرى امين كشته شد و مامون در خلافت بى رقيب گشت و روز دهم جمادى الاخر 199 هجرى(25ژانويه 815م) سيدى جوان وشورشى واز علويان حسنى (از نسل امام حسن بنام) ابوعبدالله محمد بن ابراهيم بن‏اسماعيل بن الحسن بن الحسن بن على ابن ابوطالب معروف به «ابن طباطبا» در كوفه قيام كرد. فرماندهى نيروهاى او را ابوالسرايا كه از جنگاوران قوى پنجه واز همراهان وفرماندهان سابق تحت فرمان هرثمه ابن اعين سپهسالار هارون و پس از آن از فرماندهان ارتش مامون بود به عهده داشت.
از فرزندان ونوادگان امامان شيعه و علويان افراد زيادى در اين شورش كه به زودى چندين شاخه شد وآتش آن در شهرها و نقاط مختلف زبانه كشيد شركت داشتند.
* از زيديه‏ محمد بن محمد بن يحيى بن زيد بن على بن‏الحسين( به روايت الكامل، ج 5، ص 175 و مروج الذهب ج4 ص26)
* از نوادگان‏امام حسن محمد بن سليمان بن داود بن الحسن بن الحسن بن على‏،در مدينه شورش كرد (به روايت مروج الذهب جلد4 ص26)
* از فرزندان امام صادق، محمد بن جعفر معروف به «ديباج‏» در مكه و اطراف حجاز بپاخاست.( به روايت مروج الذهب ج4 ص26 و الكامل، ج‏5، ص‏177).
* در همين اوقات يكى از فرزندان موسى ابن جعفر بنام ابراهيم كه در مكه بود، وقتى‏خبر شورش را شنيد براى قيام ‏به سمت‏يمن حركت‏ كرد .شيخ مفيد مى گويد: ابراهيم بن موسى در زمان مامون از طرف محمد بن زيد بن على بن‏الحسين( شورشى كوفه و جانشين ابن طباطبا) فرماندار يمن شد.
* در اين سال دو فرزند ديگر موسى ابن جعفر نيز در اين آشوبها بودند، يكى اسماعيل بن موسى كه به‏فرماندارى فارس و ديگرى زيد بن موسى بن جعفر (زيدالنار) كه فرماندار اهواز شدو بصره را نيز تصرف كرد .زيد ابن موسى ابن جعفر برادر امام رضا به دليل اعمال خشونت فراوان در آتش زدن خانه ها و اموال عباسيان و طرفداران عباسيان در بصره، در ميان مردم به زيد النار يعنى زيد آتش افروز و زيد آتش زن مشهور شد. مى بينيم كه انواع و اقسام علويان وسادات حسنى و حسينى و زيدى با شل شدن چفت و بست حكومت موقعيت را براى شورش و به دست گرفتن زمام قدرت و به دست آوردن حق تاريخى وآسمانى مورداعتقادخود غنيمت شمرده اند.
كار قيام به زودى بالا گرفت و حاكم كوفه در مقابل شورشيان علوى تاب مقاومت نياورد. حسن ابن سهل سرخسى نخستين بار سپاهى دو هزار نفره به مقابله فرستاد كه كارى از پيش نبرد. فرداى همان روز اما ابراهيم طباطبا به طور ناگهانى فوت كرد و فرماندهى شورشيان يكسره به دست ابوالسرايا افتاد . نوشته اند كه علت فوت ناگهانى رهبر معنوى شورش اختلاف او با ابوالسرايا بر سر غنائم و رفتارهاى ابو السرايا بود و ابوالسرايا در جنگ قدرت مروت را به كنارى نهاد و حرمت خون علوى او را ناديده گرفت و ابن طبا طبارا مسموم كرد .
پس از درگذشت ابن طباطبا، شورشيان كودك كم سن و سال ديگري از سادات حسيني زيدى را، كه نامش محمد بن محمد، بن يحيي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب بود را به پيشوايي خود برگزيدند، با اين همه برگزيدن اين كودك تنها بخاطرحفظ مشروعيت قيام در ميان مردم بود و در اين هنگام به طور واقعى رهبرى را ابوالسرايا به عهده داشت. در اين هنگام ابوالسرايا مبلغان خود را به شهرهاي اطراف فرستاد و مردم را به بيعت فراخواند.
اندك زمانى پس از اين وقايع حسن ابن سهل نيروئى چهار هزار نفره به مقابله ابوالسرايا فرستاد كه اين بار نيز نيروهاى خلافت از شورشيان شكست خورده و تقريبا تمامشان قتل عام شدند.
پس از اين پيروزى ابوالسرايا در كوفه حكومتي تشكيل داد و سكّه زد.او بصره و واسط را نيز تصرّف كرد. در سومين بار حسن ابن سهل نيروئى عظيم را به فرماندهى سپهسالار اصلى و باتجربه خود هرثمه ابن اعين به روياروئى شورشيان فرستاد وروز شنبه پنج شوال 199 در نبردى مهيب وخونين ابوالسرايا نخستين شكست را تجربه كرد و كاروانى از سرهاى بريده روانه اقامتگاه حسن ابن سهل شد.
. جنگها تا نيمه محرم ادامه ىافت و اندك اندك شورشيان خسته و پراكنده شدند و ابوالسرايا در نهايت به قادسيه گريخت و در جلولا دستگير شد و در نهروان در تاريخ نيمه ماه محرم سال 200 هجرى به فرمان حسن ابن سهل گردنش را زدند و سرش را بر نيزه كرده و گرداندند تا نشان دهند كار شورشيان تمام است . پيكرابوالسرايا را به بغداد بردند و به سنت مرسوم دربار خلافت دو شقه كردند و بر دو سوى پل بزرگ بغداد آويختند تا عابران از ميان آن بگذرند و فرجام شورش بر عليه حكومت را در يابند.
درسهاى اين شورش خونين و خشن شيعى كه دهها هزار نفر در آن كشته شدند( بنا بر روايت ابوالفرج اصفهانى 200هزارتن) فراوان است. منجمله در بازبينى اين شورش مى توانيم نقش و فرجام كار هشتمين امام شيعيان را در آغاز قرن چهارم هجرى دنبال كنيم اما پيش از تامل بر اين شورش بجاست گزارشى از دكتر حسين خنجى و نيز گزارش جالب و تاريخى ابوالفرج اصفهانى را كه حدود هزار و صد سال قبل در فاصله اى نزديك به اين شورش مذهبى و شيعى بزرگ و قابل تامل نوشته شده در مقاتل الطالبين بازخوانيم. اين گزارش ما را خيلى خوب با حال و هواى دوران و اين شورش و روانشناسى پرسوناژهاى اصلى و مردم شركت كننده در اين شورش آشنا مى كند.

بخشى ازگزارش دكتر حسين خنجى
... پس از جنگهاي امين و مأمون در اواخر قرن دوم هجري كه به قتل امين توسط طاهر پوشنگي در بغداد و خليفه شدن مأمون توسط فضل سرخسي در «مرو» انجاميد، سراسر عراق را آشوب فرا گرفت. چونكه جنگهاي امين و مأمون حالت جنگ ايراني ‌گرايان و عرب ‌گرايان به خود گرفته بود و در نهايت با كشته شدن امين به پيروزي ايرانيان بر عربها تمام شده بود، قيامهائي توسط عربگرايان عراق به راه افتاد تا مانع تسلط ايرانيان بر بغداد شوند. بخشي از عربگراها يك عباسي به نام ابراهيم ابن مهدي را در بغداد به خلافت نشاندند تا توسط او با ايرانيان مقابله كنند. در كوفه نيز مردي به نام ابوالسرايا يكي از نوادگان امام حسن كه لقبش ابن طباطبا بود را به امامت نشاند و برايش بيعت گرفته تشكيل حاكميت شيعي داد. ابوالسرايا كه از ياري تمامي عربهاي جنوب عراق برخوردار بود به زودي خوزستان و يمن و مكه و مدينه را گرفت، و سه تا از پسران هيجده ‌گانه‌ي موسا ابن جعفر را به حاكميت مكه و يمن و خوزستان فرستاد.
علي ابن موسا ابن جعفر (امام رضا) كه سابقا با هارون الرشيد بيعت كرده بود، در آنزمان بركنار از جريانهاي سياسي در مدينه ميزيست. در پايان قرن دوم هجري سراسر عراق دردست عربهاي مخالف مأمون بود: نيمه‌ي شمالي شامل بغداد در دست عربگرايان ضد ايراني بود كه ابراهيم ابن مهدي را خليفه كرده بودند؛ و نيمه‌ي جنوبي دردست ابوالسرايا و شيعيان علوي بود. اينها نيز ضد ايراني بودند. خوزستان و حجاز و يمن نيز دردست همين شيعيان بود. ايران براي مأمون مانده بود، ولي درايران نيز عربها هنوز نيرو داشتند و اگر يكي از اين دوحاكميت عربگرا پس از تثبيت خويش تصميم به مقابله با مأمون ميگرفت، آنوقت همه‌ي نقشه‌هاي فضل سرخسي كه بخاطر ايران كشيده بود، نقش برآب ميشد (فضل سرخسي يك زرتشتي اهل سرخس بود كه توسط فرزندان برمك بعنوان مربي مأمون تعيين شده بود، و بعدها كه مأمون وليعهد شد و او مشاور وليعهد بود، بنا به ضرورت شغليش، در سن حدود پنجاه سالگي مسلمان شده نام خودش و نام پدرش را به عربي تغيير داد).
مأمون كه عربها ميگفتند آلت دست فضل سرخسي است، علي ابن موسا (امام رضا) را از مدينه به مرو دعوت كرد و طي مراسم باشكوهي در مراسم جشنهاي نوروز سال ١٩٦ خورشيدي (٧ رمضان ٢٠١ قمري) اورا وليعهد خويش كرد. امام رضا در ترتيب خلفاي عباسي كه همه‌شان امام ناميده ميشدند هشتمين امام ميشد (سفاح، منصور، مهدي، هادي، رشيد، امين، مأمون، رضا). قيام شيعيان كوفه با تمهيداتي درهم كوفته شده حاكميتشان برچيده شد. درخوزستان نيز قدرتشان متلاشي گرديد. عربگرايان بغداد نيز با وسايل مختلف از تطميع و تهديد و غيره آرام كرده شدند، و مأمون از مرو به سوي بغداد به راه افتاد....(پايان گزارش دكتر خنجى).

گزارش ارزشمند ابوالفرج كاتب اصفهانى
از شورشهاى علويان و قيام ابوالسرايا
گزارش ابوالفرج اصفهانى از گزارشهاى جالبى است كه به دلائل مختلف ما را به نوعى ادراك و احساس خاص از شورشهاى علويان و قيام ابوالسرايا در اين دوران نزديك مى كند و نشان مى دهد اين جنبشها و شورشها از كجا مايه و پايه گرفته و داراى چه محتوائى بوده اند. اين گزارش تاريخى كه حدود يك قرن يا اندكى بيشتر از دوران شورشها نوشته شده است تصويرهائى زنده از شورشهائى را به دست مى دهد كه در زمان نويسنده مقاتل هنوز غبارهاى زمان آن را نپوشانده بود. ابوالفرج اصفهانى كه از اخلاف مروان ابن حكم خليفه اموى اما داراى گرايشات شيعى( شيعه زيدى مذهب) بود در سال 282 هجرى متولد و در سال 356 در گذشته است.
وى در شعر و ادب و تاريخ و نقل آثار و علم انساب و اغانى مردى برجسته و نيز در علم طب وجراحى و دامپزشكى و نجوم تا حدى وارد بوده است و حداقل نام و نشان سى و يك اثر از او در زمينه هاى مختلف بر جاى مانده است. كتاب ارزشمند مقاتل الطالبين كه به شورشهاى علويان و كشتگان خاندان ابوطالب اختصاص دارد از آثار مشهور و ارزنده اوست. ابوالفرج اصفهانى كوشش كرده است كه اخبار را دقيق نقل كند و تعصب نورزد و سلسله سندها را به درستى دنبال كند وبه خواننده اطمينان دهد كه با حوادثى تاريخى و نه افسانه سرائى روبروست.ترجمه كلمه به كلمه بخشهائى ازعين گزارش او را از مقاتل الطالبين باز مى خوانيم. در اين ترجمه و نقل قول تنها بخشها از هم تفكيك و تيتر گذارى شده است تا خواننده بهتر بتواند چند و چون اين شورش را درك كند.

سبب خروج ابوالسرايا
ونقش نصرابن شبيب
... سبب خروج محمد بن ابراهيم - يعنى محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به طباطبايى ابن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب - و ابوالاسرايا اين بود كه نصر بن شبيب كه از شيعيان خاندان پيغمبر و مردى خوش عقيده بود و در جزيره سكونت داشت براى انجام حج به حجاز آمد و چون به مدينه رسيد در مورد خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسانى كه از آنها به جاى مانده و سرشناسان تحقيق كرد و فهميد كه از اين سه تن سرشناسان اين خاندان در مدينه هستند ، كه عبارت بودند از:
على بن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام
عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن
و محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ابن حسن.
على بن عيدالله مشغول به عبادت بود و شديدا تحت نظر (مامورين ) حكومت بود و در عين حال رعب و وحشت به سر مى برد، از اين رو كسى را بدو دسترسى نبود.و اما عبدالله بن موسى ، او نيز تحت تعقيب و زندگيش با ترس و بيم سپرى مى شد و كسى نمى توانست با او ملاقات كند.تنها محمد بن ابراهيم بود كه تا حدودى آزادى داشت و مى توانست با مردم رفت و آمد كند و در موضوع خلافت با آنها سخن بگويد.

تماس نصر ابن شبيب بامحمدابن براهيم
نصر بن شبيب به نزد محمد آمد و پس ‍ از تعارفاتى مقدماتى سخن از مظلوميت خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و غصب حقوقشان به دست مردم و كشت و كشتارى كه به دست ستمگران از آن خاندان شده به ميان آورد و ادامه داد: تا چه وقت بايد حق شما را پايمال كنند و شيعيانتان را تحت فشار قرار دهند و حقتان را ببرند؟
و از اين مقوله چنان گفت كه محمد بن ابراهيم را حاضر به قيام كرد و وعده ديدار را براى قيام رسمى جزيره معين نمود

پشيمان شدن نصر ابن شبيب واختلاف در آغاز كار

حاجيان - و از جمله نصر بن شبيب - به ديار و شهرهاى خود رفتند، و محمد بن ابراهيم طبق همان وعده به جزيره رفت و بر نصر بن شبيب وارد شد، نصر خانواده و عشيره خود را گرد آورد و جريان قيام در راه يارى محمد بن ابراهيم را عرضه داشت ، دسته اى پذيرفتند و دسته اى خوددارى كردند و كار اختلاف ميان آنها بالا كشيد تا آنجا كه به روى خود هم برخاسته با عصا و نعلين بر سر يكديگر زدند و بدين ترتيب آن انجمن به هم خورد. سپس يكى از عموزاده ها و نزديكان نصر در خلوت به نزد او رفته و بدو گفت :
تو مى خواهى چه بلايى بر سر خود و خاندانت آورى ؟ آيا تو چنين مى پندارى كه اگر قيام كردى و خليفه وقت را به خشم آوردى تو را آزاد گذارد تا هر چه مى خواهى انجام دهى ؟ نه به خدا با تمام قوا براى نابوديت مى كوشد، اگر به تو دست يابد كه تو را زنده نخواهد گذارد، و اگر رفيقت - محمد بن ابراهيم - نيز پيروز گردد و از روى عدالت هم رفتار كند تو به منزله يكى از اصحاب او به شمار خواهى رفت ، و اگر اين چنين نباشد تو را چه نيازى است به اينكه خود و خاندانت را در معرض هلاكت در آورى براى كارى كه اساس و قوام ندارد.از همه اينها گذشته تمامى مردم اين شهر دشمن خاندان ابوطالب هستند و اگر امروز دعوت تو را پذيرفته و پيرويت كنند، فردا كه در ميدان جنگ حاضر شوند و تو نيازمند به يارى آنها باشى ياريت نخواهند كرد و از برابر دشمن گريزان شوند و تازه اين در صورتى است كه همه آنها دعوت تو را بپذيرند، با اينكه مخالفت آنها با تو قطعى تر از پذيرش دعوت توست ...
نصر بن شبيب با شنيدن اين سخنان در تصميمى كه در مورد يارى محمد گرفته بود، متزلزل گشت و دودل شد، از اين رو به نزد محمد آمده و از اينكه مردم با او به مخالفت برخاسته و نسبت به خاندان پيغمبر خوش بين نيستند و به همين جهت حاضر به يارى آنها نمى باشند، عذر خواهى كرده و ادامه داد اگر احتمال مخالفت آنها را مى داد، وعده يارى به محمد را نمى داد و در پايان سخنان خود اين وعده را بدو داد كه اگر نتوانستم از نظر افراد جنگى به شما كمك كنم از نظر مالى شما را تقويت خواهم كرد و پنج هزار دينار پول براى شما ارسال مى دارم محمد بن ابراهيم خشمناك از خانه او خارج شد

ملاقات علوى تنها با ابوالسراياى شورشى

بارى محمد بن ابراهيم از آنجا به حجاز بازگشت و سر راه خود به ابى السرايا سرى بن منصور يكى از مردان بنى ربيعة بن ذهل بن شيبان - برخورد كه از مخالفين حكومت وقت بود و در نواحى سواد شورش كرده بود و در همانجا نيز اقامت گزيد و غلامانى هم همراه داشت كه از آن جمله بود: ابوالشوك ، سيار، ابوالهرماس . ابوالسرايا طرفدارعلويان و شيعى مذهب بود.محمد بن ابراهيم او را به بيعت با خود دعوت كرد و او دعوتش را پذيرفت ، محمد خرسند شد و بدو پيشنهاد كرد كه به كوفه برود، ابوالسرايا پذيرفت و قرار ملاقات و قيام را در كوفه گذاردند.
شورش در كوفه
محمد بن ابراهيم به كوفه آمد و تفحص حال مردم پرداخت و شروع به تهيه لشكر كرد و هر كس را كه قابل اعتماد مى ديد او را دعوت مى كرد تا گروه بسيارى دعوتش را پذيرفتند و از آن سو چشم به راه آمدن ابوالسرايا بودند.روزى همچنان كه از يكى از كوچه هاى كوفه مى گذشت نگاهش به پيرزنى افتاد كه دنبال بارهاى خرمايى را كه از كوچه ها مى برند گرفته و دانه هاى خرمايى را كه از بارها به زمين مى ريزد در ميان عباى پاره خود جمع آورى مى كند، محمد حال او را پرسيد، پيرزن جواب داد من زنى بيوه هستم و مردى كه زندگى مرا اداره كند ندارم . و از قضا من چند دختر يتيم در خانه دارم كه نمى توانند خود را اداره كنند، اين خرماها را كه مى بينى جمع آورى كرده و قوت خود و آن دختران يتيم مى كنم .محمد - از ديدن اين منظره - گريه سختى كرد و گفت : به خدا سوگند تو و امثال تو هستند كه فردا مرا وادار به خروج مى كنيد تا خونم ريخته شود. و بدين ترتيب آماده خروج شد.
از آن سو ابوالسرايا طبق وعده اى كه داده بود از حجاز حركت كرده بود و با سوارانى كه همراه داشت و هيچ پياده در ميانشان نبوده خود را به عين التمر رسانيد، و از آنجا از راه بين النهرين به نينوى و بر سر قبر ابى عبدالله الحسين عليه السلام آمد .
نصر بن مزاحم از مردى از اهل مدائن روايت كرده كه گويد: در آن شبى كه ابوالسرايا به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد، من آنجا بودم ؛ شبى بارانى بود و باد مى آمد كه ناگاه ديدم سوارانى وارد شدند و همگى پياده شده ، كنار قبر آمدند و بر آن حضرت سلام كرده و شروع به زيارت نمودند، من يكى از آنها را ديدم كه زيارتش را طول داد و پس از زيارت به اشعار منصور بن زبرقان نمرى تمثل جست...
اشعار را خواند آنگاه رو به من كرده پرسيد: اهل كجايى ؟ گفتم مردى هستم دهقان و از اهل مدائن ، گفت : سبحان الله ! دوست به اشتياق دوستش ناله مى زند، همانند شترى كه براى بچه اش ناله مى كند، اى شيخ اينجا جايگاهى است كه سپاسگزاريت در پيشگاه خدا بايد بسيار باشد و اجرش نيز بزرگ است .
آنگاه برخاسته گفت ، كسانى كه از زيديه در اينجا هستند به نزد من آيند، جماعتى از مردم كه در آن سرزمين حاضر بودند برخاسته نزديك او رفتند، آن مرد خطبه اى طولانى كه مشتمل بر ذكر فضايل اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مختصات آنها بود ايراد كرد، و ستمهايى كه از طرف امت پيغمبر بدانها داده شده و رفتار مردم را نسبت بدانها گوشزد نمود، و نام حسين عليه السلام را ذكر كرد، آنگاه گفت :
اى مردم ! فرضا شما در زمان امام حسين عليه السلام نبوديد كه او را يارى كنيد، امروز چرا كسى را كه بدو دسترسى داريد رها كرده و ياريش نمى كنيد؟ و او كسى است كه فردا براى خونخواهى و احقاق حق خود و حقوق از دست رفته پدرانش و برپاداشتن دين خدا قيام كرد، آنچه مانع و جلوگير شماست از اينكه او را يارى و كمك دهيد چيست ؟ و من هم اكنون براى قيام به فرمان خدا و دفاع و از آيين او و يارى خاندان پيغمبرش به سوى كوفه مى روم و هر كس در اين راه با من هم عقيده است به ما ملحق شود.
اين سخنان را گفت و درنگ نكرد و با ياران خود به سوى كوفه حركت كرد. از آن سو محمد بن ابراهيم در روز موعودى كه با ابوالسرايا وعده ديدار را در كوفه گذارده بود از كوفه بيرون آمد و دعوت خود را آشكار ساخت و على بن عبيدالله ابن حسين بن على بن الحسين نيز همراه او بود ، و مردم كوفه نيز مانند مور و ملخ براى يارى او از كوفه بيرون ريختند و جز آنكه اسلحه اى غير از عصا و آجر و چاقو در دست نداشتند و نيز تحت نظم و برنامه جنگى هم نبودند.
محمد و همراهانش همچنان چشم به راه رسيدن ابوالسرايا دقيقه شمارى مى كردند و چون او در ساعت موعود نرسيد نا اميد شده ، شروع به دشنام دادن به يكديگر كرده و محمد بن ابراهيم را در كمك خواهى از او مورد سرزنش قرار
دادند و محمد نيز از تاخير ابوالسرايا غمگين شده بود كه به ناگاه دو پرچم زرد از سمت جرف نمايان شد و به دنبال آنها سوار اين پديدار گشتند، مردم مژده ورود ابوالسرايا را به يكديگر دادند و صداها را به تكبير بلند كردند.ابوالسرايا همين كه چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد پياده شد و پيش آمده او را در بر كشيد. آنگاه گفت : اى فرزند رسول خدا! چرا اينجا ايستاده اى ؟ داخل شهر شو كه هيچ كس نمى تواند جلوى تو را بگيرد. محمد بن ابراهيم داخل شهر شد و براى مردم خطبه اى ايراد كرد. سپس مردم را به سوى بيعت با رضاى از خاندان محمد (آنكه مورد پسند خداست ) خواند و به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله و امر به معروف و نهى از منكر، و عمل به كتاب خدا دعوت نمود، خطبه محمد به پايان رسيد و مردم يكسره براى بيعت با او ازدحام نموده و همگى با او بيعت كردند و اين جريان در جايى از شهر كوفه بود به نام قصر ضرتين... .

