یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

تاریخ مقدس تشیع بخش 25


شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش بيست وپنجم 25)
اسماعيل وفا يغمائى
Esmailvafa99@yahoo.ca

ادامه دوران بابك
سيماى اجتماعى و تاريخى امام جواد
در دوران بررسى زندگانى سياسى و اجتماعى امام رضا اشاره شد كه امام رضا با اين كه زود ازدواج كرد تا سن چهل و هفت سالگى داراى فرزند نشد وبا توجه به مسئله عمودى بودن وراثت در امامت، نداشتن فرزند موجب شك و شبهه و حتى طعنه و زخم زبان شمارى افراد ومخالفان در مورد امامت امام رضا گرديد ، به طوريكه گاه بوسيله نامه نيز او را مورد آزارقرار مى‏دادند كه نمونه آن را مى‏توان در نامه «حسين ابن‏قياما» مشاهده كرد. او كه از سران جماعت«واقفيه‏»، يا ممطوريه( به معنى سگ باران خورده) يا موسويه، واز منكران درگذشت موسى ابن جعفروردكنندگان امامت امام رضا بود.حسين ابن قياما فقط امام رضا را وكيل موسى ابن جعفر و نه امام مى دانست. اودر نامه‏اى‏به امام رضا نوشت:
چگونه ممكن است امام باشى در صورتى ‏كه فرزندى ندارى.
و امام رضا در پاسخ او نوشت كه:
از كجامي‏ دانى كه من فرزندى نخواهم داشت.
بسيارى از متون شيعى بنا به سنت و شيوه! نويسندگانشان پيش بينى هاى بسيار در باره چگونگى تولد و امامت و شهادت امام جواد را از زبان امام رضا نقل كرده اند كه ازذكر آنها مى گذريم.
امام رضا بر خلاف پدر خود كه حدود چهل فرزند داشت ، كم اولاد بود، شمارى از مورخان شيعه و در زمره آنها مجلسى تنها از امام جواد به عنوان فرزند پسر او نام برده اند و سايرين از جمله کمال الدين محمدبن طلحه( در مطالب السؤول) ،عبد العزيزبن اخضر جنابذی( در معالم العتره)، ابن خشاب (در مواليد اهل بيت) ،ابونعيم (در حليه الاوليا)، سبط بن جوزی( در تذکره الخواص) تعداد فرزندان او را تا شش تن و بدينسان نام برده اند:
محمد قانع ، حسن ، جعفر ، ابراهيم ، حسن(احتمالا حسن اصغر) و عايشه ذكر كرده اند.
شيخ مفيد در ارشاد می نويسد :
امام رضا دنيا را بدرود گفت و سراغ نداريم که ازوى فرزندی به جا مانده باشد جز همان پسرش که بعد از وی به امامت رسيد ، يعنی حضرت ابوجعفر محمد بن على.
ابن شهر آشوب در مناقب می گويد :
امام محمد بن علی تنها فرزند اوست
طبری در اعلام الوری می نويسد :
تنها فرزند رضا پسرش محمد بن علی جواد بود لا غير.
در کتاب العدد القوية آمده است که امام رضا دو پسر داشت که نام آنها محمد و موسی بود و جز اين دو فرزندی نداشت . همچنين در قرب الاسناد و ساير منابع از دو فرزند نام برده شده است. در هر حال مسئله بى اولادى دراز مدت امام رضا چنان بود كه پس از تولد امام جواد و بر اثر بدگوئى هاى برخى نزديكان ( چنانكه قبل از اين اشاره شد) مجبور به قبول قيافه شناس شد تا صحت نسب امام جواد را به خود تائيد كند. حال كه مشغول كند و كاو درباره امامت نهمين پيشواى شيعيان و شمار فرزندان امام رضا هستيم بجاست به آخرين كشفيات در اين زمينه كه خبر از پيدا شدن مقبره فرزندى ديگر از امام رضا در هندوستان مى دهد توجه كنيد. به گزارش خبر گزارى مهر ( تاريخ 25 خرداد 1384)مقبره جديدى از يكى از فرزندان امام رضا در شهر سامانا ى كه از مادرى هندى بنام سامانا متولد شده ونام شهر سامانا نيز از نام مادر مشهد على، ابن على ابن موسى الرضا گرفته شده در هندوستان كشف شده است.