جنگ با نيروهاى حاكم كوفه
... بالجمله ، در اين وقت محمد بن ابراهيم شخصى را به سوى فضل بن عيسى بن موسى (كه از طرف خلفاى عباسى والى كوفه بود) فرستاد و او را به بيعت با خويش ‍ دعوت مى كرد و از او خواست تا به اسلحه و قوا به وى كمك كند، ولى خبر يافت كه فضل بن عباس از شهر كوفه بيرون رفته و در خارج شهر در جايى منزل گزيده و اطراف جايگاه خود خندقى حفر كرده است ، و نزديكان و غلامان خود را مامور و مسلح ساخته و تا آماده جنگ باشند و از خانه او دفاع كنند.
محمد كه از جريان آگاه شد، ابوالسرايا را به جنگ آنها فرستاد و بدو دستور داد كه ابتدا جنگ نكند بلكه در آغاز آنها را به بيعت با او دعوت كند، همين كه ابوالسرايا بدانجا آمد، مردم كوفه مانند مور و ملخ به دنبال او آمدند، ابوالسرايا كسانى را كه در سور بودند به اطاعت خويش دعوت مى كرد ولى آنها نپذيرفتند و به او و يارانش تير اندازى كردند و مردى از اصحاب ابوالسرايا را مقتول و يا مجروح ساختند.
ابوالسرايا آن شخص را به نزد محمد فرستاد و محمد بدين جهت دستور جنگ با آنها را صادر كرد، در بالاى ديوار خانه فضل ، غلامى سياهى ميان دو كنگره از كنگره هاى ديوار به تير اندازى ايستاده بودند و تمام تيرهايى كه به سوى همراهان ابوالسرايا پرتاب مى كرد به هدف نمى خورد، ابوالسرايا به غلام خود دستور داد او را هدف تير قرار دهد و او تيرى پرتاب كرده و آن تير در ميان دو ديده اش جاى گرفت و با سر از بالاى ديوار به زمين آمد و هماندم مرد، جنگجويان ديگر فضل كه چنان ديدند فرار كردند.

غارت اموال حاكم كوفه
... در قصر باز شد و همراهان ابوالسرايا بدانجا ريخته شروع به غارت كردند، و هر چه اثاثيه خوب و نفيس ‍ به دست آنها مى آمد از آنجا بيرون مى بردند، ابوالسرايا از اين كار جلوگيرى كرد و دستور داد جلوى اشخاص را بگيرند و هر كس را كه مى خواهد از آنجا خاجر شود بازجويى كنند و هر چه همراه برداشته از او بگيرند.
در اين وقت مردى از اعراب كه جامه دانى پر از جامه به دست گرفته بود تا بيرون ببرد اين دو بيت را خواند:
به اندازه يك فرياد
و نهيبى كه شخص بر سر كسى يا حيوانى زند
طول نكشيد كه ما شمشيرهاى بران را بركشيديم .
و در قصرهاى بسيار بلند وارد شديم
و با جامه هاى فاخر بازگشتيم
.فضل از آنجا به بغداد به نزد حسن بن سهل فرار كرد و جريان را بدو گزارش داد و شكايت نهب و غارتى را كه از اموال شده بود به حسن بن سهل كرد، حسن بن سهل وعده همه گونه كمك و جبران اموالى را كه از او غارت رفته بود بدو داد.
مقابله شورشيان با نيروهاى حسن ابن سهل
آنگاه زهير بن مسيب را طلبيد و لشكرى همراه او كرد و اموالى هم بدو داد و تاكيد كرد كه همان ساعت براى جنگ با ابوالسرايا حركت كند و در راه توقف نكند تا در كوفه فرود بيايد، محمد بن ابراهيم در آن وقت بيمار شد - همان بيمارى كه منجر به مرگش گرديد - و حسن بن سهل چون در امر نجوم و ستاره شناسى معرفتى كامل داشت و در ستاره محمد بن ابراهيم دقت كرده بود و ديده بود كه ستاره اش سوخته و رو رو به زوال است از اين رو انتظار نابودى او را مى
كشيد و مى خواست تا هر چه زودتر او را از بين ببرد، و همين موضوع فكر او را از تجهيز كامل لشكر منحرف ساخته بود و احتمال شكست آنها در مغزش خطور نمى كرد. زهير بن مسيب راه كوفه را در پيش گرفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در آنجا اقامت گزيد و پسرش ازهر بن زهير را پيشاپيش خود به كوفه فرستاد، و او در سوق اسد اردو زد.
از آن سو ابوالسرايا با لشكريانش از كوفه به هنگام عصر بيرون آمده به سرعت راه پيمودند تا خود را سوق اسد رسانيدند و هنگامى كه ازهر و لشكريانش در آنجا غنود بودند بر آنها حمله افكندند و جمع بسيارى از آنها را كشتند و باقيمانده نيز به سوى زهير فرار كردند، ابوالسرايا و همراهان نيز مركبها و اسلحه هايشان را به غنيمت گرفتند و به كوفه بازگشتند.زهير در قصر ابن هبيره بود كه منهزمين به نزدش بازگشتند. اين جريان سخت او را خشمگين ساخت ، و فورا از آنجا حركت كرد و يك منزل راه پيمود، در آنجا فرمانى از حسن بن سهل به دست او رسيد و كه دستور داده بود جز در كوفه فرود نيايد از اين رو زهير به راه خود ادامه داد، تا اينكه در كنار پل (پل كوفه ) اردو زد.ابوالسرايا نيز دستور داد در شهر جار كشيدند و مردم را به خروج از شهر دعوت كردند، هنگام غروب بود كه مردم از شهر بيرون آمده در آن سوى پل كوفه منزل كردند،و تصادفا آن شب شب سردى بود، و از اين رو مردم كوفه آتشها را روشن كرده بودند و براى گرم كردن خود پاى آن آتشها نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن و ذكر خدا بودند و ابوالسرايا نيز براى تشويق آنها به جنگ سخن مى گفت .از آن سو سپاه بغداد فرياد مى زدند: اى مردم كوفه خواهران و دختران خود را براى ما زينت كنيد كه به خدا ما با آنها چنين و چنان خواهيم كرد، بى شرمانه و با كمال صراحت نام اعمال زشتى را به زبان مى راندند.
ابوالسرايا در مقابل به مردم كوفه گفت : ذكر خدا كنيد، و به سوى او توبه بريد، و از او آمرزش بخواهيد و استعانت جوييد و به هر صورت مردم آن شب را صبح كردند، ابوالسرايا در وقتى كه كلاه خودها و زره و شمشيرها لشكر دشمن چشم مردم كوفه را پر كرده و صداى طبل و شيپور جنگى مانند غرش آسمانى سر به فلك كشيده بود، در ميان مردم ايستاد و گفت : اى مردم كوفه ، نيتهاى خود را پاك كنيد و دلها را براى خدا خالص گردانيد، و از خداوند براى پيروزى بر دشمن يارى بخواهيد و به نيرو و قدرت خود اعتماد نكنيد، و قرآن بخوانيد و هر كس هم مى خواهد شعر عنتره عبسى را بخواند.راوى گويد: در اين وقت حسن بن هذيل - يكى از سپاهيان كوفه كه در جنگ فخ نيز از همراهان حسين بن على بود و حديث نيز از او روايت كرده - از جلوى ما عبور كرد و لشكريان را يك به يك به صف مى كرد و مى گفت :
اى گروه زيديه ! اينجا جايگاهى است كه گامها در آن بلغزد، و كردارها از ميان برود، خوشبخت آن كسى است كه دين خود را حفظ كند، و راه يافته و سعادتمند كسى است كه به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، و حق محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات نمايد، هان اى مردم بدانيد كه اندازه عمر هر كس معين و معلوم است و روزها طبق شماره معينى شمرده شده ، و هر كه از مرگ بگريزد مرگ او را احاطه كند، آنگاه گفت
هر كه در جوانى نميرد در پيرى خواهد مرد، شربتى است كه هر انسانى آن را خواهد چشيد .
در اين وقت مردى زره پوشيده و مسلح از لشكر بغداد بيرون آمد و زبان به دشنام مردم كوفه گشود و گفت : اى مردم كوفه با زنانتان زنا خواهيم كرد و بر سر خودتان نيز بلاها خواهيم آورد و چه ها خواهيم نمود، مردى از اهل وزار كوفه - كه نام دهى بود نزديكى دروازه كوفه - و جامه سرخى بر تن و كاردى در دست داشت ، خود را در فرات انداخت و شنا كرد و تا خود را به آن سوى فرات رسانيد، آنگاه بيرون آمده و جلوى آن شخص رفت و دست در شكاف زره اش كرد. و به جلوش كشيده حركتى داد و او را از جا بلند كرده بر زمين زد و كاردش را بر گلوى آن مرد فرو كرد و او را كشت و پايش را گرفته كشيد تا در فرات افتاد و همچنان كه پاى او در دستش بود شنا مى كرد، گاهى در آب فرو مى رفت و گاهى بيرون مى آمد و بدين ترتيب او را به اين طرف فرات رسانيد و جسد را از آب درآورده پيش مردم كوفه آورد، مردم صداها را به تكبير و حمد و ثناى الهى بلند كردند.پس از آن ، مردى از اولاد اشعث بن قيس كندى از ميان لشكر كوفه بيرون آمد و جلوى مردم بغداد رفت و مبارز طلبيد، مردى از اهل بغداد به جنگ او آمد، مرد كندى او را كشت ، دومى آمد او را هم كشت ، سومى آمد او را هم كشت ، و همچنين چند تن را به قتل رسانيد، در اين وقت ابوالسرايا سر رسيد و آن مرد كندى را دشنام داده و گفت : چه كسى به تو دستور داده چنين كنى ؟ بازگرد!مردى كندى بازگشت و شمشيرش را به خاك ماليده پاك كرد و آن را در غلاف كرده و سر اسب خود را برگرداند و به كوفه آمد و از آن پس در جنگهاى ابوالسرايا شركت نكرد.در اين وقت ابوالسرايا به جلوى پل آمد و ساعتى طولانى ايستاد، مردى از اهل بغداد پيش آمد و بدو گفت : اى زنازاده ، ابوالسرايا از جاى خود حركت نكرد تا چون آن مرد خواست بازگردد بدو حمله كرد و او را به قتل رسانيد، آنگاه يك تنه به لشكر دشمن حمله افكند و صفوف آنها را از هم دريد و از پشت سر آنها خارج شد، دوباره از پشت سرشان حمله كرد و آنها را از هم شكافت و سر جاى خود بازگشت و نفس زنان در همان جاى نخستين ايستاد و مشغول پاك كردن لخته هاى خون از زره خود شد.
سپس يكى از غلامان خود را طلبيد و گروهى از از ياران را همراه او كرد و بدو دستور داد تا پشت لشكر بغداد برود و در جايى كمين كنند و يك مرتبه آنها حمله افكنند، غلام با همراهان خود به سوى ماموريتى كه تعيين كرده بود رفتند، ابوالسرايا نيز جلوى پل روى اسب سياهرنگ دم بريده اى كه داشت ايستاده بود و سر خود را به نيزه اى كه در دست داشت تكيه داده بود و به خواب رفت و صداى خوابش ‍ هم بلند شد، از آن سو مردم كوفه بيتابانه فرياد مى زدند و از دهشت لشكر مجهز زهيز و تهديدات آنها آرام نداشتند و پيوسته تكبير و تهليل مى گفتند تا سرانجام ابوالسرايا از خواب بيدار شد و هنگامى بيدار شد كه يقين كرد غلامش با همراهان به كمين گاه رسيده اند، در اين وقت نهيبى به اسبش زد و فرياد كرد: جنگ ، جنگ ، آنگاه دهنه اسب را رها كرد و با دست به سوى كمينگاهى كه غلامش ‍ را فرستاده بود اشاره كرد، آنگاه به مردم كوفه فرياد زد: حمله كنيد، و خود نيز حمله كرد و مردم كوفه هم به دنبالش ‍ حمله افكندند، زهير و همراهانش چشمها را به سوى جايى كه ابوالسرايا به اسب نشان داده بود دوختند، ابوالسرايا با مردم كوفه خود را به لشكر بغداد زدند و غلام ابوالسرايا كه نامش سيار بود نيز از كمينگاه بيرون تاخته و حمله افكندند، ابوالسرايا به غلامش فرياد زد: واى بر تو اى سيار مگر مرا نمى بينى ؟
سيار حمله را متوجه پرچمدار لشكر دشمن كرده و خود را بدو رسانيده او را كشت و پرچم سرنگون شد و لشكر بغداد فرار كرد، ابوالسرايا و يارانش به تعقيب آنها پرداخته فرياد زدند: هر كه از اسب خود به زير آمد در امان است ، منهزمين از اسبها پياده مى شدند و ياران ابوالسرايا بر آن اسبان سوار مى شدند، فراريان را تعقيب مى كردند و همچنان آنان را تا شاهى تعقيب كردند و در آنجا زهير رو به ابوالسرايا كرده فرياد زد: آيا هزيمتى بيش از اين خواهى ؟ تا كجا ما را تعقيب مى كنى ؟ ابوالسرايا (كه اين لحن عجرآميز را ديد) دست از تعقيب آنها برداشت و به سوى كوفه بازگشت ، و در اين جنگ غنيمت عظيمى به دست مردم كوفه افتاد، سپس به لشكر گاه زهير آمدند و ديگهاى غذايى را كه آنها سر بار گذارده بودند و زهير قسم خورده بود كه غذاى چاشت نخورد جز در مسجد كوفه ، آنها را برداشته و مشغول خوردن شدند و سخت هم گرسنه بودند، و هر چه اسلحه و ابزار جنگى به دست آمد و همه را غارت كردند. زهير همچنان تا بغداد مى رفت و پنهانى وارد شهر شد، و چون حسن بن سهل از آمدن او مطلع گشت ، دستور داد او را حاضر كردند. همين كه چشمش بدو افتاد گرزى آهنين كه در دست داشت به سوى او پرتاب كرد كه يك چشمش در اثر اصابت آن گرز از حدقه بيرون افتاد، آنگاه به يكى از حاضران مجلس گفت : او را بير و گردنش را بزن . حاضران مجلس زبان به وساطت گشوده و آنقدر گفتند تا از كشتن او صرفنظر كرد.از آن سو ابوالسرايا با گروه زيادى از اسيران جنگى و سرهاى بسيارى از كشتگان كه بر نيزه ها نصب كرده بود و يا به گردن اسبان آويخته بودند با اسب و
مركب و سلاحها و غنايم بسيار پيروزمندانه وارد كوفه شدند.

دومين لشكر كشى عليه شورشيان
جريان هزيمت زهير و پيروزى ابوالسرايا وحشتى در دل حسن بن سهل و عباسيان انداخت و اندوه آنها را گرفت ، درصدد چاره برآمدند تا اينكه حسن بن سهل شخصى به نام عبدوس بن عبدالصمد را طلبيد و هزار نفر سوار و سه هزار نفر پياده همراه او كرد و هر چه مى خواست بدو داد و گفت : ميخواهم نامت را بر سر زبانها بيندازم بنگر تا چگونه رفتار مى كنى ؟ و سفارشهاى لازمه را كرد و دستور داد هيچ كجا درنگ نكند.
عبدوس از بغداد حركت كرد و قسم خورد كوفه را ويران كند و جنگجويانشان را از دم تيغ بگذراند و كودكانشان را اسير كند و سه روز شهر را به لشكريان مباح سازد ( و آنها را آزاد بگذارد تا هر چه مى خواهند بكنند)و بدون آنكه در جايى توقف كند همچنان تا جامع پيش رفت ، و حسن بن سهل بدو سفارش كرده بود از راهى كه زهير هزيمت كرده نرود تا مبادا سپاهيانش ‍ اجساد كشتگان لشكر زهير را ببينند و سبب ترس و بيم آنان گردد، و از اين رو عبدوس از راه جامع به سمت كوفه رفت و چون بدانجا رسيد توقف كرد. از آن سو ابوالسرايا كه از حركت عبدوس آگاه شد، نماز ظهر را در كوفه خواند و گروهى از سربازان زبده و ياران با وفاى خود را برداشت و به سرعت راه جامع را در پيش گرفت و چون به نزديكى آنجا رسيد همراهان خود را دسته دسته تقسيم كرد و بدانها گفت : شعارتان اين باشد كه بگوييد: يا فاطمى يا منصوريعنى اى فرزند فاطمه ، اى يارى شده و خود او با همراهانش به طرف سوق رهسپار گشت ، سيار راه جامع را پيش گرفت ، و به ابى الهرماس گفت : تو نيز به راه قريه را پيش گير، (تا از سه طرف آنها را احاطه كنيم ) و نبايد يكى از آنها جان سالم به در برد، آنگاه يكباره از همه اطراف لشكر عبدوس ‍ حمله كنيد.لشكريان ابوالسرايا طبق دستور او از سه طرف حمله كردند، جنگ سختى درگرفت ، لشكريان عبدوس از ترس ‍ جان ، خود را در فرات مى ريختند و همين سبب شد كه بسيارى از آنها در فرات غرق شدند و خود ابوالسرايا با عبدوس در ميدان شهر جامع برخورد كرد و چون چشمش ‍ به او افتاد كلاه خود خود را از سر برداشته فرياد زد: منم ابوالسرايا، منم شير قبيله بنى شيبان ، آنگاه بدو حمله افكند، عبدوس كه چنان ديد از ميدان ابوالسرايا رو به فرار نهاد، ولى ابوالسرايا وى را تعقيب كرد و شمشيرى بر سرش زد كه كاسه سر او را شكافت و از اسب سرنگون شد.و بدين ترتيب لشكر ابوالسرايا با پيروزى كامل و غنيمتى بسيار و اسلحه و مركب فراوان به كوفه بازگشتند

مرگ رهبر معنوى شورش و انتخاب رهبرى ديگر
.وقتى ابوالسرايا به كوفه بازگشت محمد بن ابراهيم را در حال احتضار و جان دادن بود و چون ابوالسرايا را ديد او را از اين كه به لشكر دشمن شبيخون زده سرزنش كرد و ادامه داد كه من از اين كارى كه تو كرده اى بيزارم ، چون اولا نمى بايست شبيخون بزنى ، و ثانيا نمى بايست با آنها جنگ كنى تا ابتدا آنها را دعوت به سازش و امان كنى ، و ثالثا تو حق نداشته اى از اموال آنها برگيرى جز آن اسلحه هايى را كه براى جنگ با ما همراه آورده بودند.
ابوالسرايا گفت : اى فرزند رسول خدا، اين تدبير جنگى بود كه من انجام دادم و ديگر از اين پس چنين كارى نخواهم كرد، آنگاه ابوالسرايا متوجه شد كه محمد در حال مرگ است ، از اين رو به سخن آمده گفت : اى فرزند رسول خدا هر زنده اى مى ميرد، و هر تازه اى كهنه مى گردد. اينك اگر وصيتى دارى به من بگو.محمد گفت : من تو را سفارش مى كنم به ترس از خدا، و ايستادگى در دفاع از دين و آيينت ، و يارى خاندان پيغمبرت صلى الله عليه و آله چون كه جان آنها بسته به جان توست ، و مردم را درباره انتخاب جانشين من به اختيار خود واگذار تا هر كه را خواستند از آل على به جاى من انتخاب كنند و اگر اختلاف كردند امامت با على بن عبيدالله باشد چون من مذهبش را آزموده ام و دين و مذهبش مورد رضايت و پسند من است .محمد بيش از اين نتوانست سخنى بگويد و زبانش از گفتار باز ايستاد، و دست و پايش سرد شد ابوالسرايا چشمان او را بست و پارچه روى بدنش كشيد و كسى از مرگ او مطلع نساخت و چون شب شد جنازه اش را به كمك چند تن از زيديه برداشتند و در سرزمين غرى به خاك سپردند.روز ديگر مردم را گرد آورد و خطبه اى براى ايشان خواند و خبر مرگ محمد را بدانها داد و تسليت گفت ؟ در اين وقت صداهاى مردم به گريه بلند شد. ابوالسرايا پس از مقدارى سكوت به سخنان خود ادامه داده گفت :و محمد - رحمه الله - على بن عبيدالله - را كه شبيه خود او بود - به جانشينى خود برگزيد، پس اگر شما هم بدين انتخاب راضى هستيد كه هيچ ، و گرنه خودتان ديگرى را انتخاب كنيد.
مردم به هم نگاه كردند، و كسى حرفى نزد تا اينكه محمد بن محمد بن زيد كه جوانى نورس بود از جا برخاست و گفت : اى آل على ! همانا دين خدا با سستى و بزدلى يارى نمى شود، و اين مرد نزد ما سابقه بدى ندارد، آتش درون را فرو نشاند و خونخواهى نمود، آنگاه رو به على كرده گفت : اى ابالحسن ، خدا از تو خشنود باشد تو چه مى گويى ؟ محمد ما را سفارش به بيعت با تو كرده ، دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم .
على بن عبيدالله حمد و ثناى الهى را به جاى آورده گفت : همانا ابا عبدالله - رحمه الله - در نظر خود كسى را انتخاب كرده و پيش خود نيز راستى تجاوز نكرده و در حقى كه خدا به گردنش انداخته بود كوتاهى ننموده ، و اگر من وصيت و سفارش او را نپذيرم نه به خاطر اين است كه خواسته باشم در انجام فرمان او كوتاهى كنم و يا اينكه بخواهم دستور او را نكول كرده باشم ، بلكه من ترس آن را دارم كه با قبول اين مسئوليت از كارهاى ديگرى كه ستوده تر و سرانجامش بهتر است باز بمانم ، اى محمد خدايت رحمت كند تو اين مسئوليت را بپذير، و به كار آشفته عموزاده ات سر و سامان ده كه ما رياست اين امر را به تو واگذار مى كنيم و تو از هر جهت پيش ما مورد پسند و طرف اطمينان هستى .على بن عبيدالله به دنبال اين سخنان رو به ابوالسرايا كرده گفت : نظر و چيست ؟ آيا به رياست او راضى هستى ؟ابوالسرايا گفت ،: رضايت من رضايت شماست ، و گفتار من همراه و تابع گفتار شما است ، در اين وقت دست محمد بن محمد را پيش كشيده و با او بيعت كردند.

انتخاب حكام براى شهرها توسط شورشيان
... پس از انجام بيعت محمد بن محمد عمال و حكامى را بدين شرح براى شهرها و ساير امور منصوب كرد:
* اسماعيل بن على بن اسماعيل بن جعفر نايب او در شهر كوفه
* روح بن الحجاج ؛ رئيس پليس و شرطه
* احمد بن السرى انصارى ، رئيس مراسلات و نامه ها
*عاصم بن عامر، قاضى
* نصر بن مزاحم ، رئيس امور تجارى و بازار (يا شهردار)؛
* ابراهيم بن موسى بن جعفر، والى يمن
*. زيد بن موسى بن جعفر، والى اهواز
* عباس بن محمد بن عيسى بن محمد بن على بن عبيدالله بن جعفر بن ابيطالب ، والى بصره
*- حسن بن حسن افطس ، والى مكه
*جعفر بن محمد بن زيد بن على ، و حسين بن ابراهيم بن حسن بن على والى واسط

گسترش شورشها
.و بدين ترتيب اين افردا هر يك به دنبال ماموريت خود رفتند.اما حسن بن حسن افطس بدون آنكه كسى از ورود او به شهر مكه جلوگيرى كند وارد شهر شد و سرپرستى امور آنجا را به دست گرفت و كار حج را نيز در آن سال كه سال 199 بود، او انجام داد.و ابراهيم بن موسى نيز پس از زد و خورد مختصرى وارد يمن شد و مردم آن شهر سر به فرمان و اطاعت او درآوردند.و اما فرماندار واسط: جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم - اين دو همين كه به شهر واسط رسيدند، نصر بجلى - كه از طرف بنى عباس در آنجا حكومت داشت - به جنگ آن دو بيرون آمد و كارزار سختى كرد، ولى چون جعفر و حسين پايدارى و استقامت به خرج دادند نصر شكست خورد و منهزم گشت و آن دو وارد شهر واسط شدند و خراج و ماليات شهر را جمع آورى كردند و مردم را آرام ساختند.اما عباس بن محمد كه به حكومت بصره منصوب شده بود به طرف آن شهر روان شد، و در راه كه مى رفت على بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين نيز از يك سو و زيد بن موسى بن جعفر - كه به دنبال ماموريت خود به سمت اهواز مى رفت - از سوى ديگر بدو ملحق شدند و به سوى بصره به راه افتادند، در آن وقت كسى كه از طرف خلفاى عباسى در بصره حكومت مى كرد شخصى بود از اهل باذغيس به نام حسن بن على - معروف به مامونى كه به جنگ آنها بيرون آمد ولى تاب مقاومت در برابر آن سه نياورده فرار كرد و لشكرش به دست طالبين افتاد.و چون زيد بن موسى وارد بصره شد دستور داد خانه هاى بنى عباس را در آن شهر بسوازنند و از اين رو او را زيدالنار ناميدند.بدين ترتيب هر روز مكتوب تازه اى به دست محمد بن محمد مى رسيد كه حاوى خبر فتح تازه اى بود. از آن سو مردم شام و جزيره نيز بدو نامه نوشتند كه ما چشم به راه فرستاده تو هستيم كه سر به فرمانت درآورده دستورهايت را انجام دهيم .اين جريانات موجب شد كه حسن بن سهل - حاكم بغداد - به فكر چاره اى بيفتد و براى دفع ابوالسرايا كه شخص ‍ خطرناكى براى او به حساب مى آمد چاره اى بينديشد، و به همين منظور نامه اى براى طاهر بن حسين نوشت و در آن نامه از او خواست به بغداد برود تا او را به جنگ ابوالسرايا بفرستد. ولى نامه اى به دستش رسيد كه نويسنده اش معلوم نبود و در آن نامه اشعار ذيل درج شده بود:
يقين پرده از روى شك بردارد،
و بهترين چاره تو همان راى محكم توست
دقت و تامل كن پيش از آنكه در تو امرى جارى گردد
كه به خاطر فساد آن درد پنهانى تحريك شود
.. آيا طاهر را براى جنگ با مردمى مى خواهى بفرستى
كه عقيده اش يارى نمودن و پيروى كردن از آنها
آرى به زودى آنها را آزاد خواهد گذرد در حالى كه پا دربندند آزادى و قدرت ندارند و اگر چنين شود جنگ سختى رخ خواهد داد...
عزيمت ارتشى بزرگ وسى هزار نفرى براى سركوب شورش
حسن بن سهل كه آن نامه را خواند از اين كار منصرف شد و به جاى آن نامه اى براى هرثمة بن اعين نوشت ، از او خواست تا به بغداد بيايد و به دفع ابوالسرايا اقدام كند. و سندى بن شاهك را كه از ياران هرثمه بود براى رساندن آن نامه طلبيد و از او خواست كه در رفتن شتاب كند و درنگ ننمايد. چون ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتى بود و حسن بن سهل مى ترسيد هرثمه به نامه او اعتنا نكند و وقعى ننهد از اين جهت سندى را مامور اين كار كرد تا او را به هر ترتيبى شده بدين كار راضى سازد.
سندى بنه شاهك نامه را گرفت و در حلوان خود را به هرثمه رسانيد و نامه را بدو داد، ولى هرثمه چون نامه را خواند خشمناك شده ، گفت : ما بايد كارهاى خلافت را براى اينها سر و صورت دهيم و اوضاع را آرام كنيم و چون به مقصود رسيدند در كارها مستبدانه رفتار كنند و اعتنايى به گفته ها و تدبير ما نكنند، و چون در اثر نالايقى و بى تدبيرى آنها آشفته گردد و شكستى در كارشان پديد آيد مى خواهند آن را به دست ما اصلاح كنند، نه به خدا سوگند من نخواهم رفت ، بگذار اميرالمؤ منين خليفه متوجه بى لياقتى اينها بشود.
سندى گويد: چنان با اين سخنان مرا از خود دور كرد كه من از تجديد مذاكره و اصرار در مراجعت او مايوس گشتم و از اين رو مطلب را دنبال نكردم تا اينكه نامه ديگرى در همين باره از منصور بن مهدى بدو رسيد، و چون آن نامه را خواند گريه زيادى كرد، آنگاه گفت : خدا حسن بن سهل را چه كار كند كه پايه هاى اين دولت را متزلزل نموده و دستخوش نابودى ساخته و كارها را تباه ساخته است ، آنگاه دستور داد طبل زدند و به سوى بغداد بازگشت .مردم بغداد كه از آمدن او آگاه شدند تا نهروان به استقبال او رفتند و سركردگان و بنى هاشم و بزرگان بغداد نيز همراه آنها بودند و چون او را از دور ديدند همه پياده شدند و هرثمه با شوكت بى نظيرى وارد بغداد شد.حسن بن سهل دستور داد دفترهايى را كه نام جنگجويان در آنها ثبت شده بود به نزد هرثمه بردند تا هر كه را خواهد از ميان آنها انتخاب كند، و درهاى خزاين اموال را نيز به روى او باز كرد تا هر چه خواهد بگيرد، هرثمه نيز در تهيه سپاه و تجهيزات جنگى فروگذار نكرد و با لشكرى جرار از بغداد خارج شد و در ياسريه منزل كرد.هيثم بن عدى گويد: در آنجا من به نزد هرثمه رفتم و لشكريان حدود سى هزار نفر سواره و پياده بودند، با او شوخى كرده گفتم : ايهاالامير اگر محاسنت را خضاب كنى ابهت بيشترى در برابر دشمن خواهى داشت و صورتت نيز زيباتر خواهدشد.هرثمه خنديد و گفت : اگر اين سر مال خودم باشد كه آن را خضاب خواهم كرد، و اگر اهل كوفه آن را ببرند خضاب براى چه مى خواهد! آنگاه دستور داد لشكر از آنجا به سوى كوفه كوچ كنند، و ابوالسرايا در آن وقت در قصر سكونت داشت و محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط ابن عبدالله بن على بن حسين با با عباس طبطبى و مسيب به همراه لشكرى بسيار به مدائن فرستاده بود، و آنها با حسين بن على معروف به ابى البط در ساباط مدائن رو به رو شدند و جنگ سختى ميان آنها درگرفت و سرانجام ابوالبط منهزم گشت و محمد بن اسماعيل بر مدائن مستولى شد.
ظهور و شورش محمد ابن جعفر(عموى امام رضا) در مدينه
جريان ديگرى كه در اين روزها اتفاق افتاد ظهور محمد بن جعفر بن محمد در مدينه بود كه مردم را به بيعت با خود دعوت كرد و مردم مدينه هم او را به امامت خويش ‍ برگزيدند و پس از حسين بن على - صاحب فخ - با كسى جز محمدا بن جعفر بن محمد بيعت نكرده بودند...

روياروئى سپاهيان مامون و شورشيان ابوالسرايا
...بارى هرثمه در قسمت شرقى نهرصر صر اردو زد، و ابوالسرايا درغريبه . از آن سو حسن بن سهل - على بن ابى
سعيد و حماد تركى را با لشكرى براى فتح مدائن فرستاد و آنها به جنگ محمد بن اسماعيل آمده و او را منهزم ساخته
بر شهر مدائن استيلا يافتند. ابوالسرايا كه از اين جريان اطلاع پيدا كرد، بى درنگ شبانه بدون آنكه هرثمه بفهمد به سوى مدائن حركت كرد - پل صرصر ميان آنها فاصله بود - و چون به نزديكى مدائن رسيد به ياران خو برخورد كه
مدائن را تخيله كرده و بيرون آمده بودند و طرفداران بنى عباس بر آنجا استيلا يافته بودند، بدو گفتند كه غلامش ابوالهرماس نيز در آن واقعه در اثر اصابت سنگى كه با عراده پرتاب كرده بودند به قتل رسيده ، ابوالسرايا بدن ابوالهرماس را به خاك سپرد و به سوى قصر رهسپار گشت و چون به رحب رسيد، هرثمه كه از حركت او اطلاع يافته بود خود را بدو رسانيد و جنگ سختى با ابوالسرايا كرد كه وى مجبور به فرار شد و برادرش نيز در آن واقعه به قتل رسيد.
قطع آب كوفه وسستى مردم براى جنگ
ابوالسرايا تا جازيه برفت و هرثمه نيز به تعقيب او پرداخت تا اينكه هرثمه تصميم گرفت آب فرات را از كوفه بگرداند و در بيابانها جنگلهاى اطراف كوفه بيندازد و اين كار را نيز كرد. اين امر بر مردم كوفه سخت آمد و كار بر آنها مشكل شد به حدى كه خواستند با هرثمه مصالحه كنند، در اين ميان شكافى در آن سدى كه ماءمورين در جلوى آب بسته بودند، پيدا شد و آب به سوى كوفه سرازير شد و مردم كوفه از اين جهت موهبت الهى خوشحال شده ، صداها را به تكبير بلند كردند.
هرثمه خود را به مقابل رصافه رسانيد و در آنجا اردو زد، و ابوالسرايا نيز تجهيز لشكر كرده ميمنه را به حسن بن هذيل و ميسره را به جرير بن حصين سپرد و خود در قلب لشكر جاى گرفت ، هرثمه به عده اى از سواران خود دستور داد به سمت بيابان بروند، و ابوالسرايا را به شماره آنها از لشكريان خود ماءمور كرد كه به مقابله با آنها بروند كه مبادا كمين كنند.
ابوالسرايا به ناگاه حمله كرد و لشكريان او نيز حمله كردند، لشكريان هرثمه قدرى عقب نشينى كردند، آنگاه سر اسبان را برگرداندند، ابوالسرايا فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد كه اين خدعه و نقشه است ، لشكريان توقف كردند، ابوكتله (غلام ابوالسرايا) به تعقيب آنها رفت و پس از ساعتى بازگشت و به ابوالسرايا اطلاع داد كه آنها از فرات گذشتند، ابوالسرايا با لشكريانش به كوفه بازگشتند. تا اينكه روز دوشنبه نهم ذى قعده ، با لشكريانش از شهر كوفه بيرون آمدند، چون جاسوسانش بدو خبر داده بودند كه هرثمه تصميم دارد در آن روز با ابوالسرايا جنگ كند، ابوالسرايا لشكريانش را در مقابل رصافه به صف كرده و خود به زير پل رفت هنوز چندان دور نشده بود كه لشكريان هرثمه از راه رسيدند، ابوالسرايا مانند شترى خشمگين بازگشت و چنان خشم كرده بود كه نزديك بود از زين به روى مردم پرتاب شود و فرياد زد: لشكريان را مرتب كنيد و خود را آماده و صفوف خود را منظم سازيد. در اين وقت هرثمه و لشكريانش از راه رسيدند و جنگ سختى كه تا كنون نظيرش شنيده نشده بود ميان آنها درگرفت .
در اين خلال ابوالسرايا روح بن حجاج (يكى از سرلشكران خود) را ديد كه از ميدان جنگ بازگشت بدو فرياد زد: به خدا اگر اين بار برگردى گردنت را مى زنم ، روح به ميدان بازگشت تا كشته شد.
و از كسانى كه در آن روز به قتل رسيد: حسن بن حسين بن زيد بن على بن الحسين و ابوكتله ، غلام ابوالسرايا بود.طرفين به سختى مشغول نبرد بودند، ابوالسرايا سر را برهنه كرد و فرياد زد:
اى مردم ساعتى ، شكيبائى ورزيد و اندكى استقامت و پايدارى كنيد كه - به خدا سوگند - اينان در جنگ سست شده اند و چيزى نمانده كه منهزم گردند.
اين سخن را گفته و به لشكر دشمن حمله كرد، در اين وقت كه يكى از افسران لشكر هرثمه كه زره بر: و كلاه خود بر سر داشت پيش روى او آمد و ساعتى با هم جنگيدند تا سرانجام ابوالسرايا ضربتى به فرقش زد كه كلاه خود را دو نيم كرده و همچنان ، تا زين اسب را شكافت ، در اين وقت بود كه لشكريان هرثمه شكست خورده و به طور مفتضحانه اى رو به هزيمت نهادند و مردم كوفه به تعقيب آنان پرداختند، و مرد و مركب به زمين مى ريختند تا به صغب رسيدند، ابوالسرايا فرياد زد: اى مردم كوفه مواظب باشيد كه اينها ممكن است دوباره بازگردند و حمله كنند زيرا قوم عجم حيله گرند، ولى كوفيان به سخن ابوالسرايا توجهى نكرده و همچنان به تعقيب آنان پرداختند.
در اين گير و دار نيز به دست غلامى از اهل سند اسير شده بود ولى ابوالسرايا اطلاعى نداشت ، و هرثمه پيش از اين جريان پنج هزار نفر از سواران خود را در پشت جبهه در كمين گذارده بود و بدانها گفته بود كه اگر لشكريانش ‍ شكست خوردند آنها از پشت سر به كمك بيايند، و شخصى را به نام عبدالله بن وضاح نيز بر آنها فرمانده و امير ساخته بود و هنگامى كه ابوالسرايا به اهل كوفه فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد، عبدالله بن وضاح سر را برهنه كرد، ديد يارانش مى گويند امير (يعنى هرثمه ) كشته شد! امير كشته شد! عبدالله صدا زد: مگر امير كه كشته شد چه مى شود؟ اى مردم خراسان من عبدالله بن وضاح هستم ، پايدارى كنيد كه به خدا سوگند اينها مردمى بى شخصيت و هوچى هستند و هياهويى بيش ندارند، گروهى كه اين سخنان را شنيدند دور عبدالله را گرفتند و عبدالله از پشت سر به مردم كوفه حمله كرد و جمع زيادى از آنها را كشت و به دنبال آنها آمد تا به صغب رسيد و در اين خلال چشمانش به هرثمه افتاد كه به دست غلام سياه اسير شده است ، آنها بى درنگ غلام را كشته و هرثمه را آزاد ساختند و او را به لشكرگاه بازگرداند و سر و صداى جنگ خوابيد.
از آن پس تا چندى جنگ ميان هرثمه و مردم كوفه ادامه داشت و گاهى هرثمه و گاهى مردم كوفه پيروز مى شدند تا اينكه ابوالسرايا على بن محمد بن جعفر، معروف به بصرى را با جمعى از سواران لشكر مامور كرد كه از پشت سر لشكريان هرثمه برود و ناگهان حمله كند، بصرى طبق دستور ابوالسرايا خود را به پشت سر هرثمه و لشكريانش ‍ رسانيد و ناگاه حمله افكند، و ابوالسرايا نيز از پيش رو حمله كرد، هرثمه كه خود را در تنگنا ديد فرياد زد: اى مردم كوفه تا چند خون ما و خون خود را مى ريزيد، اگر اين جنگ تنها به خاطر آن است كه به خلافت مامون رضايت نداريد، اين منصور بن مهدى است كه مورد پسند و رضايت ما و شما هر دوست ، و اگر با طور كلى با خلافت فرزندان عباس مخالف هستيد و مى خواهيد خلافت را از آنان به ديگرى منتقل كنيد، پس شما امام خود را تعيين كنيد و چون روز دوشنبه شد بياييد تا همديگر در اين مورد گفتگو كنيم و بى جهت ما و خودمان را به كشتن ندهيم !مردم كوفه كه اين سخنان را از هرثمه شنيدند واپس كشيده از حمله دست برداشتند، ابوالسرايا فرياد زد: واى بر شما، اين نيرنگى است كه اين عجمها زده اند چون يقين به هلاكت و نابودى خود پيدا كرده اند، حمله كنيد!كوفيان گفتند: وقتى كه اينها با ما هم عقيده شده اند، ديگر جنگ با آنها براى ما جايز نيست . ابوالسرايا خشمگين شد به شهر بازگشت و مردم نيز به همراه او به شهر آمدند.