گزارش خبر گزارى مهر،كشف مقبره مشهد على
فرزند ناشناخته اى از امام رضا از همسرى از اهالى هند.ستان
کشف مقبره ای در شهر شمالی هندوستان سامانا، 28 کيلومتری پاتيلا در شمال ايالت پنجاب که گفته می شود متعلق به پسر امام رضا (ع)، امام هشتم شيعان است می تواند اين مکان در شبه قاره هند را به يکی از زيارتگاه های شيعيان تبديل کند
به گزارش خبرنگار گروه دين و انديشه "مهر"، اين آرامگاه، سه ماه گذشته به صورت اتفاقی در طی بازديد "شابر رضوی"، قاضی دادگاه عالی لاهور کشف شد. خانواده قاضی رضوی که به شهر سامانا مهاجرت کرده اند به مقامات اجرايی گفتند يک قديس بزرگ در اين مکان دفن شده و از مقامات خواستند سنگ قبر او را پاک کنند تا نوشته های روی سنگ مشخص شود.
اين آرامگاه در محوطه ساختمانی بزرگی واقع شده که در چهار کيلومتری شهر سامانا قرار دارد. اين ساختمان به سبک معماری دوره امپراطوری مغول ساخته شده، اما ساختار داخلی آن نيازمند تعميرات سريع است. چندين مقبره ديگر نيز در اين مکان وجود دارد. سنگ نوشته های اين مقبره به زبان فارسی است که به صورت افقی روی ديوار مقبره نصب شده که به نظر می رسد تازه باشد.
اين عبارت روی سنگ نوشته اين مقبره به چشم می خورد :
مقبره حضرت امام مشهد علی بن حضرت علی موسی رضا، ساخته شده توسط آجرالدين خان مغول پسر بخش الله خان در ماه المبارک رمضان 967 هجری مطابق با سال چهارم اکبرپادشاه.
وزير ايالت پنجاب دستور داده است مقامات مسئول کار در اين مکان را بلافاصه آغاز کرده تا بتوان آن را به عنوان يک مکان مقدس اعلام کرد. مقامات عالی رتبه شيعه از زمان کشف اين مقبره از آن بازديد کرده اند که در ميان آنها می توان به ديپلماتهای سفارت ايران در دهلی و علمای شهر لاکنا (مرکز استان اوتاپرداش) اشاره کرد. آنها اکنون در حال کار برروی طرحهای بازسازی و ترميم اين مکان بوده و هيئت وقف ايالت پنجاب محافظانی را برای حفظ اين مکان منصوب کرده است. برخی علما می گويند امام سيد مشهد علی در حدود 1200 سال پيش در اين مکان دفن شده و نام شهر سامانا از مادر وی گرفته شده است. منابع استدلال کردند حقايق در اين زمينه با کتابهای کهن دينی مطابقت می کند. اسلام آن لاين گزارش داد برخی از منابع فرزندان امام علی بن رضا(ع) را تنها امام محمد تقی امام نهم شيعيان و موسی و يحيی ذکر کرده و به پسری به نام مشهد علی اشاره ای نکرده اند.
يک گروه متشکل از "ملا کلبه جواد"، عالم شيعه هندی و دو کارگذار سفارت ايران در دهلی به همراهی دکتر "نصير نقوی"، استاد داشنگاه پنجاب چند روز گذشته از اين مقبره بازديد کردند. ملا کلبه جواد گفت، در تاريخ 20 تيرماه به ايران سفر می کند تا تاريخ اين مقبره را دنبال کند و اگر اين امر اثبات شود به يکی از بزرگترين مکانهای تاريخی مسلمانان شيعه در شبه قاره هندوستان بدل می شود.
امام جواد نهمين امام شيعيان
نهمين امام شيعيان درنوزدهم رمضان و يا دهم ماه رجب سال 195 هجرى متولد شد. خيزران مادر امام جواد كنيزى از اهالى نوبه بود.او را سبيكه نوبيه هم ناميده‏اند ، كنيه‏ اوام الحسن و نامهاى ديگرش مريسيه، ريحانه و دره است.اهالى نوبه، مسيحى بودند و به دنبال تهاجم و كشورگشائى هاى مسلمانان، نوبه به تسخير مسلمين درآمد و تعداد زيادى از زنان و مردان نوبه به اسارت درآمدند و در كشورهاى ديگر به عنوان كنيز و غلام فروخته شدند، سبيكه نيز در زمره اسرا به عنوان كنيز فروخته شد وسرانجام گذارش به بازار برده فروشان در عربستان و در مدينه افتاد ودرآنجا فروخته شد و به ازدواج امام رضا در آمد. مورخان شيعه نوشته اند كه او زنى پرهيزگار و عالم و مورد احترام امام رضا بود. در باره نوبه زادگاه مادر امام جواد ( به نقل از لغت نامه دهخدا) قابل ياد آورى است كه:
نوبه ولايتى از بلاد سودان است از اقليم اول، به جانب جنوبى مصر بر كنار رود نيل... هم اكنون نيمى از سرزمين نوبه جزو مملكت مصر و نيم ديگر جزو سودان است .
نهمين امام شيعيان بر خلاف پدرش كه سالها معاشر و دمساز با موسى ابن جعفر و برادران و خواهران فراوانش بود خيلى زود و در سن سه چهار سالگى به دليل مسافرت اجبارى پدرش به مرو و دربار مامون، دور از پدر ماند ونيز خيلى زود در سن هفت و يا هشت سالگى زمام رهبرى و امامت پيروان پدرش را بر عهده گرفت.
امام هشت ساله وآغاز كار
در مسافتى به فاصله بيش ازهزارو دويست و سال ازروزگار حيات نهمين امام شيعيان قرار داريم . اسناد كلاسيك و سنتى شيعه در طول اين قرنها تصوير خاص و عامه پسند خود را بر اساس موازين خاص مورد علاقه خود از امام نهم شيعيان ساخته اند.
در نظر اول هيچ مشكلى وجود ندارد . امامى رفته است و لاجرم امامى ديگربنا بر اراده الهى به امامت منصوب شده و زمام رهبرى را در دست گرفته و دنياى شيعه او را پذيرفته است، ايرادى وجود ندارد! اختلافى نيست! و موازين خاص امامت واهرم آهنين و غير قابل مقاومت نص،( نصوصى كه از زمان پيامبر تا زمان امام رضا وجود دارد) تمام مشكلات را حل و فصل كرده و امام چه هشت ساله باشد و چه سالخورده بر اين اساس امام است. اما آيا واقعيت اين است؟. قبل از اين اشاره كرده ام كه در بررسى تاريخ تشييع وبخصوص زندگانى امامان و بزرگان شيعه، ما هر ديدگاهى كه داشته باشيم با كوهواره هائى از اسناد سنتى و كلاسيك شيعه روبروئيم و از آنها گريزى نداريم اما در ميان همين اسناد نيز مى توان گوشه هائى از حقايق آن روزگار را ديد. واقعيت اين است كه وقتى از جاده هاى زمان عبور كنيم و به عقب باز گرديم و از گزارشات و تصويرهاى شگفتى كه عالمان مذهبى و فقيهان مشهور شيعه نوشته اند و ساخته اند عبور كنيم و به روزگار زاد و زيست امام جواد نزديك شويم تصويرى واقعى تر از او وروزگار او و مشكلات روزگار او را خواهيم ديد. از تاريخ خيالى دستپخت فقيهان كه در آن همه چيز بسامان است و در حول خيالات و آرزوها و تئورى هاى آنها در چرخش است كه بگذريم، تاريخ واقعى تشيع پس از بخصوص پايان روزگار سومين امام، تاريخى بسيار پر تلاطم و پر تشنج است وبا پايان روزگار و درگذشت هر امام، ما شاهد انواع و اقسام اختلافات و انشعابات جدى در ميان پيروان و حتى نزديكان امام فوت شده هستيم. اشاره اى اندك به اين ماجرا پس از روزگار امام حسن تا روزگار امام جواد بيشتر ما را با حقايق پنهان آشنا مى كند.
اشاره اى به برخى انشعابات در شيعه
بعد از سومين تا زمان نهمين امام
پس از امام سوم
گروهى به امامت امام سجاد روى آوردند.