خطبه ابوالسرايا عليه مردم كوفه
ابوالسرايا پيش از اين جريان در نظر گرفته بود كه از هرثمه براى خود و محمد بن محمد بن زيد امان بخواهد و با او مصالحه كند ولى دوباره ترسيد كه هرثمه به عهد و امانش ‍ وفا نكند و او را فريب دهد و بدين جهت از اين كار منصرف شده بود، و پس از اينكه رفتار مردم كوفه را مشاهده كرد و ديد كه چگونه فريب سخنان هرثمه را خوردند تا روز جمعه در كوفه ماند و آن روز بر مبر رفته خطبه اى خواند پس از حمد و ثناى الهى گفت :اى مردم كوفه ! اى كشندگان على ! و اى كسانى كه دست از يارى حسين برداشته و او را به دشمن سپردى ! به راستى كه گول خورده آن كسى است كه گول شما را بخورد، و بى ياور كسى است كه دل به يارى شما ببندد، و حقا كه شخص خوار آن كس است كه شما عزيزش ‍ گردانيد، و به خدا سوگند على عليه السلام كار شما را نپسنديد كه اكنون ما بپسنديم و به راه و روش شما راضى نبود كه ما راضى شويم ، او شما را حاكم ساخت ( و حكميت را به دست شما داد) و همين شما بوديد كه بر ضد او حكم داديد، شما را امين خود دانست به او خيانت كرديد، و به شما اعتماد و اطمينان كرد اما شما با او دورويى نموديد، و همچنان پيوسته با او طريق دورويى و اختلاف را پيموديد و از فرمانبريش سرباز زديد، اگر قيام مى كرد شما همراهيش نمى كرديد، و اگر او سكوت مى نمود، آن وقت شما قيام مى كرديد، اگر پيش مى رفت شما واپس ‍ مى كشيديد، اگر پس مى كشيد شما پيش مى رانديد، همه براى آنها بود كه نمى خواستيد فرمان او را ببريد، و راه مخالفت با او را مى پيموديد، تا اينكه از اين جهان رفت ، و به همان جهت كه شما دست از اطاعت و يارى او برداشتيد خدا نيز شما را يارى نكرده و خوارتان ساخت ، آخر چه عذرى براى فرار از جلوى دشمنتان داريد، و با اينكه از خندق اطراف شهر گذشته و وارد كوفه شده اند، و بر قبايل و عشاير پيروز گشته ، و اموالتان را به غارت عذرى جز زبونى و بزدلى نداريد، و جز آنكه به كوچكى و پستى تن داده ايد، شما جز (اشباح و) سايه هايى بيش نيستيد كه آواز طبلهاى شما را گريزان مى كند، و سياهى ابرها دلهاى شما را از ترس پر مى كند، به خدا سوگند كه من به جاى شما مردم ديگر را مى گمارم كه خدا را آن طور كه بايد بشناسند، و حرمت محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش ‍ مراعات كنند.
و پس از اين خطابه شورانگيز اشعار زير را خواند:
من به شهرهاى زيادى رفته ام
و در تمام جاهايى كه گام نهاده ام مردى همانند شما نديده ام
. در نافرمانى و نادانى و بى ارادگى و سستى و ناتوانى ،
و چه در سختيها و چه در راحتى
شخصيتى نيز از ميان شما به سوى حشر رفته است
كه نه از شما راضى بود و نه در ميان شما كسى بود كه او را راضى نگه دارد.
به همين زودى به خاطر ناراحتى و خشمى كه من نسبت به شما دارم
خانه ام را از اين ديار شما دور خواهم كردپس ‍ از رفتن من نتيجه خشم مرا خواهيد چشيد
در اين وقت جماعتى از مردم كوفه به غيرت آمده ، از جا برخاستند و اظهار داشتند:
تو در اين سخنان منصف نبودى ، تو خود در كجا پيش ‍ رفتى و ما واپس كشيده باشيم ، و كجا حمله افكندى كه ما گريخته باشيم ، و در كجا پيمانى بستى كه پيمان شكنى كرده باشيم . ما در ركاب پيمانى بستى كه تو بدانجا پايدارى كرديم كه جنگها يكسره ما را نابود كرده و ريشه كنمان ساخت و جز مرگ ديگر كارى نمانده ، و اكنون باز دست هم دست خود را پيش آور تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم ، و به خدا سوگند از جنگ باز نگرديم تا اينكه خدا فتح و پيروزى را نصيب ما گرداند يا هر چه مى خواهد درباره ما انجام دهد!.ابوالسرايا به سخن آنان توجهى نكرد و دستور داد مردم براى حفر خندق به خارج شهر بروند. روز ديگر مردم براى حفر خندق از شهر خارج شدند و خود نيز تا پايان روز با آنها به حفر خندق مشغول بود.

پايان كار فرمانده شورشيان
و چون شب شد و مردم دست از كار كشيدند ابوالسرايا صبر كرد تا چون ثلثى از شب گذشت ، استر سوارى خود را آماده كرد، و اسبها را زين كرده و با محمد بن محمد بن زيد و گروهى از علويين و جمعى ديگر از همراهان خود و مردم كوفه از شهر خارج شد، و آن شب مصادف با شب يكشنبه سيزدهم محرم بود، ابوالسرايا از آنجا به قادسيه آمد و سه روز در آنجا درنگ كرد تا يارانش به او رسيدند، آنگاه راه خفان را پيش گرفته از سمت پايين فرات رفت تا به بيابان رسيد.
و پس از رفتن ابوالسرايا، اشعث بن عبدالرحمن اشعثى در كوفه به راه افتاد و مردم را به فرمانبرداى از هرثمه دعوت كرد و بزرگان كوفه نيز به نزد هرثمه رفته از وى امان خواستند و او نيز بدانها امان داد و موجبات دلگرمى آنان را فراهم ساخت .از آن سو منصور بن مهدى وارد كوفه شد، و هرثمه نيز در خارج شهر توقف كرد لشكريان خود را به اطراف خندق و راهى كه از آن به سوى شهر باز كرده بودند گماشت تا مبادا مردم دست به حيله اى زده باشند و او غافلگير شود. منصور بن مهدى براى مردم خطبه اى خواند و با آنان نماز خواند.
هرثمه ، غسان بن فرج را بر كوفه گماشت ، و چند روز ديگر در بيرون شهر توقف كرد تا اوضاع كاملا آرام شد و
وحشت جنگ از ميان مردم برطرف گرديد، آنگاه به سوى بغداد حركت كرد.
و اما ابوالسرايا به قصد بصره راه خود را پيش گرفت و در راه به مردى از اهل بصره برخورد و از او احوال شهر را جويا شد، آن مرد بدو اطلاع داد كه شهر به دست طرفداران بنى عباس افتاده و گماشتگان ابوالسرايا از از شهر بيرون كرده اند، و عباسيان نيز در آنجا بسيارند كه ابوالسرايا تاب مقاومت آنها را ندارد.
ابوالسرايا از رفتن به بصره منصرف شد و خواست به واسط رود، آن مرد عرب بدو خبر داد كه اوضاع واسط نيز مانند بصره است . ابوالسرايا از آن مرد پرسيد، پس به نظر تو به كجا برويم ؟ مرد عرب گفت : نظر من اين است كه از دجله بگذرى و در ما بين جوخى
)و كوهستان بمانى تا اكراد آن ناحيه اطرافت را بگيرند، و همچنين ساير اعراب و كردهايى كه مايل اند به تو ملحق شوند و مردمان ديگرى كه با تو هم عقيده هستند و با حكومت قوت سر مخالفت دارند و در شهرهاى و نواحى ديگر سكونت دارند، همگى گرد تو جمع شدند . ابوالسرايا راى او را پسنديد و راه جوخى را پيش گرفت ، و به هر جا كه مى رسيد خراج آن شهر را از مى گرفت و غلات آن را مى فروخت و خرج راه مى كرد.

ابوالسرايا و مردم شوش
تا اينكه به خوزستان رسيد و پشت دروازه شوش آمد، مردم آن شهر دروازه ها را به روى او بستند، ابوالسرايا داد زد: دروازه ها را باز كنيد، مردم دروازه ها را باز كرده ابوالسرايا وارد شد.
والى خوزستان در آن وقت ، حسن بن على ماءمونى بود و او كسى را به نزد ابوالسرايا فرستاد كه من خوش ندارد به جنگ با تو اقدام كنم و از اين رو خوب است از اين حدود به جاى ديگر بروى . ابوالسرايا در ماندن آنجا و حتى به جنگ با ماءمونى پافشارى كرد و به همين جهت ماءمونى با لشكرى به جنگ او آمد، و جنگ سختى كرد.زيديه كه همراه ابوالسرايا و تحت فرمان محمد بن محمد بن زيد بودند با ساير علويين پافشارى كرده و عده اى از آنها را كشتند، در اين وقت مردم شوش به طرفدارى مامونى از شهر بيرون آمده و از پشت سر او حمله افكندند، غلام ابوالسرايا كه چنان ديد عنان مركب را به عقب بازگرداند كه مردم شوش را دفع كند، لشكريان ابوالسرايا گمان كردند كه او فرار كرده از اين رو آنها هزيمت كردند و لشكريان ماءمونى هم به تعقيب آنها پرداخته جمع بسيار را كشتند تا تاريكى شب آنها را فرا گرفت و مركبها خسته شدند، آنگاه دست از جنگ كشيدند.
ابوالسرايا از آن حدود دور شد و راه خراسان را پيش ‍ گرفت و همچنان برفت تا به دهى رسيد به نام برقانا در آنجا حماد كند غوش كه والى آن نواحى بود از نزدشان آمد و امانشان داد كه تسليم شوند تا آنها را به نزد حسن بن سهل - والى بغداد - بفرستد و كندغوش بدان كسى كه خبر ورودشان را بدان ناحيه به اطلاع او رسانيده بود، هزار درهم مژدگانى داد. ابولسرايا و همراهان پذيرفتند و او بدين ترتيب آنها را به نزد حسن بن سهل روانه كرد.

شكست و طلب امان نامه
محمد بن محمد بن زيد نامه اى به حسن بن سهل نوشت و با لحنى تضرع آميز از او خواست تا او را امان دهد، حسن بن سهل گفت : چاره اى نيست جز آنكه گردنش را بزنم ، برخى از نزديكان او را از روى خير انديشى به حسن بن سهل گفتند: اى امير اين كار را نكن زيرا وقتى هارون به برامكه خشم كرد، كشتن ابن افطس يعنى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن حسين را دستاويز كرده آنها را به جرم قتل او (كه بى اجازه هارون انجام داده بودند
به قتل رسانيد، ولى بهتر آن است كه او را به نزد ماءمون بفرستى . حسن بن سهل پذيرفت ولى قسم خورد كه ابوالسرايا را به قتل رساند.

قتل ابوالسرايا به فرمان حسن ابن سهل
و چون به نزد حسن بن سهل كه در مدائن اردو زده بود، بردند از او پرسيد : تو كيستى ؟ ابوالسرايا پاسخ داد: سرى بن منصورحسن گفت : نه ، بلكه تو نذل بن نذل و مخذول بن مخذول
هستى . آنگاه به هارون به ابى خالد گفت : برخيز و به انتقام خون برادرت عبدوس بن عبدالصمد گردنش را بزن . هارون برخاست و گردن ابوالسرايا را زد. حسن بن سهل دستور داد سرش را در قسمت شرقى شهر و بدنش را در قسمت غربى شهر به دار آويختند.و نيز غلامش ابوالشوك را به قتل رساندند و با او به دار آويختند.
قتل محمد ابن محمد به فرمان حسن ابن سهل
و محمد بن محمد را نيز به خراسان فرستادند، و همچنان كه مامون در غرفه اش نشسته بود، او را پيش روى وى واداشتند. فضل بن سهل فرياد زد: سرش را برهنه كنيد و چون سرش را برهنه كردند ماءمون از جوانى او در شگفت شد، آنگاه دستور داد او را به خانه اى بردند و فرشى و خادمى براى او فرستاد و او در آنجا تحت نظر بود، و پس ‍ از گذشتن مدت كمى كه به گفته برخى چهل روز بيش ‍ طول نكشيد، شربت زهرى بدو خورانيدند و همان سبب شد كه جگر و احشا او دفع شده و از دنيا رفت .
و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از محمد بن جعفر روايت كرده كه محمد بن محمد را در مرو مسموم ساختند در همانجا از دنيا رفت ، و در اثر زهرى كه خورده بود تمامى جگرش تدريجا دفع شد.
و هم او گفته است : چون در دفاتر نگاه كردند در جنگهاى ابوالسرايا تنها از لشكريان بنى عباس دويست هزار نفر كشته شده بود.( پايان ترجمه بخشهائى از گزارش ابوالفرج اصفهانى از مقاتل الطالبين)

تاملى بر شورشها و نكاتى قابل فكر!!
شورشهاى علويان و ابوالسرايا در آغاز حكومت مامون قابل تامل فراوانست. حالا و پس از بازخوانى اسنادى از اين شورشها بهتر مى توانيم حال و هواى تاريخى آن روزگار و شورشى به طور عميق آميخته با تشيع را در يابيم. اين شورش البته چنانكه ملايان مى گويند و يا اختراع مى كنند شورشى در حيطه شيعيان دوازده امامى كه تا آن هنگام هشت امام خود را تجربه كرده بودند نبود. امام هشتم شيعيان در اين شورشها شركتى نداشت و به شيوه پدر و جد خود زندگى ديگرى را مى گذرانيد و راه و رسم ديگرى را برگزيده بود. علويانى كه در اين شورشها شمشير زدند شيعيان بيباك و شورشى زيدى مسلك و علويان حسنى بودند كه سوداى در دست گرفتن قدرت را داشتند. در بسيارى از متون آخوندى با تفسيرها و تعبيرهاى فراوان مى خواهند به خواننده بقبولانند كه امام رضا با اين شورشها مرتبط بود وقرار بر اين بوده است كه شورشيان پس از پيروزى زمام امامت و خلافت امپراطورى اسلامى را به دست امام رضا بسپارند. چنين نظراتى غير واقعى است و در بخشهاى آينده در اين باره نوشته خواهد شد. در همين دوران و در مدينه پس از شورش عموى امام رضا او نه تنها توجهى به سپردن امر حكومت به امام رضا نكرد بلكه بر اساس اسناد مختلف به نوعى سوداى مهدويت و قائم آل محمد بودن را در سر مى پروراند. شورشهاى علويان و ابوالسرايا در همان حال و هواى رساندن حق علويان به آنها و بر پايه نوعى رمانتيزم عدالتخواهانه و ساده و پر شور شيعى شروع شد و مردم بسيارى را به مدد شور مذهبى به ميدان كشانيد. سستى آغاز حكومت مامون به اين امر دامن زد و پس از مدتى وقتى كه نيروهاى حكومتى موفق شدند سر و سامانى به خود دهند و شورشيان در يكى دو جنگ شكست خوردند مردم اندك اندك پراكنده شده و فرماندهان نظامى و معنوى امان خواستند و به تيغ جلاد سپرده شدند و ماجرا در دايره اى از اجساد فرو ريخته چند ده هزار تن درسر زمينى كه خاك آن از دير گاه خيس از خون شورشيان بود پايان يافت. پايان شورش تقريبا دو ساله ابوالسرايا وعلويان شورشى تا اندازه زيادى موقعيت مامون را تثبيت كرد ولى هنوز براى تثبيت نهائى ماجراهاى زيادى در پيش رو بود و بر بلند ترين قله اين حوادث پرچم جنبش بزرگ و ملى بابك در اهتزاز در آمده بود. ادامه دارد .



جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش پانزدهم)
اسماعيل وفا يغمائى

درپايان سال 200 ودر آستانه قرن سوم هجرى قمرى، شورشهاى علويان چنانكه اشاره شد با ارتشى كه هرثمه ابن اعين رجل برجسته لشكرى و سياستمدار تامدار دستگاه خلافت عباسى در زمان هارون و مامون فرماندهى آن را بر عهده داشت در خون خاموش شد ولى ماجرا هنوز پايان نيافته بود و حكومت نوپاى مامون در حال لرزش بود.

تضادهاى درونى دربار خلافت
وقتل هرثمه سپهسالارارتش مامون
قدرت براى خود رقيب نمى شناسد، و در بازى قدرت ترحم وجود ندارد و در بسيارى از اوقات بازيگران اجازه نمى يابند كه پس از برد از سر ميز بلند شوند. قانونمندى هاى بازى قدرت آنان را مجبور مى كند دوباره و تا آخرين كارت و آخرين سكه به بازى خود داده وسرانجام با باختن جان خود بازى را تمام كنند. در مورد هرثمه ابن اعين بازى اين چنين تمام شد.
دو ماه پس از فتح كوفه، شهرى كه مركز شورش علويان بود، مامون، سردار فاتح كوفه و سركوب كننده شورشها هرثمه را به خراسان و مرو، شهرى كه تختگاه او بود باز خواند. مامون از جانب هرثمه عليرغم تمام خدماتش در سركوب شورشيان خراسان در دوران هارون و سپس سركوب علويان كوفه چندان احساس امنيت و اطمينان نداشت، هرثمه كسى بود كه با قتل امين موافق نبود و به او پناه داده بود. تضاد فضل ابن سهل سرخسى ايرانى تبار و ايرانى گرا، با هرثمه ابن اعين عرب تبار و عرب گرا، كه اولى وزير و مشاور مامون و دومى فرمانده برجسته سپاهيان در دوران هارون و مامون بود به تضادهاى درون دستگاه خلافت دامن مى زد و مامون را نگران مى كرد، بويژه كه هرثمه به دليل سوابقش دل به عباسيان بغداد داشت و تصميم داشت مامون راوادار كند كه با خاندانش راه آشتى در پيش گيرد. اين ويژگى ها موجب نگرانى جناح قدرتمند ايرانى تبار درون دستگاه مامون و به معنى تضعيف قدرت ايرانيان و از جمله فضل و طاهر ذواليمينين بود.
هرثمه دو ماه بعد از فتح كوفه به مرو رسيد، كشاكش ميان فضل و هرثمه شدت گرفت و در ا ين كشاكش فضل ابن سهل سرخسى بازى را برد وهرثمه فرمانده پيروزمندى كه عمرى در سركوب شورشگران و تحكيم قدرت خلافت عباسى بجان كوشيده بود باخت. فضل ابن سهل سرخسى با اتكا به ا ينكه:
مامون هنوز به ايرانيان متكى بود، و با دامن زدن به اين ظن كه هرثمه خود در شورشهاى علو يان نقش داشته و ابوالسريا فرمانده نظامى شورشيان كوفه با هرثمه در ارتباط بوده است خشم مامون را برانگيخت و مامون در محاكمه اى كوتاه دستور داد بينى هرثمه را خرد كردند و سپس ا و را به زندان افكندند و فضل دستور داد در زندان او را بكشند و شايع كردند كه هرثمه در گذشته است( تاريخ طبرى جلد13 صفحات 5647 و5671)
بنا بر نقل حسين مونس( معالم تاريخ المغرب و الاندلس ص79) و ابن عذارى(البيان المغرب فى اخبار المغرب ص 110) و نويرى ( نهايه الارب فى فنون ج 24, ص 95-96)هرثمه از كارگزاران و فرماندهان وفادار كم نظير و با فراست دولت عباسى بود. او كسى بود كه در بنياد گذارى نيروى دريائى در دوران هارون نقش اساسي داشت و هم او بود كه در دوران هارون سرزمين گسترده و پر شورش و تلاطم افريقيه را به خوبى سر و سامان داده بود. هرثمه بن اعين نزديك به دو سال (180-181 هجري قمري 796-797م) در افريقيه حكومت كرد و طى اين مدت كوتاه آرامش و ثبات به منطقه بازگشت. هرثمه شهرها, بندرها و اسكله هاى زيادى را تجديد بنا كرد تا اعتماد مردم را به حكومت عباسى جلب كند. بندر تونس را از نو ساخت, مسجد قيروان را تعمير كرد و بازارهايى در آن درست كرد و به ساختن خانه هاى مردم توجه نشان داد.
بعد از اين دو سال ـ آن گونه كه ابن خلدون مى گويد:
هرثمه بن اعين ديد به دليل اقداماتش در افريقيه امنيت و آسايش در اين منطقه حاكم شده است, او در حقيقت او سختى فراوانى كشيده و خود را به تنگنا افكنده است او خواست كه به بغداد باز گردد. در سال 181 هجري قمري 797م به بغداد بازگشت و از ياران و معتمدين هارون الرشيد شد. هارون فرماندهى سپاه را به او واگذار كرد. اين ماجرا تا دوران مامون ادامه داشت ولى در پايان كار، هرثمه كه خود شاهد افول دولت برمكيان بود و دو ماه قبل نيز دستور داده بود تا تيغ بر گردن ابوالسرايا فرود آيد خود به همان سرنوشت دچار شد.

دور ديگرى از بازىخطرناك و خونين قدرت در دربار مامون
بعد از قتل هرثمه قدرت جناح طرفداران عباسيان و عربگرايان در دربار مامون به شدت تضعيف وقدرت جناح ايرانى دربار تقويت شد.تا كنون بجز سركوب شورشّيان علوى زيدى شمارى از برجستگان آنها كه در زير به نامهاى شمارى از آنها اشاره شده به قتل رسيده بودند.
1ــ محمد ابن محمد ابن زيد نبيره امام سجاد( از علويان زيدى)
2 ــ حسن ابن حسين ابن زيد(نبيره امام سجاد ( از علويان زيدى) كه در جنگ قنطره كوفه به دست سپاهيان هرثمه كشته شد.
3 ــ حسن ابن اسحاق ابن زيد نبيره امام سجاد (ازعلويان زيدى) كه پس از خروج ابوالسرايا از كوفه در جنگ سوس كشته شد.
4 ــ محمد ابن حسين ابن حسن اب على كه در دوران ابوالسرايا در يمن كشته شد
5 ــ على ابن عبدالله ابن محمد كه او نيز در زمان ابوالسرايا در يمن كشته شد.
با قتل اين شورشيان و قتل هرثمه به دست مامون و با نقشه فضل ابن سهل، خيلى از كارها انجام شده بود ولى اين كافى نبود.
در بازى خطرناك و خونين قدرت كه در دربار مامون در مرو ادامه داشت فضل ابن سهل سرخسى بر آن بود كه هر چه بيشتر مامون را متكى به ايرانيان نگه دارد . شمارى از تاريخ نگاران بر اين اند كه فضل ابن سهل به علويان گرايش داشت و همو بود كه مشوق مامون در ماجراى ولايتعهدى امام رضاشد. در اين كه قشرهاى وسيعى از خراسانيان خود را با علويان همدرد مى ديدند و در اين كه فضل ابن سهل خراسانى تبار به خراسانيان متكى بود بحثى نيست ولى نقش فضل را در كنار مامون و در سركوبى علويان شورشى زيدى و ماجراى ابوالسرايا چگونه بايد توجيه كرد؟ آيا علويان شورشى خون پيامبر و على و فاطمه را در رگ نداشتند؟
به نظر مى رسد كه فضل ابن سهل عليرغم تمام نكات مثبتى كه شمارى از تاريخ نگاران و بويژه تاريخنگاران ايرانگرا از آن ياد مى كنند چندان علاقه اى به شورشيان تند روى علوى كه حكومت مامون و لاجرم اقتدار ايرانيان در بار مامون را تهديد مى كرده اند نداشته است و به جناحى از علويان گرايش نشان مى داده كه به دور از شورشيان علوى رفتارى آرام و صلح آميز در پيش گرفته بودند.
در هر حال در سال 200 هجرى فضل ابن سهل خطر علويان شورشى زيدى و ديگر علويان شورشى را پايان يافته مى ديد، كار هرثمه نيز پايان يافته بود ولى خطر قدرت گرفتن خاندان عباسيان بغداد و نيز خطر شورشگران ايرانى و برخى شورشهاى كوچك ديگرهنوز پايان نيافته بود. آيا راهى وجود داشت كه هم عباسيان وهم علويان خلع سلاح شوند و هم رضايت خاطر ايرانيان را به دست آورد و هم حكومت مامون را تثبيت كرد؟ ماجراى وليعهدى امام رضا را در يك جسستجوى واقعى و نه خيالى تاريخى بايد، دراين زمينه دنبال كرد. اما پيش از آن سرى به مدينه بزنيم.

امام رضادر مدينه
اسناد شيعه به روشنى از روزگار امام رضا در اين ايام سخن مى گويند. بنا بر شرايط اجتماعى و سياسى ايران، از چند دهه قبل تا هم اكنون باب شده است كه در زندگى تمام پيشوايان و امامان و بزرگان مذهبى رگه هائى از شورشگرى و انقلابيگرى كشف و گاهى اختراع شود و زندگى امامان و بزرگان با آن تطبيق داده شود! ولى واقعيت تاريخى همان است كه اتفاق افتاده است و پييش از اين اشاره كردم كه ارج و مرتبت امامان شيعه و اساسا بزرگان مذهبى در هر مذهب بيش از آنكه به ارزشهاى اجتماعى و مبارزاتى و به طور خاص سياسى متكى باشد در ميان توده هاى مردم ريشه هاى فلسفى و الهى دارد.
هشتمين پيشّواى شيعيان وشهريار محبوب و مظلوم خراسان كه در طول دوازده قرن واندى اقتدار معنوى اونه تنهاخدشه اى بر نداشته است بلكه درگذر دوازده قرن بر آن بسابيش از دوران حياتش افزون شده است، و در روزگار ما آرامگاهش سالانه پذيراى دوازده ميليون زائر(بنا بر گزارش آستانقدس رضوى) و شلوغترين مركززيارتى جهان( بنا بر گزارش يونسكو) است در دوران حيات خود به مثابه پيشواى بخش قابل توجهى از پيروان پدرش درهيچكدام از شورشهاى علويان شركت نكرد و در كشاكش جنگها و تلاطمات مختلف پس از پايان دوران هارون، در مدينه و به سبك و سياق خاص خودروزگار مى گذرانيد . رضايت خاطر او از زندگى در مدينه و در ميان پيروان و دوستانش چنان بود كه با رسيدن دستور مامون براى حركت به خراسان بارها ناراحتى و نارضايتى خودش را از دورى از مدينه و سفر اجبارى اعلام كرد. روش و منش او همان روش و منش پدرش موسى ابن جعفر و جدش امام صادق و نياى بزرگترش امام محمد باقر و سرانجام امام سجاد بود. واقعيات تاريخى حكايت از اين دارد كه پس از سومين امام و واقعه عاشورا، آنچه شورش و پيكار بود در شاخه هاى ديگر شيعيان علوى، و نه شاخه امامان شيعه دوازده امامى رخ داده است. امامان شيعه پس از سومين امام راه و رسم ديگرى را در پيش گرفتند . آنان اگر چه از مخالفان حكومتهاى وقت بوده وخلافت و امامت بر مردمان را حق خود مى دانستند ولى در وجه غالب به تعليم و تعلم و بنياد گذارى و تنظيم و استوار كردن مبانى اعتقادى و مذهبى و به زبان امروزى كار فرهنگى و تئوريك در ميان پيروان خود مشغول بودند و به دليل همين كوششها و نيز ماجراها و علل تاريخى قرنهاى پس از خود ، شاخه اى كه آنها نمايندگان آن بودند موفق شد به عنوان بزرگترين و نيرومند ترين شاخه تشييع خود را تثبيت كندو سرانجام به مدد روى كار آمدن دولت صفوى در سراسر ايران پراكنده شده و تبديل به دين رسمى گردد. بر پايه اسناد شيعه اندكى توضيح در اين باره لازم است و ما را بيشتر با حقايق نهفته در درون تاريخ حقيقى تشيع آشنا مى كند.

نگاهى به پيشينه ها
پس ازواقعه كربلا امام سجاد عليرغم آنكه در خطبه مشهور خود در شام در مسجد اموى و در برابر يزيد شجاعانه فرياد بر آورد كه:
اى مردم.. ما – اهل بيت- از شش صفت نيكو بر خوردار هستيم ، وبه هفت فضيلت بر ديگـران بر ترى يافتيم. ما از علم و بردبارى ، بخشش و فصاحت و از شجاعت و محبت قلبهاى مؤمنين بر خوردار شديم. و اما فضيلت هاى خاص ما اينست كه پيامبر و افرادى چون صدّيق ، طيار ، شير خدا ، شير رسول خدا و دو سبطِ اين امت از ما هستند". و سپس چنين به ذكر فضائل امام على – نياى خود – مىپردازد: "من فررزند صالحترين مؤمنان ، وارث پيامبران ، يعسوب مسلمانان ، نور مجاهدان و شكست دهنده ناكثين و قاسطين ومارقين هستم. اوست كه با پايدارى در اعتقاد و استوارى در جهاد ، لشكر احزاب را پرا كند. او پدر سبطين اين امت ، على بن ابى طالب است".
امام سجاد اين خطبه شجاعانه را در برابر يزيد ايراد كرد اما پس از اين ماجرا او رسم و راهى خاص خود در پيش گرفت كه در تاريخ قابل دسترسى است. روزگار اوبعد از ماجراى كربلا چنانكه از لقب و شهرت او آشكار است در عبادت دائم گذشت و به همين دليل به زين العابدين ( زينت عبادت كندگان) و سجاد( كسى كه بسيار نماز مى خواند و سجده مى كند) مشهور شد.
بنا بر گزارش فقيه نامدار شيعه شيخ صدوق ( اكمال الدين صفحه 191) كه پيش از آن اندكى به مقامات او اشاره شده است، امام سجاد پس از واقعه خونين حره وسركوب شورش وقتل عام بسيار قساوت بار مردم مدينه و كشتار هزاران تن( بنا بر گزارش ابن قتيبه 12000تن) از مردم و تجاوز به صدها تن از زنان و دختران ( نزديك به دو هزار تن) حتى در مسجد و در كنار مزار پيامبر اسلام، و قتل هفتاد تن از صحابه پيغمبر، با يزيد بيعت مى كند و از سياست كناره مى گيرد . گزارش شيخ صدوق را عليرغم مقامات شيخ اگر به كنارى نهيم، و حرف كسانى را بپذيريم كه معتقدند دو نفر از اهل مدينه بيعت نكردند كه يكى از آنها امام سجاد بود، باز هم واقعيت اين است كه امام سجاد تا پايان عمر ازشركت در شورشها و پذيرش رهبرى شورشيان خود دارى كرد و شورشيان بناچاربه سوى عموى او محمد ابن حنفيه(فرزند على ابن ابيطالب و خوله) رفتند . شيخ صدوق در اين باره در همان ماخذ و همان صفحه پيش از اين ياد شده در باره امام سجاد مى گويد:
" ايشان چنان از مردم عزلت جستند كه با كسى ديدار نمى كرد و تنها برخى از اصحاب خواص به ديدار وى مى رفتند. او چنان مشغول انجام عبادتهاى خويش بود كه از علم او جز اندكى بهره نيافتم".
حتى شيخ صدوق در مواردى (چنانكه در اكمال الدين ص 306 )به نحو حيرت برانگيزى چنان امام سجاد را توصيف مى كند كه گـويا شيعيان را به خضوع و اطاعت از حاكم دعوت مى كرد تا دچار خشم سلطان نشويد. وگـويا حتى طرفداران قيام و جنبش را متهم مى كرد كه مسؤوليت ستمگـرى سلطان نتيجه اقدامات آنهاست .مجموعه اين نوع برخوردها موجب شد كه شورشى به نام شورش توابين به رهبرى و ولايت سليمان ابن صرد خزاعى شكل بگيرد. بعد از آن هم وقتى مختارقيام خود را بخاطر خونخواهى حسين ابن على و شهيدان كربلا آغاز كرد نامه اى براى امام سجاد فرستاد و آمادگـى خود را براى بيعت با اوو اعلام آشكار امامت او نشان داد و پول فراوانى را نيز براى اوفرستاد ، اما امام سجاد از پذيرش دعوت او امتناع كرده و حتى پاسخ نامه مختار را نداد.
مختار از امام سجاد مأيوس گـشته و به نقل از مسعودى( مروج الذهب جلد 2 صفحه 84) دعوت مشابهى از عموى امام سجاد به عمل آود به اين ترتيب محمد حنفيه عملاً زمام رهبرى شيعه شورشى را در آن برهه از زمان بدست گـرفت و از قيام مختار در كوفه حمايت كرد. ممانعتى نيز از سوى امام سجاد در اين خصوص ديده نشد. از دوران پس از امام سجاد و شيوه زندگى دو تن از بزرگترين پايه گذاران و قوام دهندگان تشيع امامان پنجم و ششم و نيز چگونگى گذران موسى ابن جعفر، پيش از اين با اشاراتى چند ياد شده است.

امام رضا در مدينه(ادامه)
بر اين روال هشتمين امام شيعيان به شيوه اجداد خود در مدينه به عبادت و زهد مشغول وبه دانش اندوزى مشهور و به حل و فصل مسائل و مشكلات مذهبى پيروان خود اشتغال داشت. على ابن موسى در ميان پيروان و مردمان مدينه به عنوان فاضل ترين رجل روزگار خود شهرت داشت. طبرسى در اعلام الورى از قول ابراهيم ابن عباس مى گويد كه در ايام او كسى را داناتر از او نيافتم.
در باره اين گونه اقوال كه نمونه هاى آن در متون شيعى در باره امامان شيعه فراوانست طبعابايد به دو نكته توجه داشته باشيم.
با معيارهاى مذهبى و تاريخ مقدس شيعه، امام و از زمره امامان امام رضا، به مثابه مطلق دانش وحاوى و حامل دانشى الهى است كه آموختنى نيست و از سوى پروردگار به آنان تفويض شده است. از اين مقوله پيش از اين سخن گفته شده است، اما اگر به زمينه اى اجتماعى بر گرديم با مقولاتى در زمينه دانشهاى مذهبى و بحث و فحص با پيروان ساير مذاهب و اقناع آنان در باره برترى اسلام بر ساير مذاهب و برخى مسائل كلامى و فلسفى و طبى روبرو خواهيم بود و على ابن موسى در اين زمينه ها با معيارهاى روزگار خود دانشى در خور توجه داشت.
امام رضا مردى بود ميانه قامت كم خواب و كم خوراك و اهل عبادت فراوان و چنانكه نقل شده است هر سه روز يكبار قرآن را ختم مى كرد و بسيار روزه مى گرفت. او چون پدر و جدش بخشنده و مهربان و متواضع بود و با خدمتگاران و غلامان و كنيزان بر سر يك سفره غذا مى خورد و تبسم از چهره اش دور نمى گشت. او بنا بر سنت پدرانش شبها به سراغ محرومان و بينوايان مى رفت و به آنان كمك مى كرد. بستر او در تابستان حصير و در زمستان پلاس بود و جامه خشن مى پوشيد و چون از خانه بيرون مى رفت لباسى مناسب بر تن مى كرد. به دليل رفتار و خصوصياتش از نفوذى فراوان در ميان مردم برخوردار بود وبدون اين كه امامت او مورد اجماع عموم شيعيان باشد در حقيقت بزرگ و سيد با نفوذ و چشم و چراغ بنى هاشم بود. امام رضا در بيست و يكسالگى در مسجد پيامبر به صدور حكم و فتوى مى پرداخت و در سال 200 هجرى و در گذر از پنجاه سالگى و در هنگامى كه محمد ديباج عموّيش با ادعاى مهدويت شورشى زود گذر در حجاز بر پا كرد وشكست خورد و در غل و زنجير به مرو فرستاده شد و بيعت مامون را پذيرفت، سيماى پيشوائى مشهور و برجسته را در مدينه و بسيارى نقاط ديگر نمايندگى مى كرد و همين ويژگى ها نظر فضل ابن سهل سرخسى و مامون را به سوى او جلب كرد. ولايتعهدى سيد و سالار نامدار بنى هاشم مى توانست به خيلى از مشكلات از جمله مشكلاتى كه علامه عاملى ( حياه السياسيه للامام رضا صفحات 192 و 193 ) به آنها اشاره كرده پايان دهد و مشروعيتهاى دستگاه خلافت را قوام بخشد. نويسنده كتاب مزبور اعتقاد دارد وليعهدى امام رضا توسط مامون كليد سياست چند جانبه حل مشكلات دولت عباسى بود زيرا مى توانست:
1 ــ شورش هاى علويان را فرو نشاند
2 ــ حكومت عباسيان را در چشم علويان قانونى جلوه دهد.
3 ــ محبت و احترام رو به فزونى علويان را از دل هاى مردم بزدايد. او مى كوشيد اين احساس را از نهاد مردم بركَنَد تا حمايت مردمى را از دست دهند و در برابر عباسيان توان ايستادگى نداشته باشند.
4 ــ اعتماد و محبت اعراب را به دست آورد.
5 ــ حمايت اهالى خراسان و تمام ايرانيان را استمرار بخشد.
6 ــ عباسيان و هواخواهان شان را كه با علويان دشمنى داشتند، خشنود سازد.
7 ــ حسّ اعتماد و اطمينان مردم را كه به سبب كشتن برادر از كف داده بود، تقويت كند.
8 ــ در خويش مصونيت پديدآورد و شخصيت گرانقدرى چون امام رضا را كه همواره تهديدى براى او به شمار مى رفت از ميان ببرد.
اينها نظرات علامه عاملى است اما آيا تمام ماجرا يك بازى سياسى بود و يا اين كه حقايقى ديگر هم وجود داشت . براى روشنائى انداختن بر روى قضايا بايد مامون را بيشتر بشناسيم.