گروهى قائل به توقف و پايان امامت پس از امام حسين شدند.
گروهى قائل به امامت از فرزندان امام حسن و امام حسين عليه السلام گرويدند كه شاخه هاى زيديه را تشكيل دادند كه ذكر آنها گذشت
پس از امام چهارم
بخشى از پيروان امام سجاد به امامت امام باقر ايمان آوردند و شاخه اصلى شيعه اماميه را تشكيل دادند. نوبختى و اشعرى از اين شاخه به الشيعه العلويه ياد مى كنند كه تا پايان دوره امامت، ائمه به همين نام شناخته مى شوند.
گروهى زيد فرزند امام سجاد را امام دانستند.
گروهى دنبال رو فردى به نام عمر بن رياح شدند. وى از مردم اهواز بود.
پس از امام پنجم
بخشى به امامت امام صادق روى آوردند .
گروهى به امامت محمد بن عبدالله بن حسن رو كردند
گروهى دنباله روى مغيره بن سعيد گرديدند كه مبلغ محمد بن عبدالله بن حسن بود و گفته بود كه وى مهدى موعود و زنده است مغيره بن سعيد عجلى اهل كوفه بود كه در سال 119 ق كشته شد. گويند مغيره سرانجام ادعاى نبوت كرد و قائل به تجسيم گرديد. او خداوند را شبيه مردى دانست كه از نور است و داراى اندام مى باشد اندامهاى او به صورت حروف هجا است : ((الف) قدمهاى اوست (عين ) ديدگان وى (ها) فرج ــ آلت تناسلي)او است .گزارشات ديگر در باره مغيره مى گويند:
مغيره از موالى خالد بن عبدالله قسرى بوده و در آغاز ادعاى امامت كرده و بعد مدعى نبوت شده و درباره امام على غلو ورزيده است . او را متهم ساخته اند كه به الوهيت على قائل بود. او مدعى بوده كه خداوند مانند نور است و تاجى از نور بر سر دارد. در قلب خدا علم و حكمت فوران دارد، خداوند چون گناه بندگان را مشاهده كرد، عصبانى شد و عرق كرد و درياى شور و شيرين را پديد آورد.مغيره در سال 119 هجرى كشته شد.
اسناد تاريخى مى گويند كه مغيره در كوفه عليه استاندار اموى قيام كرده و گويا در انتظار ظهور محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بوده و به نفع او تبليغ مى كرده است . گويا عقايد منسوب به او در اواخر عمر او بوده و به عقايدكفر آلود متهم شده است
گروهى معروف به بتريه پيروى سليمان بن جرير، ازپيروان زيد را برگزيدند.
پس از امام ششم
گروهى به امامت امام موسى بن جعفر گرويدند كه همان شيعه علويه باشند
گروهى قائل به عدم مرگ امام صادق عليه السلام شدند كه وى زنده است و مهدى موعود است و سرانجام ظاهر خواهد شد اين گروه را ناووسيه گويند. ناووس از مردم بصره بود وى را عبدالله بن ناووس يا عجدون بن ناووس ‍ مى گفتند اين گروه ، امامت را در امام صادق عليه السلام تمام شده مى دانند.
گروهى به امامت اسماعيل بن جعفر گرويدند كه فرقه اسماعيليه را تشكيل مى دهند .
پس ازامام هفتم
بخشى از پيروان به امام رضا گرويدند.
گروهى به امامت عبدالله بن جعفر الصادق عليه السلام معروف به عبدالله افطح گرويدند عبدالله اندكى پس از درگذشت پدرش در گذشت اين گروه در تاريخ به فطحيه معروف است وجه تسميه او به فطح بخاطر نقصى بود كه در پاداشت گويند عبدالله گرايش به مرجئه داشت گويند او فردى كم دانش بود و از مذهب چيزى نمى دانستگروهى قائل به توقف امامت در موسى بن جعفر شدند اين گروه واقفيه اند. اين گروه را ممطوريه و موسويه نيز گفته اند.اين گروه براى عقايد خود دستاويزهائى داشت و امام هشتم را وكيل پدر مى دانستند نه جانشين اواين گروه بزرگترين گروه واقفيه در تاريخ اماميه محسوب مى شوند، چرا كه بخش بزرگى از شيعيان در اين فرقه جاى گرفتند واژه ممطوره لقبى است منفى كه پيروان امام هشتم به اين گروه داده. آنها مى گفتند:
انما انتم الا كلاب ممطوره . يعنى شما چيزى جز سگهاى باران خورده نيستيد.