اندكى ديگر درباره مامون
به مامون پيش از اين اشاراتى شده است اما از آنجا كه در ماجراى امام رضا نقش منفى نمايشنامه را مامون بر عهده دارد بايد اندكى بيشتر از او بدانيم. مامون از خلفاى قابل تاملى است كه شخصيت و شايد بتوان گفت دو شخصيت را در يك كالبد با خود حمل مى كرد. شخصيت نخست او شخصيت رجل و خليفه اى است هوشيار و باسواد و زيرك كه در سوداى قدرت از بريدن سر برادر خود و بر نطع جلاد نشاندن كسى چون هرثمه با تمام خدماتش ابائى ندارد. شخصيت دوم او اما حكايت ديگرى با ما باز مى گويد. كم نيستند محدثان و فقيهانى مانند مجلسى كه اسناد و احاديثى در باره تشيع مامون و گرايش به تشيع هارون ارائه كرده اند. مجلسى در بحار الانوار (جلد 48 ص 129 ) روايتى جالب در اين زمينه ارائه مى كند. او مى نويسد:
مامون فرزند هارون روزى به اطرافيان گفت:
آيا مى‏دانيد چه كسى‏تشيع را به من آموخت؟
گفتند:
نمى‏دانيم.
گفت:
هارون‏الرشيد به‏من آموخت.
گفتند:
چگونه؟ درحالى كه هارون اهل بيت را مى‏كشت؟
گفت:
آنان را به خاطر ملك و سلطنت مى‏كشت زيرا ملك‏عقيم است.
او در ادامه افزود:
سالى به حج رفتيم و سپس واردمدينه گشتيم، مردم به ديدن هارون مى‏آمدند و او هركدام را به‏اندازه شرافت و منزلت صله مى‏بخشيد، ناگهان «فضل‏بن‏ربيع‏»[رئيس تشريفات] گفت، مردى آمده و خود را موسى بن جعفر معرفى‏مى‏كند، با شنيدن اين نام، هارون از جا برخاست، به استقبال اورفت و با عزت و احترام زياد آن حضرت را بر مسند خود نشاند، پس‏از ختم ديدار رو به من(مامون) و امين و موتمن كرد و گفت:
ركاب سيد و عمويتان را بگيريد و تا منزلش مشايعت كنيد، او( موسى ابن جعفر) دراين اثناء رازى به من گفت و بشارت به خلافت داد و افزود: وقتى‏به قدرت رسيدى با فرزندان من نيكى كن.
وقتى برگشتيم و مجلس پدرم خلوت شد به او گفتم:
يااميرالمومنين اين مرد چه كسى بود؟ اين قدر او را تعظيم و اجلال‏كردى، به استقبالش شتافتى، به صدر مجلس نشاندى و پائين‏دست اونشستى و سپس دستور دادى ركاب او با بگيريم؟ رشيد گفت: اين‏امام مردم است، او حجت‏خدا بر خلق و خليفه او بر بندگان است.
گفتم: آيا اين صفات در تو نيست گفت:
من با زور و غلبه امام‏گروهى شده‏ام، اما موسى بن جعفر امام حق است. فرزندانم; به‏خداى سوگند او به جانشينى رسول خدا شايسته‏تر از من وشايسته‏تر از همه خلق است. و به خدا سوگند كه اگر در امر خلافت،تو هم بامن به منازعه برخيزى، سرت كه چشمانت در آن است،برخواهم گرفت زيرا ملك عقيم است .
روايت مجلسى مقدارى دير هضم است و به نظر نگارنده از زمره چيزهائى است كه علما ( مانند حكايت گواهى دادن حجر الاسود بر امامت امام سجاد در برابر محمد حنفيه) در اثبات امامت موسى ابن جعفر ساخته اند اما جداى از اينها نمونه هاى ديگرى در گرايش مامون به تشيع وجود دارد و اين دلائل توسط شمارى از علما و فقها و تاريخنگاران شيعه ارائه مى شود ارائه مى شود:
1 ــ مأمون از شيعيان اميرمؤمنان علی بود و بدين اعتقاد تصريح و بر آن احتجاج می کرد .
2 ــ در حق آل ابوطالب نيکی و اکرام می کرد و در مقابل آنان گذشت به خرج می داد . در اين زمينه می توان وی را عکس پدرش هارون الرشيد ، دانست .
3 ــ مأمون در برتری دادن علی با دلايل استوار ، با علماء مناظره کرد . چنان که مؤلف عقد الفريد داستان اين مناظره را روايت کرده است و درمعادن الجواهر به اين مساله اشاره شده است . شيخ نامدار شيعه صدوق نيز در عيون اخبار الرضا اين روايت را به صورت مسند آورده است .
4 ــ وی على ابن موسى را ولی عهد خود گردانيد و دخترش را به ازدواج امام رضا در آورد . همچنين وی در حق علويان بسيار احسان می کرد .
5 ــ به همسری دادن دخترش به امام جواد و نيکی به آن حضرت و بزرگداشت وی .
6 ــ سخن وی که گفت : آيا می دانيد چه کسی به من تشيع را آموزش داده است ؟ و حکايت کردن برخورد امام کاظم با پدرش هارون الرشيد .
7 ـ فتوای مأمون مبنی بر حلال کردن صيغه و سخن وی در آن روايت مشهور که گفت : ای حيوان تو کيستی که آنچ خدا حلال کرده ، حرام کنی ؟
8 ــ اعتقاد وی به مخلوق بودن قرآن ، مطابق اعتقاد شيعه . به طوری که اين اعتقاد يکی از معايب او قلمداد شده است . 9 ــ آنچه بيهقی در المحاسن و المساوی گفته است . وی گويد : مأمون گفت: شاعر شيعه رعايت انصاف کرد در آنجا که می گويد:
انا و اياکم نموت فلا افلح بعد الممات من ندما
بنا به گفته بيهقی ، آنگاه مأمون ابياتی سرود و در آن علی و اولاد آن حضرت را ستود و علي را بر همگان برتری داد و او را " اعظم الثقلين " خواند.
آنچه صدوق در عيون اخبار الرضا نقل کرده است . وی گويد :
روزی عبد الله برمأمون وارد شد . علی بن موسی الرضا نزد مأمون بود . مأمون ازعبد الله پرسيد :
درباره اهل بيت چه می گويی ؟
عبد الله گفت :
چه توانم گفت درباره سرشتی که با آب رسالت عجين شده و نهالی که با آب وحی غرس گرديده است ؟ آيا بويی جز مشک هدايت و عنبر تقوا از آن به مشام می رسد ؟
پس مأمون حقه ای طلبيد که در آن مرواريد بود و دهانش را بدان مروايد پر کرد .
10 ــ آنچه سبط بن جوزی در تذکره الخواص نقل کرده است ، وی گويد :
ابو بکر صولی در کتاب الاوراق و غير آن گفته است : مأمون علی را دوست می داشت . وی به گوشه و کنار مملکت خويش نامه ها فرستاده بود مبنی بر اين که علی به ابی طالب برترين مخلوقات پس از رسول خداست و کسی نبايد از معاويه به نيکی ياد کند و چنانچه کسی وی را به نيکی ياد کند خون و مالش مباح است . سپس صولی ، ابياتی از مأمون را که در حق علی بن ابی طالب سروده و طی آنها حضرت را ستوده و محبتش را به وی نشان داده بود ، نقل کرده است . سبط بن جوزی گويد : همچنين صولی در کتاب الاوراق ذکر کرده است که بر يکی از ستون های مسجد جامع بصره نوشته شده بود : " رحم الله عليا انه کان تقيا " ابو عمر خطابی بدين ستون تکيه می داد . نام وی حفض بود و يک چشم داشت . اين ابو عمر دستور داد نام علی را از اين شعر بزدانيد . اين خبر را برای مأمون نوشتند . شنيدن اين خبر بر مأمون گران آمد و دستور داد ابو عمر را به سوی او آوردند . چون ابو عمر به نزد وی رسيد مأمون از او پرسيد : چرا نام اميرمؤمنان را از آن ستون زدودی ؟ ابو عمر گفت : نام " علی " در آن شعر نبود . مأمون گفت :
رحم الله عليا انه کان تقيا "
ابو عمر گفت:
به من گفته بودند که در آنجا نوشته شده است " انه کان بنيا "
مأمون گفت : دروغت گفته اند بلکه قاف صحيح تر از عين ( چشم ) صحيح توست . و اگر نمی خواستم نفاق تو را نزد عامه بيشتر بنمايانم ترا ادب می کردم .
سپس دستور داد او رااخراج کنند
اينها نيز برخى نكاتى است كه در باره مامون گفته مى شود و تامل بر اين نكات بيشتر ما را با ماجراى ولايتعهدى ونيز ازدواج امام رضا با خواهر يا دختر مامون و نيز فرجام زندگى او آشنا مى كند.

فرمان مامون و سفر امام رضا از مدينه به مرو
در سال 200 هجرى و پيش از عزيمت امام رضا از مدينه به مرو مامون دستور داد پوشش سياه را كه علامت و شعار عباسيان بود به پوشش سبز كه نشانه و شعار علويان بود تغيير دهند و بدىنسان سپاهيان مامون كه تا آن هنگام جامه سياه مى پوشيدند سبز پوش شدند. در آغاز سال 201 هجرى مامون چنانكه گفته اند و نوشته اند بنا بر پيشنهاد فضل ابن سهل تصمىم گرفت امام رضا را به ولايتعهدى بر گزيند. سطرى چند ازتحقيق دكتر عبدالعلى معصوى را از جلد اول اسلام در ايرانزمين در اين زمىنه باز مى خوانيم:

بخشى از گزارش دكتر معصومى
از چگونگى احضار امام رضا توسط مامون
ايرانيان با خاندان حضرت علي همسرنوشت بودند ومانند آنها، از بيدادگريها و آزار و كشتارهاي امويان و عبّاسيان داغدار. ازاين‌رو، ماٌمون پشتيباني از شيعهٌ آل‌علي را وسيلهٌ جلب خوشنوديِ ايرانيان قرار داد و به صَلاحديدِ وزيرش فضل‌بن سهل سرخسي، علي بن موسي (امام هشتم شيعيان) را در دوّم رمضان 201هـ (22مه 817م) «وليعهد مسلمانان» اعلام كرد و او را «رضاي آل محمّد» ناميد.
(علي‌بن موسي ـ‌امام رضا‌ـ در روز «11ذي‌قعدهٌ 148هـ ـ 29دسامبر 765م» در مدينه به دنياآمد. تا هنگام خلافت ماٌمون در آن شهر زيست. زماني كه به وليعهديِ ماٌمون برگزيده شد، اندكي بيش از 52سال داشت).
«ابوالفضل بيهقي» دربارهٌ علّت اين تصميم‌گيري ماٌمون مي‌نويسد: «وقتي محمّدِ زُبيده (=محمدِ امين) كشته شد و خلافت به ماٌمون رسيد، دو سال و چيزي به مرو بماند. فضلِ سهلِ وزير خواست كه خلافت از عبّاسيان بگرداند و به علويان آرد، ماٌمون را گفت نذركرده بودي به مَشهدِ من و سوگندان خورده كه اگر ايزدِ تَعالي شغلِ (=پيشامد، گرفتاري) برادرت كفايت كند(=از پيش پاي بردارد) و خليفه گردي وليعهد از علويان كني».
ماٌمون گفت: «سخت، صَواب آمد (=بسيار درست است) كدام كس را وليعهد كنيم؟»
گفت: «علي‌بن موسي‌الرّضا را، كه امامِ روزگار است و به مدينهٌ رسول، عَليهِ‌السّلام (=درود بر او)، مي‌باشد.
گفت پوشيده كس بايد فرستاد نزديك طاهر و بدو بايد نبشت كه ما چنين و چنين خواهيم كرد، تا او كس فرستد و علي را از مدينه بيارد و در نهان او را بيعت كند و بر سبيلِ (=به‌گونهٌ) خوبي به مرو فرستد تا اين‌جا كار بيعت و ولايت‌عهد آشكارا كرده شود .
ماٌمون پذيرفت و راٌيشان بر اين قرار گرفت كه كسي را پنهاني نزد طاهر‌بن حسين فرستند و به او آگاهي دهند و از او بخواهند كه كس فرستد و علي‌بن موسي را از مدينه بياورد و در نهان با وي بيعت كند و او را به خوبي به مرو ببرد و در مرو كار بيعت با وي و وليعهدي او را آشكار كنند.
ماٌمون به خط خود فرمان را نوشت و به فضل سپرد. فضل «معتمَد»ي (=فرد مورد‌اعتماد) را با فرمانهاي ماٌمون و خودش، به سوي طاهر‌بن حسين روانه كرد.
در روز سه شنبه دوّم رمضان201هـ (24مارس 817م) پيك به عراق رسيد. «طاهر بدين حديث، سخت، شادمانه شد كه ميلي داشت به علويان». او يكي از معتمَدان خود را با معتمَد ماٌمون همراه كرد و آنها را به مدينه فرستاد.
آن دو وقتي نامه‌ها و پيغامها را به علي‌بن موسي الرّضا دادند، «رضا را، سخت، كَراهِيت (=بيزاري، بي‌ميلي) آمد كه دانست آن كار پيش نرود. امّا، هم تن درداد.( پايان نوشته دكتر عبدالعلى معصومى)

از مدينه تا مرو
امام رضا با ناراحتى فراوان مكه و مدينه را ترك كرد و با هياتى كه مامون فرستاده بود راه سفر در پيش گرفت و پس از سفرى سخت و دور و دراز كه در بخشهائى از آن بيمار بود و عبور از شهرهاى مدينه، بصره، اهواز، فارس، يزد، نيشابور، طوس و سرخس و بسيارى از روستاها سرانجام به مرو رسيد. او در نيمه محرم سال 201 هجرى مدينه را ترك كرد و پنج ماه بعد به تختگاه مامون رسيد.
ادامه دارد




جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش شانزدهم)
اسماعيل وفا يغمائى

سفر طولانى على ابن موسى هشتمين امام شيعيان با حوادث و ماجراهاى گوناگونىهمراه بود كه در كتابهاى فراوان و قابل دسترس چند وچون آن با شرح مسير گذرگاهها و قدمگاهها وآنچه كه على ابن موسى خطاب به مردم و پيروان و دوستداران خود گفته است ثبت شده است.
ماجراهاى ياد شده بر دوگونه اند:
بخشى شامل استقبال مردمان از على ابن موسى وسخنان رد و بدل شده ميان او وديگران و چند و چون درنگهاى ميان راه، و سلوك سيد نامدارو بزرگ شاخه اى از هاشميان و علويان مدينه، با مردمان در طول راههاست .
بخش ديگر شامل معجزه آفرينى ها و خوارق عاداتى است كه به او نيز مانند ساير امامان شيعه نسبت داده مىشود. جارى كردن چشمه اى خشك، پر آب كردن قناتى كم آب، كاشتن درخت بادامى كه بيماران را شفا مى داد، و هر كس شاخه اى از آن را مى شكست هلاك مى شد از اين زمره اند.
ماجراهاى دسته نخست را مى توان در زمينه واقعيات به تماشا نشْست وحوادث گروه دوم را مى توان در اختراعات ملايان در قرنهاى مختلف بازبينى كرد و يا به باورها وفرهنگ و اعتقادات مذهبى توده هاى مردم واگذاشت ونيز در حيطه روانشناسى وجامعه شناسى تاريخىمذهبى ايرانيان به تماشا نشست.
در هر حال ، و در طول اين سفر در حيطه ىك جستجوى تاريخى، بايست سيماى رجلى نامدار واعتدال گرا و مذهبى واجتماعى را به تماشا نشست كه عليرغم نرمش در مشى و منش سياسى و دورى ازانقلابها و شورشهاى خونين و خشن خويشاوندان علوي تند روى زيدى و حسنى، به دليل شخصيت و محبوبيت اش، ونيز نياز دربار خلافت به حل و فصل پاره اى از مشكلات حكومتى، و كاركردهاى عوامل ريز و درشت ديگر به سفرى ناخواسته و تلخ و دردناك كشيده شده است .
مى توان تصور و باور كرد كه سفر از مدينه تا مرو، براى على ابن موسى سفرى رنجبار و همراه با اندوه فراوان بوده است. مسافرغمگين و تنهاى راههاى مدينه تا مرو كه با چشمانى اشكبار، ديداراز آرامشگاه نياى بزرگ خونى و تاريخى و مكتبى اش پيامبراسلام را ناتمام گذاشته، و كسى كه بزودى در سرزمينى ناشناس و دور از زادگاهش چشم از جهان خواهد پوشيد و در طول تاريخ بنام غريب الغربا و غريب خراسان شهرت خواهد يافت و محبوب ايرانيان خواهد گرديد، و ايرانيان نه تنها آرامشگاه پر شكوه او بلكه بناى رفيع حرمتش را به دلائل مختلف خشت بر خشت خواهند نهاد، در اين سفر كسى از اعضاى خانواده اش را با خود نياورد. سفر او سفرى جبرى ولى پيچيده در لفافه اى از زرورق احترامات رسمى و سياسى و دربارى بود.
مى شود به اين مساله انديشيد كه على ابن موسى مى دانست كه از ولايتعهدى دربارمامون طرفى بر نخواهد بست. خلافتى كه بر سر آن در نخستين گام برادرى دست به خون برادر ديگر آلوده بود، و اندك زمانى بعد در شورشهاى مختلف خون دهها هزار نفر شورشى براى استحكام بخشيدن به خلافت بر خاك ريخته بود وقهرمان سركوب كننده اين شورشها يعنى هرثمه ابن اعين را با دماغ شكسته بر نطع جلاد نشانده بود طبعا نمى توانست كام بخش على ابن موسى باشد.
بجز اينها على ابن موسى به مثابه كسى كه از تاريخ خونين اسلام و كشاكشها و خونريزى هاى ميان مدعيان خلافت و قدرت سياسى و حكومتى آگاه است، هيچ آينده روشنى براى خلافت خود نمى ديد. با اين همه او را از دامگاه حادثه درى به سوى رهائى متصور نبود. در اينجاست كه ماجراى زندگى و مرگ على ابن موسى نه در چهار چوب يك تصادف تاريخى بلكه در قاب يك تراژدى يعنى ماجرائى قانونمند و تاريخى كه آز آن گريزى وجود ندارد خود را نشان مى دهد. دريك تراژدى تاريخى علتها و معلولها مانند تار و پودى كه قالى يا قاليچه اى را پديد مى آورند در هم بافته مى شوند و سر انجام طرح ناگزير نهائى پديدار مى شود.
در طول سفر با امام رضا كه قرار بود وليعهد و سپس خليفه بعدى باشد با احترام رفتار شد. برخى از متون ياد آور شده اند كه اين احترام ظاهرى بوده است وبا او به نهان بد رفتارى مى شده وحتى در سرخس او مدت زمانى زندانى و تحت الحفظ بوده است و اين شايعه پراكنده شده كه على ابن موسى ادعاى الوهيت و خدائى كرده است.اين موضوع بعيد به نظر مى رسد ، نه على ابن موسى مدعى الوهيت بود و نه مامون نيازى به محبوس كردن مجدد او در قفسى طلائى كه او را به مرو مى كشانيد احساس مى كرد. با اين همه ماخذ مختلف ثبت كرده اند كه يكى از نزديكترين مشاوران و دوستان نزديكش در همان آغاز توسط دربارخلافت خريدارى شد وكنترل ملاقاتها را در دست گرفت و به دادن گزارش پرداخت و مانع ملاقات شمارى از دوستداران على ابن موسى شد . بزرگترين و جالبترين ماجرائى كه در طول راه ثبت شده است ماجراى ورود امام رضا به شهر نيشابور است كه متون مختلف و فراوان از جمله:
الصواعق المحرقة ص 122، حلية الاولياء جلد 3 ص 192 ،عيون اخبار الرضا جلد 2 ص 135 ،امالى صدوق ص 208 ، ينابيع المودة ص 364 و 385 ، بحارالانوار جلد49 ص 123و 126و 127 ،الفصول المهمة ابن الصباغ، نور الابصار،اثبات الوصية، بحرالانساب، الاعلاق النفيسه، مسند الامام الرضا، الخرائج والجرائح،الارشاد، اصول كافى، تحفه الرضويه،و بسيارى منابع شيعه آنرا با طول و تفصيل فراوان ثبت كرده و از آن تصويرهائى بسيار پر جوش و خروش و رنگين وپر عظمت ساخته اند. دو گزارش در اين زمينه را باز مى خوانيم. گزارش اول گزارش دكتر جعفر شهيدى در كتاب زندگى سياسى امام هشتم( صفحات 94 به بعد) است.

گزارش دكتر جعفر شهيدى
...هنگام ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نامهاى «ابوزرعه رازى‏» و «محمد بن اسلم طوسى‏» همراه با تعداد بيشمارى از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشنى گيرد. مردم بسيارى به استقبال آمده بودند، برخى فرياد مى‏زدند، برخى ديگر از خوشحالى جامه خود را بر تن مى‏دريدند، عده‏اى روى زمين در مى‏غلتيدند، عده‏اى هم سم استر امام را در آغوش مى‏كشيدند و بالاخره جمعى نيز گردنها را به سوى سايبان محملش كشيده، هر كس به نحوى احساسات خود را ابراز مى‏كرد. روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود. بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه: «اى مردم، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد. پيغمبر اسلام(ص) را با ازدحام بر گرد فرزندش آزار مدهيد. . . »
در آن هنگام امام(ع) حديثى را با ذكر سلسله سند طلائيش كه مشهور است، براى مردم چنين بازگو كرد:
خدا مى‏فرمايد: «كلمه توحيد يعنى لا اله الا الله دژ من است، هر كس وارد اين دژ شود، از عذاب ايمن است‏».
امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد، آنگاه دوباره سر از سايبان مركب بيرون آورده افزود: «اما با رعايت‏شروط آن كه من خود از جمله شروط آن هستم‏».
در آن روز تعدادى بالغ بر بيست هزار نفر قلم و دوات به دست داشتند كه حديث امام را مى‏نوشتند. آرى، و بدينگونه مورخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كرده‏اند.

گزارش سيد محسن امين
گزارش بعدى گزارش سيد محسن امين در كتاب سيره معصومان جلد پنجم و صفحات 159 به بعد با ترجمه على حجتى كرمانى است. در اين گزارش مى خوانيم:
...شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا روايت كرده است: چون رضا (ع) به نيشابور وارد شد در محله‏اى به نام قزوينى (غزينى) فرود آمد. در اين محله، حمامى بود كه امروز به حمام رضا معروف است. در آنجا چشمه كم آبى وجود داشت. امام بر آن كسى را گماشت تا آب چشمه را بيرون آورد تا آنجا كه آب بسيار فزونى گرفت و از بيرون كوچه حوضى ايجاد كرد كه چند پل مى‏خورد تا آن حوض، آب از آن فرود مى‏آمد سپس امام رضا (ع) به اين چشمه وارد شد و در آن غسل كرد و سپس از آن بيرون آمد و در كنار محل آن نماز گزارد مردم نيز متناوبا در اين حوض وارد مى‏شدند و در آن غسل مى‏كردند و براى تبرك از آب آن مى‏نوشيدند و در كنار محل آن چشمه نماز مى‏گزاردند و حاجات خود را از خداوند عز و جل طلب مى‏كردند. اين چشمه معروف به‏«چشمه كهلان‏»است كه امروز نيز مقصود نظر مردمان مى‏باشد...
حديث سلسله الذهب
در كتاب فصول المهمة نوشته ابن صباغ مالكى آمده است كه:
مولى السعيد امام الدنيا عماد الدين محمد بن ابو سعيد بن عبد الكريم وازن گفته است: در محرم سال 596 مؤلف تاريخ نيشابور در كتابش نوشته است:
چون على بن موسى الرضا (ع) در همان سفرى كه به فضيلت‏شهادت نايل آمد، به نيشابور قدم نهاد در هودجى پوشيده و بر استرى سياه و سفيد نشسته بود. شور و غوغا در نيشابور برپا شد. پس دو پيشواى حافظ احاديث نبوى و رنج‏برندگان بر حفظ سنت محمدى، ابو زرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى، كه عده بى‏شمارى از طالبان علم و محدثان و راويان و حديث‏شناسان، آن دو را همراهى مى‏كردند، نزد امام رضا (ع) آمده عرض كردند: اى سرور بزرگ، فرزند امامان بزرگ، به حق پدران پاك و اسلاف گرامى‏ات نمى‏خواهى روى نيكو و مبارك خود را به ما نشان دهى و براى ما حديثى از پدرانت از جدت محمد (ص) روايت كنى؟ما تو را به او سوگند مى‏دهيم. پس امام خواستار توقف استر شد و به غلامانش دستور داد پرده‏ها را از هودج كنار زنند. چشمان خلايق به ديدار چهره مبارك آن حضرت منور گرديد. آن حضرت دو گيسوى بافته شده داشت كه بر شانه‏اش افكنده بود. مردم، از هر طبقه‏اى ايستاده بودند و به وى مى‏نگريستند. گروهى فرياد مى‏كردند و دسته‏اى مى‏گريستند و عده‏اى روى در خاك مى‏ماليدند و گروهى نعل استرش را مى‏بوسيدند. صداى ضجه و فرياد بالا گرفته بود. پس امامان و علما و فقها فرياد زدند: اى مردم بشنويد و به خاطر سپاريد و براى شنيدن چيزى كه شما را نفع مى‏بخشد سكوت كنيد و ما را با صداى ناله و فرياد و گريه خود ميازاريد. ابو زرعه و محمد بن اسلم طوسى در صدد املاى حديث‏بودند. پس على بن موسى الرضا (ع) فرمود:
حدثني ابي موسي الكاظم عن ابيه جعفر بن محمد الصادق عن ابيه محمد الباقر عن ابيه زين العابدين عن ابيه الحسين عن ابيه علي بن ابي طالب قال حدثني رسول الله صلي الله عليه وآله قال حدثني جبرئيل قال سمعت عن الله تعالي قال كلمة لا آله إلا الله حصني فمن قال لا اله اا الله دخل في حصني ومن دخل في حصني امن من عذابي!
حديث كرد مرا پدرم موسى كاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمد باقر از پدرش على زين العابدين از پدرش حسين شهيد كربلا از پدرش على بن ابى طالب كه گفت: عزيزم و نور چشمانم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جبرئيل حديث كرد مرا و گفت‏شنيدم پروردگار سبحانه و تعالى مى‏فرمايد: كلمه‏«لا اله الا الله‏»دژ من است. هر كه آن را بگويد به دژ من وارد گشته است و آن كه به دژ من وارد شده از عذاب من ايمن و آسوده است.
سپس پرده هودج را افكند و رفت. پس نويسندگانى كه اين حديث را نوشتند شماره كردند افزون بر بيست هزار نفر بودند. و در روايتى است كه بيست و چهار هزار مركب دان، به جز دوات، در آن روز شمارش شد.

اندكى در باره مفهوم حديث سلسله الذهب
حديث سلسله الذهب يكى از احاديث قابل تامل شيعه است. توده هاى مردم با اين حديث احساسات و عواطف خود را نسبت به امام مورد علاقه اشان نيرو مى بخشند و از آن معنا و مفهوم طبيعى و عارفانه دوست داشتن و محبت ورزيدن آزاد و بدون هراس نسبت به مقسين و مقدسات و امامان خود را برداشت مى كنند ولى در دنياى شريعت حاكم و سياستى كه عميقا با مذهب آميخته است اين حديث انعكاس و معنا و مفهوم ديگرى دارد كه از دنياى باورهاى شخصى راه به جامعه و سياست مى برد ومسلمان شيعه را در زير سيطره قدرت ولايتمداران قرار مى دهد و از جمله قيد و بند ماجراى ولايت فقيه را در اذهان سفت مى كند. ماجرائى كه تا روزگار ما هم ادامه دارد.
به باور شارحان و مفسران اين حديث كلمة لا اله الا الله، اقرار به آن و عمل نمودن به آن، موجب سعادت است. كلمه لا اله الا الله، در حقيقت همان معنا و مفهوم ريشه اى قرآن است، معنا و مفهوم همان كتابي است كه ماية سعادت جامعة بشري در سراسر تاريخ و تا پايان جهان است ولي از نظرشارحان، كلمة لا اله الا الله منهاي ولايت( و به برداشت شمارى ولايت فقيه)، ناقص و بلكه هيچ است. آنان بحثهاى مفصلى در اين زمينه دارند و كتابهاى فراوانى در اين مورد و وصل موضوع مهم ولايت به مفهوم اصلى اسلام يعنى لا اله الا الله قلمى كرده اند و آن را به سر منزلى كه على ابن ابيطالب به ولايت منصوب شد رهنمون شده اند. اعتقاد عمومى فقها اين است كه:
پروردگار وقتي على ابن ابيطالب را به ولايت منصوب نمود آيه اكمال را فرو فرستاد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الاسلام دينا .
در اين روز كامل نمودم براي شما دين شما را و اتمام نمودم براي شما نعمت خود را و راضي شدم كه اسلام ـ توأم با ولايت ـ دين شما باشد.
آنان توضيح مى دهند كه قبل از نصب اميرالمؤمنين به ولايت، آية تبليغ به پيامبر چنين خطاب مي كند:
يا ايها الرسول بلغ ما أنزل اليك من ربك وان لم تفعل فما بلغت رسالته .
اي پيامبر آنچه به تو نازل شد ـ نصب اميرالمؤمنين به ولايت ـ به مردم بگو اگر تبليغ نكني، رسالت خود را نرسانيده اي .
بنا بر بسيارى تفسيرها ماجراى حديث سلسله الذهب امام رضا با تاكيد روى جملة شرطها وشروطها همان آية اكمال و آية تبليغ را يادآوري مي كند و مى گويد:
شرط اساسي كلمة لا اله الا الله پذيرش ولايت و رهبرى امام و در پى آن فقيه است و بدون پذيرش ولايت اساسا زنده بودن ومسلمانى و رستگارى اخروى شما زير علامت سئوال است.

واما نكاتى قابل تامل
در مورد اين دو گزارش و گزارشات مشابه
دو گزارش ياد شده (گزارشات دكتر شهيدى و محسن امين) از گزارشاتى هستند كه نسبت به احاديث مورد استفاده بر بالاى منابر از ارزش قابل توجهى برخوردارند اما با اين همه بايد توجه داشت كه از گرايشات قوى ذوقى و تمايلات مذهبى ولاجرم دور شدن از وقايع تاريخى در امان نمانده اند. پيش از اين از شمارى از نامدارانى كه از پايه گذاران شيعه رسمى هستند و از عجائبى كه بر قلم آنها جارى شده است ياد كردم. به نظر نگارنده بايد به اين مساله توجه كرد كه براى جا انداختن تشيع رسمى و مطلق كردن آن از اين نوع نگاه گريزى نيست و در طول تاريخ ما با انبارهائى از اين نوع اسناد روبروئيم. صحنه را دوباره مى نگريم:
امامى از امامان شيعه در حال عبور از نيشابور است.غلغله اى بر پاست كه از يك شهر شيعى انتظار مىرود. در سال 200 هجرى و در هنگام عبور امام رضا بيش از بيست هزار قلم و به روايتى بيست و چهار هزار قلم در دواتها فرو مىروند تا حديثى را ثبت كنند كه در آن شرط و شروط مسلمانى پذيرش ولايت امام رضاست. صحنه پر جوش و خروش و وسيع و زيبائى است بخصوص كه در يك شهرآن هم در دوازده قرن قبل ــ در مملكتى كه تا آغاز دوران حكومت پهلوى اكثريت آن روستائى و از سواد بى بهره بودند ــ ما با بيست و چهار هزار تن شخصيت با سواد و حديث نگار با قلمها و دواتهاى آماده در يك شهر روبروئيم و تازه محدثان تاكيد كرده اند اين مقدار قلم و دوات شمارش شده و گرنه تعداد نويسندگان بيش از اينها بوده است!.
در باره ارج و مقام و محبوبيت على ابن موسى در ميان دوستدارانش بحثى نيست اما شگفتى آفرين است وقتى بدانيم كه مردمان نيشابور در قرن مورد نظر و تا قرنها بعد بيش از آنكه شيعه باشند. سنيانى حنفى مذهب اند و راه و رسمى خاص خود دارند آنچنانكه تا چند قرن بعد و تا دورانى كه سلسله صفوى در هشت قرن بعد بر سر كار آيد و ايران شيعى تاريخ خود را آغاز كند بيشترين برجستگان فكرى و مذهبى نيشابور و خراسان بزرگ، كسانى چون ابوسعيد ابى الخير، شيخ ابوالحسن خرقانى، بايزيد بسطامى، عطار نيشابورى، سنائى، مولانا، جامى و فيلسوف برجسته نيشابورى ابوالحسن عامرى در قرن چهارم يعنى دويست سال پس از امام رضا، و امثالهم بر مذهب اهل سنت اند. در اين مورد سخن پژوهشگر برجسته، مقدسى، در كتاب ارزشمند احسن التقاسيم جالب توجه است. او مى گويد اكثر خراسانيان حنفى مذهب اند و در قسمتهائى چون نيشابور و بخارا شافعى مذهبان در كنار حنفى مذهبان فراوانند.

گزارش مقدسى در احسن التقاسيم از نيشابور
مقدسى كتاب احسن التقاسيم را در فاصله سالهاى 375 تا 381 تاليف كرده است و اين كتاب مهم‏ترين كتاب جغرافى عمومى قرن چهارم است مقدسى براى تاليف اين كتاب مسافرتها كرده وبسيارى از شهرها و راه‏ها را به چشم ديده و با گروه‏هاى مختلف مردم معاشرت كرده است. او در باره نيشابور مى نويسد:
نيشابور:
ايرانشهر، مركز اين سوى رودخانه ـ در برابر ماوراء النهر ـ و قصبه نيشابور، شهر مهم و مركزى آبرومند، بزرگى زمين، فزونى دانشمندان و بزرگان، بازارهاى بزرگ، آبادى‏هاى گران مايه، باغ‏هاى دلگشا است.پارچه‏هايش درخششى دارند كه مردم عراق و مصر بدان خود آرائى مى‏كنند.دروازه سند و كرمان و فارس و بار انداز خوارزم و رى و گرگان است.فقيهانش از ادب بهره ‏مندند، هيچ روز بى‏مجلس مناظره نگذرد.مردمش غير از دو گروه ـ سنى و معتزلى ـ شيعه و كرامى‏اند.وقتى يك فرمانروا بر كنار مى‏شود، عياران از هر دو سو بر شهر چيره مى‏شوند.در نيشابور يك تپه با خاك سياه همچون مداد هست كه بدان نامه‏ها و مانندش را مى‏نويسند و كتاب‏ها را مهر مى‏كنند.
بيهق:
جاده رى از آن مى‏گذرد.دو شهرك آباد سبزوار و خسروجرد در آن است.مردمش ادب دوستند .چندين دانشمند و نويسنده دارد.پارچه بسيار صادر مى‏كند.
ويژگى خراسانيان:
مردمش بر مذهب سنت هستند.در نيشابور معتزليان آشكارند، اما تسلط ندارند .شيعه و كراميان در آنجا جاذبه‏اى دارند.اكثريت در اين سرزمين از آن حنفيان است.كراميان در هرات و غرج‏شار خانقاه دارند.در روستاهاى هيطل مردمى هستند كه سپيد جامگان خوانده مى‏شوند. [در تفسير تاج التراجم نيز از مبيضه ماوراء النهر ياد شده است‏]. آيين ايشان به زندقت( زرتشتيگرى، زنديقى و غير مسلمانى) نزديك است.در سجستان ميان حنيفيان و شافعيان خون‏ها ريخته مى‏شود.قبر على الرضا در طوس است و دژى براى آن ساخته شده كه خانه‏ها و بازار دارد.عميد الدوله فائق نيزمسجدى برايش ساخت كه در همه خراسان به از آن نيست.زبان نيشابوريان رساتر و گيراتر است، ولى آغاز واژه‏ها را كسره مى‏دهند و سين بى‏فائده مى‏افزايند چنان كه بخردستى، بگفتستى.زبان مردم بلخ شيرين‏ترين زبان‏هاست، جز اين كه واژه‏هاى زشت بكار مى‏برند.(پايان گزارش مقدسى در احسن التقاسيم)

از زمان ورود به مرو تا فرجام كار
از زمان ورود امام رضا به مرو تا زمانى كه دربنا بر برخى اقوال در آخر صفر سال 203 هجرى جهان را ترك گفت زمان زيادى نبود و در اين فرصت كوتاه ماجراهاى فراوانى اتفاق افتاد كه نخست فهرست وار بر آنها مى گذريم و سپس برخى از آنها را درروشنائى بيشتر قرار مى دهيم. حوادث بدين ترتيب اند.
* استقبال گرم مأمون از امام رضا و مراعات احترام او مقدم داشتن او بر علويان و عباسيان.
* صحبتها و بحثهاى مامون با امام رضا براى پذيرش خلافت و سرانجام وليعهدى.
* پذيرش ولايتعهدى مامون توسط امام رضا مشروط بر عدم دخالت در امور كشوردارى، در سال 201 هجرى.
* ضرب سكه به‏نام امام‏رضا و خواندن خطبه به‏نام او ، در منابر و محافل، و تبليغ ولايتعهدى امام رضا در شهرهاى مختلف اسلامى .
* ازدواج امام رضا با ام حبيبه دختر(يا خواهر) مامون و نامزدى (ام الفضل دختر مامون براى امام محمد تقى به پيشنهاد مامون.
* فرمان مامون به مردم براى تعويض لباس سياه( سمبل عباسيان) و پوشيدن لباس سبز( سمبل علويان) * تشكيل جلسات بحث و گفتگو و مناظره امام رضا با رؤساى مذاهب واديان مختلف (مسيحيان، يهوديان، صابئين، زرتشتان و...) درباره مسائل كلامى، به دستور مأمون.
* روانه شدن كاروانى از علويان از مدينه به سوى مرو ودرگذشت شمارى از آنان در مسير راه.
* شورش عباسيان عليه خلافت مامون و عليه ولايتعهدى على ابن موسى در بغداد.
* انتقال مقر خلافت و تشكيلات حكومتىِ مأمون از مرو به بغداد به خواست امام رضا .
* خروج امام رضا به همراه
مأمون، فضل بن سهل و تمامىِ دست اندر كاران حكومتى از مرو.
* ترور فضل بن سهل و كشته شدن او در حمام سرخس، به دستور مأمون، در سال 203 هجرى.
* بيمارى و درگذشت امام رضا به دليل مسموميت، در روز آخر صفر سال 203 هجرى.

استقبال مامون از امام رضا و پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى
امام رضا با استقبال با شكوهى به مرو وارد شد. او را در سرائى بزرگ و با امكانات فراوان سكنى دادند و شبا هنگام مامون و فضل ابن سهل به ديدار او آمدند. گام نخست، گرم پرسيدنها و محبتها و احترامات بود و پس از آن نوبت آنچه كه مورد نظر مامون بود رسيد. مامون نخست پيشنهاد كناره گيرى از خلافت و سپردن زمام امور به دست امام رضا را داد كه پذيرفته نشد.
صحبتهاى مامون و پاسخهاى امام رضا در منابع مختلف نقل شده و نشان دهنده توانائى فراوان و منطق مستحكم و مجاب كننده على ابن موسى در برابر مامون است. پس از بحثهاى فراوان مامون پيشنهاد ولايتعهدى را داد كه باز هم پذيرفته نشد. ماجرا مدتى به طول كشيد تا اينكه مامون سرانجام پيغام داد:
«عمر بن خطاب‏»براى خلافت‏بعد از خود شورايى با عضويت‏ شش نفر تعيين كرد و يكى از آنان جد شما على بن ابيطالب بود،و عمر دستور داد هر يك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند،اينك چاره‏يى جز قبول آنچه اراده كرده‏ام ندارى، چون من راه و چاره‏ى ديگرى نمى‏يابم.

پذيرش ولايتعهدى مامون توسط امام رضا
مامون با بيان اين مطلب خشم و تهديد خود را آشكار كرد و على ابن موسى بناچار وليعهدى را پذيرفت و تاكيد كرد:
«ولايتعهدى را مى‏پذيرم بشرط آنكه آمر و ناهى و مفتى و قاضى نباشم و كسى را عزل و نصب نكنم و چيزى را تبديل و تغيير ندهم‏».
براى شناخت علل و فضاى حاكم بر مباحثات مامون و على ابن موسى بجاست كه به بر خى از اسناد بر جاى مانده اشاره شود.
در علل الشرايع( ص 227- 228) و عيون اخبار الرضا( ج 2 ص 138) نكات جالبى در مورد علل پذيرش ولايتعهدى ذكر شده است از جمله:
... «ريان بن صلت‏»مى‏گويد:
نزد امام رضا رفتم وگفتم اى فرزند پيامبر برخى مى‏گويند شما قبول وليعهدى مامون را نموده‏ايد با آنكه نسبت‏به دنيا اظهار زهد و بى رغبتى مى‏فرمائيد!
گفت:
«خدا گواه است كه اينكار خوشايند من نبود،اما ميان پذيرش وليعهدى و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذيرفتم...آيا نمى‏دانيد كه‏«يوسف‏»پيامبر خدا بود و چون ضرورت پيدا كرد كه خزانه‏دار عزيز مصر شود پذيرفت،اينك نيز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام وليعهدى را به اكراه و اجبار بپذيرم،اضافه بر اين من داخل اين كار نشدم مگر مانند كسى كه از آن خارج است (يعنى با شرائطى كه قرار دادم مانند آنست كه مداخله نكرده باشم) به خداى متعال شكايت‏مى‏كنم و از او يارى مى‏جويم‏»
همچنين در عيون الاخبار الرضا (جلد 2 صفحه 141) از قول محمد ابن عرفه نقل شده است:
به امام گفتم:
اى فرزند پيامبر خدا!چرا وليعهدى را پذيرفتى؟
گفت:
به همان دليل كه جدم على عليه السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند.
در امالى صدوق نيز( ص 72) از قول ياسر خادم چنين مى خوانيم:
پس از آنكه امام ولايتعهدى را قبول كرده بود،او را ديدم دستهايش را به سوى آسمان بلند كرده،مى‏گفت:
خدايا تو مى‏دانى كه من بناچار و با اكراه پذيرفتم،پس مرا مؤاخذه مكن همچنانكه بنده و پيامبرت يوسف را مؤاخذه نكردى هنگاميكه ولايت مصر را پذيرفت‏ .
نمونه ها در اين زمينه بسيار است كه به همين اندازه اكتفا مى شود
تصويرى از جشن اعلام ولايتعهدى
با استفاده از گزارش شيخ صدوق در عيون الاخبار الرضا
پس از كسب رضايت على ابن موسى، مأمون مجلسی برای بزرگان و صاحب منصبان تشکيل داد. پس از پايان اجلاس بزرگان، فضل بن سهل به عنوان وزير و نماينده مامون بيرون آمد وولايتعهدى على ابن موسى را اعلام كرد و گفت كه خليفه تصميم گرفته ولی عهدی خود را به علی بن موسی واگذار کند و او را رضا ناميده است و دستور داده كه همگان لباس سبز بپوشند.
فضل ابن سهل اعلام كرد برای پنج شنبه آينده همگان بايد برای بيعت با وليعهد به مجلس مأمون حاضر شوند. او همچنين اعلام كرد به فرخندگى اين واقعه، خليفه در روز بيعت حقوق يكسال افراد را به عنوان هديه به حاضران خواهد پرداخت. چون روز پنج شنبه فرا رسيد انبوه عظيمى از طبقات مختلف مردم از اميران و حاجيان و قاضيان و كاتبان و شاعران و مداحان و ديگراقشار مردمان لباس سبز بر تن کرده به جانب قصر مأمون روان شدند . مأمون بر تخت خلافت نشست و برای وليعهد دو تشک و پشتی بزرگ گذاردند به طوری که به پشتی و تشک مأمون متصل می شد .
على ابن موسى با لباس سراسر سبز بر تشك نشسته بود. بر سراو عمامه ای بود و شمشيری نيز داشت . آنگاه مأمون فرزندش عباس را فرمان داد که به عنوان نخستين کس با على ابن موسى بيعت کند . حضرت دست خود را بالا گرفت به گونه ای که پشت دست به طرف خود آن حضرت و کف آن به روی مردم بود
. مأمون گفت :
دست خود را برای بيعت باز کن . امام فرمود :
رسول خدا ( ص ) اين گونه بيعت می کرد .س مردم با آن حضرت بيعت کردند و کيسه های پول را در ميان نهادند و سخنوران وشاعران برخاسته اشعاری درباره فضل رضا و آنچه مأمون در حق آن حضرت انجام داده بود ، سخنها گفتند و شعرها سرودند . پس ابو عباد يکی از وزرای مأمون و نويسنده نامه های محرمانه دربار او عباس بن مأمون را فرا خواند . عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد . مأمون به او امر کرد که بنشيند . سپس محمد بن جعفر را صدا کردند . فضل بن سهل گفت : برخيز . محمد بن جعفر برخاست تا به نزيک مأمون رفت و همانجا ايستاد و دست مأمون را نبوسيد . به او گفته شد :
برو جلو و جايزه ات را بگير .مأمون نيز وی را صدا کرد و گفت :
ای ابوجعفر به جای خويش برگرد .
او نيز بازگشت .
سپس ابوعباد يکايک علويان و عباسيان را صدا می زد و آنان پيش می آمدند و جايزه خود را دريافت می کردند . تا آن که مالهای بخششی تمام شد . سپس مأمون به امام رضا گفت:
برای مردم خطبه ای بخوان و با ايشان سخنی بگوی .
امام رضا به خطبه ايستاد و خدای را حمد کرد و او را ستود سپس فرمود :
همانا از برای ما بر شما حقی است به واسطه رسول خدا و از شما نيز به واسطه آن حضرت بر ما حقی است . چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر ما واجب است - در آن مجلس به جزاين گفتار از آن حضرت سخن ديگری نقل نشده است.
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى روايت کرده است که :
مأمون بر فراز منبر آمد تا با علی بن موسی الرضا بيعت کند . پس گفت :
ای مردم ! بيعت با علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسين بن علی ابی طالب برای شما محقق شده است به خدا سوگند اگر اين نامها بر کران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عزوجل شفا می يابند .
طبری می نويسد :
مأمون علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسين بن علی بن ابی طالب را ولی عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وی را رضای آل محمد ناميد و به لشکرش دستور داد جامه سياه را از تن به در کنند و به جای آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه کشور اطلاع داد . اين ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 هجرى به وقوع پيوست.