گروه ديگرى مسئله مرگ امام هفتم را با ترديد تلقى كردند و گفتند تا امام بعدى با دليل براى ما روشن نشود، بر امامت امام موسى بن جعفر باقى هستيم اين گروه نيز به واقفيه پيوند خورده اند و لقب ممطوره به آنان نيز گفته مى شد.گروه ديگرى از پيروان امام هفتم دنباله روى محمد بن بشير كوفى از موالى بنى اسد شدند و گفتند كه امام هفتم نمرده است و اصلا در زندان نبوده ، او قائم و مهدى است . امام هفتم محمد بن بشير را جانشين خود نموده و انگشترى خود را به وى سپرده و كارهايش را به او واگذار كرده و خود غايب شده است امام علوم و اسرار را نيز به محمد بن بشير سپرده است محمد اجازه دارد كه بعد از خودش هر كس را بخواهد، به امامت تعيين نمايد بنابراين هر كس از فرزندان امام هفتم كه ادعاى امامت كند، اگر پاك نهاد نباشد ريختن خون او واجب است .از واجبات الهى تنها نماز و روزه واجب است و بقيه اعمال ، انجام آنها ضرورتى ندارد. نزديكى و ازدواج با محارم جايز است . اين فرقه به تناسخ و حلول نيز قائل بوده است( در باره اتهامات اخلاقى وارده به اين فرقه توسط علما با احتياط بايد برخورد كرداين اتهامات در طول تاريخ، توسط عالمان و فقيهان ريز و درشت تقريبا نثار اكثر مخالفان ، انشعاب كنندگان و گاه نزديكان امامان كه در مواردى اختلاف نظر خود را آشكار كرده اند ،شده است و هنوز هم نثار مخالفان مى شود) .
پس از امام هشتم ،برخى مشكلات روزگار
و تضادهاى شيعيان در آغاز امامت امام جواد
اگر چه مشكل هشت ساله بودن امام در روزگار ما حل و فصل شده است ولى در آن روزگار با آغاز امامت امام محمد تقى به علت صغر سن، شيعيان با يك مشكل عقيدتى مواجه شدند، از همين رو يكى از مسائلى كه بعدها در مباحث كلامى امامت، جايگاه ويژه اى يافت اين بحث بود كه «آيا ممكن است امامى قبل از بلوغ به امامت برسد؟». در مجموع و پس از پايان زندگى امام رضا . در رابطه با امامت امام نهم مشكلات چنين بود:
گروهى مى پرسيدند آيا مى شود امامت امامى هفت يا هشت ساله را پذيرفت؟
درگيرى در مجلس گردهمائى شيعيان بغداد
در اين باره(در بحارالانوار، ج50، ص99) نقل شده كه پس ازامام رضا، شيعيان بغداد در مجلسى گرد آمدند تا مسأله جانشينى را حل كنند. يونس بن عبدالرحمن كه از شيعيان قابل اعتماد امام رضا بود گفت:
تا اين فرزند، امام جواد بزرگ شود چه بايد بكنيم؟
ريّان بن صلت برخاست و گلوى او را گرفت و گفت:
تو در ظاهر ايمانت را به ما نشان مى دهى، اما در باطن ترديدى دارى؟ اگر امامت از طرف خدا باشد، حتى اگر او يك روزه باشد به منزله شيخ (مرد بزرگ سال) است و اگر از طرف خدا نباشد، حتى اگر هزار سال داشته باشد، همچون ساير مردم است.
اگر طرفين دعوا را اندكى بشناسيم مى توانيم به عمق اختلاف پى ببريم. يونس ابن عبدالرحمان از برجسته ترين نزديكان امام رضا و ريان ابن صلت اشعرى نيز وضعيتى مشابه دارد. به نمونه كامل ترى در اين زمينه نگاه مى كنيم.
سفر هشتاد تن از شيعيان براى يافتن امام دوران
در كتاب «عيون المعجزات» روايت شده:
هنگامي كه امام رضا از دنيا رفت، امام جواد در حدود هفت سال داشت، در بغداد و ساير شهرها، بين شيعيان در مورد جانشين حضرت رضا عليه السلام اختلاف شد. موسم حج نزديك شده بود، هشتاد نفر از فقها و... مانند: ريان بن صلت، صفوان بن يحيي، محمد بن حكيم، عبدالرحمن بن حجاج و يونس بن عبدالرحمن و جماعتي از بزرگان و معتمدين شيعه، در خانه«عبدالرحمن بن حجاج» در حاليكه بسيار پريشان بودند نشستند و گريه مي‌كردند و آه‌هاي جانسوز مي‌كشيدند، يونس به آنها گفت:
«گريه را كنار بگذاريد، تا ببينيم چه كسي عهده‌دار مقام امامت است، .و مسائل خود را از چه كسي بپرسيم، تا حضرت جواد عليه السلام بزرگ شود!؟»
ريان بن صلت برخاست، و از شدت ناراحتي دستش را بر گلوي يونس گذاشت، و سيلي بر او مي‌زد و مي‌گفت:
«تو كسي هستي كه در نزد ما اظهار ايمان مي‌كني، و لي شك و شرك خود را پنهان مي‌سازي، اگر امامت حضرت جواد عليه السلام از طرف خداست، هرگاه او كودك يك روزه باشد همانند پيرمردي عالم است، بلكه بالاتر، و اگر از طرف خدا نباشد، هرگاه هزار سال عمر كند، مانند يك فردي از ساير مردم است، اين موضوعي است كه سزاوار است درباره آن فكر شود.»
پس از آن، ساير حاضران، به يونس رو كردند و او را سرزنش نمودند، آن وقت، ايام حج بود، هشتاد نفر از فقهاي بغداد و ساير مردم كه براي انجام حج ، بيرون آمده بودند به مدينه آمدند تا از نزديك با امام جواد عليه السلام ديدار نمايند، در مدينه به خانه امام صادق عليه السلام كه خلوت بود، وارد شدند،‌بر روي فرش بزرگي كه در آنجا گسترده شده بود، نشستند، آنگاه عبدالله بن موسي عليه السلام (عموي امام جواد ) آمد و در صدر مجلس نشست، شخصي اعلام كرد كه اين آقا، فرزند پيامبر صلي الله عليه و‌‌ آله و سلم است، هر كس سؤال دارد از او بپرسد.
چند مسأله از او سؤال شد، ولي او جواب نادرست داد، حاضران متحير و اندوهناك شدند و فقهاي مجلس، پريشان گشتند، تصميم گرفتند كه برخيزند و آن خانه را ترك كنند، و با خود مي‌گفتند:
اگر حضرت جواد عليه السلام پاسخ سؤالات ما را مي‌دانست، عبدالله جواب نادرست به ما نمي‌داد، در اين هنگام دري از جانب صدر مجلس، باز شد و موفق (غلام و خدمتكار حضرت جواد) وارد مجلس شد، و حضرت جواد عليه السلام را نشان داد و گفت «اين ابو جعفر است.» كه هم اكنون مي‌آيد، همه حاضران به احترام او برخاستند و به استقبالش شتافتند و به او، سلام كردند، آن حضرت در حاليكه دو پيراهن در تن داشت، و عمامه با دو تحت الحنك بر سر نهاده بود، و كفشي در پا نموده، وارد گرديد و نشست و همه حاضران در سكوت بودند، آنگاه صاحب مسأله برخاست و چند مسأله پرسيد، و امام جواد عليه السلام جواب آنها را طبق حكم الهي بيان داشت،‌ شيعيان خوشحال شدند، و او را مدح كرده ستودند و گفتند:
«عموي شما عبدالله، چنين و چنان، فتوا داد».
حضرت جواد عليه السلام فرمود:
لا اله الا الله! اي عمو! در پيشگاه خداي بزرگ است كه در قيامت در برابرش توقف كني، او به تو بگويد چرا از روي جهل، در بين بندگانم فتوا دادي، و في الامة من هو اعلم منك «با اينكه در ميان امت كسي كه آگاهتر از تو بود، وجود داشت.»
به اين ترتيب آنها به امامت حضرت جواد عليه السلام اطمينان يافتند و به وطن خود بازگشتند.
ادامه ماجرا
مى بينيم كه اضافه بر اختلافات شديد و سر در گمى نزديكان، طبق معمول، پس از درگذشت امامى از شيعيان، يكى از نزديكان او ادعاى امامت مى كند و اين بار برادر امام رضا خود را امام مى خواند. وضعيت در دوران پس از امام رضا اين چنين است.
شمارى به امامت فرزند هشت ساله امام رضا گردن مى گذارند.
گروهى به امامت احمد بن موسى بن جعفرروى آوردند و گفتند كه امام كاظم اين چنين وصيت كرده است . پيروان اين فرقه را احمديه گويند، گروههاى وانشعابات ديگرى هم كه از روزگار گذشته وجود داشتند نظير زيديان و اسماعيليان و... وجود دارند كه طبعا كارى با امامت امام جواد نداشته و راه خود را مىروند.
كوهى از كتابها و اسناد اما...
نهمين امام شيعيان در هشت سالگى اين چنين امامت خود را شروع كرد. در بررسى زندگانى نهمين امام اگر چه اسناد منبرى از ذكر حالات و معجزات و خوارق عادات و امثالهم كم نيست ولى در يك تحقيق تاريخى و در رابطه با نمونه هائى كه بتوان سيماى اجتماعى و سياسى و تاريخى امام جواد را بويژه در رابطه با ايران و تاثير تاريخى او در رابطه با تاريخ ايران و نه فقط اعتقادات مذهبى توده هاى مردم كوچه و بازار كشف كرد ما با مشكل بيشترى روبرو مى شويم. اسناد و كتابهاى موجود، بيشتر حاوى مطالبى است كه از قديم الايام تا روزگار ما بارها به زبانها و بيانهاى مختلف تكرار شده است. براى نمونه شما مى توانيد به مجموعه كتابهاى زير كه بخش قابل توجهى از آنها در اين پژوهش مورد مراجعه قرار گرفته اند سرى بزنيد. اينها بخشى ازآثارى است كه مى توان در آنها زندگى و روزگار نهمين امام شيعيان را دنبال كرد.
1. امام جواد ،اميد اميدار. قم. انتشارات شفق. 1355. جيبى.
2 . امام جواد، گروه نويسندگان مؤسسة البلاغ. ترجمه محمود شريفى. تهران. سازمان تبليغات اسلامى. 1368
3. امام محمد تقى، سيدكاظم ارفع. تهران. مؤسسه انتشاراتى فيض كاشانى.
4. پيشواى نهم. حضرت امام محمد تقى .گروه نويسندگان. مؤسسه در راه حق. 1371
5. تحليلى از زندگانى و دوران امام محمد تقى، فضل اللّه صلواتى. اصفهان. انتشارات خرد. 1364.
6. تحليلى از زندگانى و زمان امام جواد، گروه نويسندگان. زير نظر قوام الدين وشنوى قمى (1325 ـ 1418ق) قم. مؤسسه احياء و نشر ميراث اسلامى. 1359.
7. در ذكر حالات حضرت امام محمد تقى و احفاد آن جناب، عباس فيض قمى (م1394ق) .قم. 1364
8. حضرت امام جواد.گروه كودكان و نوجوانان بنياد بعثت. بازنويسى مهدى رحيمى . تهران, بنياد بعثت, 1374,
9. حضرت امام محمد تقى،عبدالامير فولاد زاده. تهران. انتشارات اعلمى. 1359.
10. حضرت امام محمد تقى،فضل اللّه كمپانى (م1414ق). تهران. انتشارات مفيد. 1362
11. حضرت امام محمد تقى،مير ابوالفتح دعوتى. قم. انتشارات شفق. بى تا
12 . زندگانى امام جواد(ع). احمد صادقى اردستانى. قم. انتشارات نقش. 1376
13. زندگانى امام جوادسيف اللّه يعقوبى قمشه اى. تهران. مسجد الغدير. 1364
14. زندگانى امام محمد تقى. حسين عماد زاده (1325 ـ1410ق). تهران. شركت سهامى طبع كتاب1341
15. زندگانى امام محمد تقى نهمين پيشواى معصوم .عبدالرحيم عقيقى بخشايشى . قم . انتشارات نسل جوان, 1357ش
16. زندگانى امام نهم حضرت امام جواد. نوشته هيئت تحريه مؤسسه در راه حق. تهران. سازمان نهضت سواد آموزى. 1375
17. زندگانى حضرت امام جواد.مرتضى مدرسى چهاردهى (1330ـ 1407ق) تهران. انتشارات موسوى. 1361
18. زندگانى حضرت امام محمد تقى.حسين حماسيان (صابر كرمانى). تهران. انتشارات اقبال. 1342
19. زندگانى سياسى امام جواد. سيد جعفر مرتضى عاملى. ترجمه سيد محمد حسينى. قم. دفتر انتشارات اسلامى. 1367
20. زندگى امام جواد. سيد محمد حسينى شاهرودى. تهران. انتشارات فيض كاشانى. 1375
21. زندگى و سيماى امام محمد تقى. سيد محمد تقى مدرسى. ترجمه محمد صادق شريعت. تهران. مؤسسه انصارالحسين . 1370
22. ستارگان درخشان (ج11) زندگانى حضرت امام محمد تقى.محمد جواد نجفى. چاپ پنجم. تهران. كتابفروشى اسلاميه. 1362
23. سرور الفؤاد (زندگانى حضرت امام جواد) ابوالقاسم سحاب (304 1ـ 1376ق). تهران. كتابفروشى اسلاميه. 1374ق
24. عطية الجواد . سيد مصلح الدين مهدوى (1332ـ 1416ق).اصفهان. حسينيه جواد الائمة . 1366ش
25. معصوم يازدهم امام محمد تقى.احمد سيّاح. تهران. كتابفروشى اسلام. بى تا
26. معصوم يازدهم. امام جواد. جواد فاضل (1335 ـ 1386ق). تهران. كتابفروشى علمى. 1338
27. معصوم يازدهم. حضرت امام محمد تقى. سيد مهدى آيت اللهى (دادور). تهران. انتشارات جهان آرا. 1368.
28. مهمانى از مدينه (داستان زندگى امام جواد ) رضا شيرازى. تهران. انتشارات پيام آزادى.1373
29. ناسخ التواريخ (زندگانى حضرت امام محمد تقى جواد الائمة ) عباسقليخان سپهر(1341ق. تهران. كتابفروشى اسلاميه. بى تا.
30. نگاهى بر زندگى امام جواد.محمد محمدى اشتهاردى . تهران. نشر مطهر. 1374ش
31. نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد. سيد عبدالرزاق موسوى مقرّم (1316 ـ 1391ق), ترجمه پرويز لولاور, مشهد, بنياد پژوهشهاى اسلامى, 1371ش
اينها شمارى از كتابهائى هستند كه بيشتر آنها در روزگارى نزديك به ما يا در دوران معاصر و بخصوص پس از قوام گرفتن جمهورى اسلامى تاليف و نشر شده اند. مجموع اين كتابها چندين هزار صفحه را تشكيل مى دهند و اگر مجموعه اسناد ديگر از كتابهاى قديمى و پايه اى شيعه و نيز كتابها و مقالاتى كه در باره نهمين امام به عربى و اردو و تركى و انگليسى و برخى زبانهاى ديگر نوشته شده و مجموعه هاى پر ورق مدايح و مراثى را در نظر بگيريم بدون اغراق ما با چند ده هزار صفحه نوشته در باره امام جواد روبرو خواهيم بود، اما بدون اين كه قصد ناديده گرفتن زحمات نويسندگان مومن اين آثار را داشته باشم بايد بگويم ئه متاسفانه، اكثريت اين اسناد از زاويه جلب رضايت امام جواد! طلب شفاعت او در روز رستاخيز! به قول معروف آمرزش و استخوان سبك كردن يا نجات از جهنم و رسيدن به نعمتهاى بهشتى، وجلب توجه مردم كوچه و بازار بر منابر و مساجد و رونق كار و كاسبى نوشته شده و ارزش تاريخى ندارند. در اكثر اين اثار ما با يك چهره فرا زمينى، و نه تاريخى و اجتماعى روبرو هستيم. در اين نوع آثار امام جواد:
* به مسائل فقهى پاسخ مى دهد