نگاهى به دو سند ارزشمند تاريخى
مأمون به خط و انشای خويش عهدنامه ولايت عهدی امام رضا را نوشت و بر آن نيز شاهد گرفت امام رضا نيز به خط خود بر اين عهد نامه صحه گذاشت و اين عهد نامه را عموم مورخان ياد کرده اند . بازخوانى دقيق متن اين اسناد و تامل بر محتواى هوشمندانه اى كه يك خليفه و يك امام آن را قلمى كرده اند بيشتر ما را با ماجراى امام رضا وشخصيتهاى اين ماجرا آشنا مى كند.
علی بن عيس اربلی در کشف الغمة می نويسد:
در سال 670 هجرى يکی از خويشانم از مشهد بدينجا آمد و با وی عهد نامه ای بود که مأمون به خط خويش آن را نوشته بود. در پشت اين عهد نامه خط امام بود . پس جای قلمهای وی را بوسيدم و چشمم را در بوستان کلامش گردش دادم و ديدن اين عهد نامه را از الطاف و نعمتهای الهی پنداشتم و اينک آن را حرف به حرف نقل می کنم آنچه به خط مأمون در اين عهد نامه نوشته شد ، چنين است

متن عهد نامه اى كه مامون به خط
خود ولايتعهدى امام رضا را در آن نوشته است
بسم الله الرحمن الرحيم.
اين نامه ای است که عبد الله بن هارون رشيد ، امير مؤمنان ، آن را به ولی عهد خود علی بن موسی بن جعفر نگاشته است.
اما بعد، همانا خداوند عزوجل دين اسلام را برگزيد و از ميان بندگان خود پيغمبرانی برگزيد که به سوی او هدايتگر و رهنما باشند و هر پيغمبر پيشين به آمدن پيامبر پس از خود نويد داده و هر پيامبر بعدی پيامبر پيش از خود را تصديق کرده است . تا اين روز که دوره نبوت پس از مدتی فترت و کهنه شدن علوم و قطع گرديدن وحی و نزديک شدن قيامت به محمد ( ص ) خاتمه يافت . پس خداوند به وجود او سلسله پيغمبران را پايان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امين گرفت و کتاب عزيز خود را بر او نازل فرمود چنان کتابی که از پيش رو و پشت سر باطن را بدان راه نيست و تنزيلی است از جانب خداوند حکيم و ستوده که در آنچه حلال و حرام کرده و بيم و اميد داده و بر حذر داشته و ترسانيده و امر و نهی کرده هرگز تصور باطلی نمی رود تا حجتی رسا بر مردم بوده باشد و هر کس که راه گمراهی و هلاکت سپارد از روی بينه و دليل و آن کس که به نور هدايت زندگی جاويدان يافته از روی بينه و دليل باشد ، و يقينا خداوند شنوای داناست .
پس پيامبر ( ص ) ، پيغام خدا را به مردم رسانيد و آنان را به وسيله آموختن حکمت و دادن پند و اندرز و مجادله نيکو به سوی خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گيری با دشمنان دين مأمور شد تا اين که خداوند او را نزد خود برد و آنچه بود برای وی برگزيد .
چون دوران نبوت پايان يافت و خدا وحی و رسالت را به محمد ( ص ) خاتمه داد و قوام دين و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قيام به حق خدای تعالی در طاعتی است که به وسيله آن واجبات و حدود خدا و شرايع اسلام و سنتهای آن بر پا شود و جنگ و ستيز با دشمنان دين انجام گردد . بنابر اين بر خلفاست که درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دين و بندگانش قرار داده است خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است که از خلفا پيروی کرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنيت راهها و حفظ خونها و اصلاح در ميان مردم و اتحادشان از راه دوستی کمک و ياری کنند و اگر بر خلاف اين دستور عمل کنند ريشه اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه شان آشکار و شکست دين و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه کلمه و زيان دنيا و آخرت حاصل می شود .
پس بر کسی که خداوند او را در زمين خود خلافت داده و بر خلق خويش امين کرده است سزاوار است که خود را در راه کوشش برای خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضايت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام کارهايی بکند که با احکام خدا و مسؤوليتی که در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت حکم کند همان گونه که خداوند عزوجل به داوود می فرمايد :
ای داوود ما تو را در روی زمين خليفه قرار داديم پس ميان مردم به حق حکم کن و از هوای نفس پيروی مکن که تو را از طريق خدا گمراهت سازد و کسانی که از راه خدا گمراه می شوند برای آنان عذاب سختی است زيرا که روز حساب را فراموش کرده اند و نيزخدادند عزوجل فرمود :
پس سوگند به پروردگارت هر آينه تمام مردم را از آنچه انجام می دهند بازخواست خواهيم کرد . و نيز در خبر است که عمر بن خطاب گفت :
اگر در کرانه فرات بره ای تباه گرد می ترسم که خداوند مرا از آن مؤاخذه کند و سوگند به خدا که هر کس در مورد مسؤوليت فردی يی که بين خود و خدای خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظيمی قرار گرفته پس چگونه است حال کسی که مسؤوليت اجتماعی را به عهده دارد ؟ در اين امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت به سوی اوست که توفيق عصمت و نگهداری کرامت فرمايد و به چيزی هدايت کند که در آن ثبوت حجت است و به خشنودی و رحمت خدا رستگاری فراهم آيد و در ميان امت آن که از همه بيناتر و برای خدا در دين بندگان او خير خواهتر از خلايقش در روی زمين است خليفه ای است که به اطاعت از کتاب او و سنت رسولش عمل کند و با تمام کوشش ، فکر ونظرش را درباره کسی که ولی عهدی او را بر عهده می گيرد به کار برد و کسی را به رهبری مسلمانان برگزيند که بعد از خود آنها را اداره کند و با الفت جمعشان کند و پراکندگيشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهی و ضديت ميان يکديگر نگه دارد و وسوسه و نيرنگ شيطان را از آنان دفع کند . زيرا خداوند پس از خلافت مقام ولی عهدی را متمم و مکمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفای خود در استوار داشت آن مقام الهام فرموه که کسی را برای اين کار انتخاب کنند که سبب زيادی نعمت و مشمول عافيت شود . و خداوند مکر و حيله اهل شقاق و دشمنی و کوشش تفرقه اندازان و فتنه جويان را در هم شکند . از موقعی که خلافت به اميرمؤمنان رسيده است تلخی طعم آن راچشيده و از سنگينی بار خلافت و تکاليف سخت آن آگاه شده و وظيفه مشکلی را که خليفه در مورد اطاعت خدا و مراقبت دين بايد انجام دهد ، دانسته است . از اين رو همواره در مورد آنچه که موجب سرفرازی دين و ريشه کن کردن مشرکان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه کتاب و سنت است ، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بيدار نگهداشته و بسيار انديشه کرده است . انديشه در اين مسأله او را از آرامش و راحت و از آسايش و خوشی بازداشته است زيرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد کرد آگاه است و دوست دارد که به هنگام ديدار خدا ، در امر دين و امور بندگانش خيرخواه بوده باشد و برای ولی عهدی کسی را برگزيد که حال امت را مراعات کند و در فضل و دين و پارسايی و علم از ديگران برتر باشد و در قيام به امر خدا و ادای حق او بيشتر از ديگران به وی اميد بسته شود . از اين رو برای رسيدن به اين مقصود شب و روز به پيشگاه خدا مناجات کرد و از او استخاره کرد که در انتخاب ولی عهد کسی را به او الهام فرمايد که خشنودی و طاعت خدا در آن باشد و در طلب اين مقصود ، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و علی بن ابی طالب دقت نظر کرد و در احوال مشهورترين آنان از لحاخ علم و مذهب و شخصيت بسيار بررسی کرد ، تا آن که به رفتار و کردار همگی آگاه شد و آنچه درباره آنان شنيده بود به مرحله آزمايش در آورد و خصوصيات و احوال آنها را مکشوف داشت و پس از طلب خير از خدا و بجای آوردن کوشش فراوان در انجام فرمايشهای الهی و ادای حق او درباره بندگان و شهرهايش و تحقيق در افراد آن دو خاندان ، کسی را که برای احراز اين مقام انتخاب کرد علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسين بن علی بن ابی طالب است . زيرا که فضل والا و دانش سودمند و پاکدامنی ظاهر و زهد بی شائبه و بی اعتنايی او به دنيا و تسليم بودن مردم را درباره وی از همه بهتر و بالاتر ديد و برای او آشکار شد که همگی زبانها در فضيلت او متفق و سخن درباره اش متحد است و چون هميشه به فضيلت از زمان کودکی و جوانی و پيری آشنا و آگاه بود لذا پيمان ولی عهدی و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا ، به نام او بست و خدا نيک می داند که اين کار را برای از خود گذشتگی در راه خدا و دين و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهايی در روزی که مردم در آن روز در پيشگاه پروردگار عالميان به پا خيزند ، انجام داد .
اکنون اميرمؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتکارانش را دعوت می کند که ضمن اظهار سرور و شادمانی در امر بيعت پيشدستی کنند و بدانند که اميرمؤمنان طاعت خدا را بر هوای نفس درباره فرزند و اقوام و نزديکان خويش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا کرد . زيرا که او مورد پسند و رضای اميرمؤمنان است پس ای خاندان اميرمؤمنان و کسانی که از فرماندهان و نظاميان و عموم مسلمانان در شهر هستيد به نام خدا و برکاتش و به حسن قضای او درباره دين و بندگانش برای اميرمؤمنان و برای علی بن موسی الرضا پس از او بيعت کنيد . چنان بيعتی که دستهای شما باز و سينه هايتان گشاده باشد و بدانيد که اميرمؤمنان اين کار را برای اطاعت امر خدا و برای خير خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشيد که مرا بدين امر ملهم کرد و آن در اثر حرص و اصراری بود که مرا به رشد و صلاح شما بود و اميدوار باشيد که اين کار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع استقامت امور شما مؤثر است و فايده آن به شما باز می گردد و بشتابيد به سوی طاعت خدا و فرمان اميرمؤمنان که اگر بشتابيد موجب امنيت و آسايش است و خدا را در اين امر سپاس گزاريد که اگر خدا خواهد بهره آن را خواهيد ديد " . اين نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201، به دست خود نگاشت .

دستخط و نوشته امام رضا در پشت عهد نامه مامون
بسم الله الرحمن الرحيم .
ستايش و سپاس خدای راست که آنچه خواهد به انجام رساند . زيرا نه فرمانش را چيزی باز گرداند و نه قضايش را مانعی باشد . به خيانت ديدگان آگاه و اسرار نهفته در سينه ها را می داند ، و درود بر خدا و بر پيامبرش محمدپايان بخش رسولان و بر اولاد پاک و پاکيزه او باد .
من ، علی موسی بن جعفر ، می گويم :
همانا اميرمؤمنانکه خدا او را در استواری کارها کمک کند و به او رستگاری و هدايت توفيقش دهد آنچه را ديگران ازحق ما نشناخته بودند باز شناخت . رشته رحم و خويشاوندی را که از هم گسيخته شده بود به هم پيوست ودلهايی را که بيمناک شده بودند ايمنی بخشيد . بل آنها را پس از آن که تلف شده بودند جان بخشيد و از فقر و نيازمستغنی کرد . و تمام اين کارها را به منظور خشنودی پروردگار جهانيان انجام داد و پاداشی از غير او نخواست که خداوند شاکران به زودی جزا دهد و پاداش نکوکاران را تباه نکند . او ولايت عهد امارت کبرای خود را به من واگذار کرد چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده دار آن گردم پس هر کس گرهی را که خداوند به بستن آن فرمان داد بگشايد و رشته ای را که خداوند پيوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت حريم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام کرده است . زيرا با اين کار امام را حقير کرده و پرده اسلام را از هم دريده است . رفتار گذشتگان نيز بدين گونه بوده است . آنان بر لغزشها صبر کردند و به صدمات و آسيبهای ناشی از آن اعتراض نکردند زيرا از پراکندگی کار دين و از به هم خوردن رشته اتحاد مسلمانان می ترسيدند و اين ترس بدان جهت بود که مردم به زمان جاهليت نزديک بودند و منافقان هم انتظار می کشيدند تا راهی برای ايجاد فتنه باز کنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم که اگر مرا زمامدار امور مسلمانان کرد و امر خلافت را به گردن من نهاد درميان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار کنم که به اطاعت خدا و پيامبرش مطابق باشد . هيچ خون محترمی را نريزم و مال و ناموس کسی را مباح نکنم ، مگر اين که حدود الهی ريختن آن را جايز شمرده و واجبات دين آن را مباح کرده باشد ، تا حدود توانايی و امکان در انتخاب افراد کاردان و لايق بکوشم و بدين گفتار بر خويشتن عهد و پيمان محکم بستم که در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود که او فرمايد :
به پيمان وفا کنيد که نسبت به انجام آن مسؤول هستيد . و اگر از خود چيز تازه ای به احکام الهی افزودم و يا آنها را تغيير و تبديل کردم ، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت خواهم بود . و پناه می برم به خداوند از خشم او و با ميل و رغبت به سوی او رو می کنم که توفيق طاعتم دهد و ميان من و نافرمانيش حايل گردد و به من و مسلمانان عافيت عنايت فرمايد . و من نمی دانم که به من و شما چه خواهد شد . حکم و فرمانی نيست مگر برای خداوند او به حق داوری می کند و بهترين جداکنندگان است . لکن من برای امتثال امر اميرمؤمنان اين کار را بر عهده گرفتم و خشنودی او را برگزيدم . خداوند من و او را نگاهداری کناد . خدا را در اين نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است .
اين نامه را در حضور اميرمؤمنان که خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيی بن اکثم و عبدالله بن طاهر و ثمامة بن أشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان ، در ماه رمضان سال 201به خط خود نوشتم . "

گواهان طرف راست ميثاق
يحيی بن اکثم در پشت و روی اين مکتوب گواهی داده و از خداوند خواسته که امير مؤمنان و همه مسلمانان خجستگی اين عهد و ميثاق را دريابند .
عبدالله بن طاهر به حسين به خط خويش در تاريخی که در اين عهد نامه مشخص است گواهی خود را بر آن نوشته است .
حماد بن نعمان نيز پشت و روی اين عهد نامه را گواهی کرده است و بشر بن معتمر نيز در همان تاريخ مانند همين گواهی را داده است .

گواهان طرف چپ ميثاق
اميرمؤمنان ، که عمرش دراز باد ، خواندن اين صحيفه ، يعنی صحيفه ميثاق ، را مرسوم ساخت . اميدوارم بدين ميثاق و به حرمت سرورمان رسول خدا ( ص ) ، از صراط گذر کند . ميان روضه و منبر بر سرهای شاهدان ، به چشم و گوش بنی هاشم و ساير اوليا و انصار پس از کامل شدن شروطبيعت بر آنان بدانچه اميرمؤمنان حجت را بر همه مسلمانان تمام کند و شبهه ای را که انديشه های نادانان پيش می کشيدند ، باطل سازد و خداوند مؤمنان را بر آنچه شما برآنيد وا مگذارد و فضل بن سهل به امر اميرمؤمنان در همان تاريخ در اين عهد نامه نوشت . اين مطلبی بود که مؤلف کشف الغمه آن را ذکر کرده بود .
سبط بن جوزی در تذکره الخواص در اين باره گويد :
آنگاه اين عهد نامه در جميع آفاق و در کعبه و ميان قبر رسول الله ( ع ) و منبر وی خوانده شد و خواص مأمون و بزرگان دانشمند بر آن شهادت دادند . از اين جمله است شهادت فضل بن سهل که به خط خويش نوشته : شهادت دادم بر اميرمؤمنان عبد الله مأمون و برابو الحسن علی بن موسی بن جعفر بدانچه واجب گرداندند تا حجتی بر آنان برای مسلمانان باشد . و بدان شبهه جاهلان را باطل کنند .
فضل بن سهل در تاريخ مذکور نوشته است : و عبد الله بن طاهر نيز به مانند همين امر را شهادت داده است . و يحيی اکثم قاضی و حماد بن ابوحنيفه و ابوبکر و وزير مغربی و بشر بن معتمر به همراه گروه بسياری از مردم بر اين امر شهادت دادند .


باقى قضايا،سكه زدن بنام امام رضا
واعلام ولايتعهدى او در شهرهاى مختلف
بيعت با امام رضادر پنجم ماه رمضان سال 201انجام پذيرفت همزمان با اين بيعت و جشن بزرگ بيعت مامون دستور داد بنام على ابن موسى سكه بزنند.
بنا بر روايت مؤلف کتاب مطلع الشمس، شکل درهمی که در زمان امام رضا و به فرمان مامون ضرب شد و اصل صورت به خط کوفی است و با خط نسخ نيز نقش گرديده چنين است :
در وسط يکی از دو طرف سکه در هفت سطر چينن حک شده است
الله محمد رسول الله
المامون خليفه الله
مما امر به الامير الرضا ولی عهد المسلمين علی بن موسی ابن علی بن ابی طالب
ذوالرياستين
و در طرف ديگر سکه در چهار سطر چنين حک شده است :
لا اله الا الله الله وحده لا شريک له المشرق
و بر يکی از دو طرف درهم به شکل دايره وار نوشته شده است :
محمد رسول الله ارسله بالهدی و دين الحق ليظهره علی الدين کله ولو کره المشرکون
و بر طرف ديگر شکل دو دايره داخلی و خارجی به چشم می خورد که بر دايره داخلی چنين نوشته اشده است : بسم الله ضرب هذا الدرهم بمدينة اصبهان سنة اربع و مأئتين " . و بر دايره خارجی چنين نوشته شده است : "فی بضع سنين لله الامر من قبل و من بعد و يومئذ يفرح المومنون " .
شايان تذکر است که کتابت اين درهم ، اگر درست باشد ، تاييد می کند که وفات امام رضا ( ع ) در سال 206بوده و بدين ترتيب قولی که وفات آن حضرت را در سال 203يا کمتر دانسته اند تضعيف می شود . مگر آنکه بگوييم اين درهم ، پس از وفات امام و فقط به منظور تبرک به نام آن حضرت ضرب شده و ضرب آن به فرمان مأمون نبوده است .
همزمان با اين قضايا مامون مجلس عروسى اسحاق ابن موسى ابن جعفر(برادر امام رضا) را با دختر اسحاق فرزند امام جعفر صادق برگزار كرد و او را به عنوان نماينده و سفير دربار خلافت به حج فرستاد. همچنين دستور داد پيكها و نمايندگان مختلف به شهرهاى مختلف روانه شوند و و در هر شهرى بنام ولايتعهدى على ابن موسى خطبه بخوانند.
به نظر مى رسيد كه همه چيز به خوبى در حال پيش رفتن است و مامون در نقشه هاى خود دارد موفق مى شود. شايد اگر قضايا بر وفق مراد مامون جلو مى رفت فرجام زندگى هشتمين امام به گونه ديگرى رقم مى خورد وخليفه كه نزديك به بيست سال از ولىعهد خود جوانتر بود رفتار ديگرى در پيش مى گرفت و ماجراى مسموميت و شهادت على ابن موسى بنام مامون ثبت نمىشد ولى ماجرا بنا به خواست مامون جلو نرفت.
مامون با اعلام ولايتعهدى امام رضا توانست بخشى از مخالفان را آرام و رقيبان را از ميدان بدر كند ولى خاندان عباسى و هودارانشان كه رگ و ريشه اى مستحكم داشتند و با اعلام ولايتعهدى على ابن موسى از دست دادن زمام قدرت را بر نمى تافتند رفتار ديگرى در پيش گرفتند . شورش بغداد عليه ولايتعهدى على ابن موسى و خلافت مامون نزديك بود واين ماجرا على ابن موسى را به فرجام كار نزديكتر كرد.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: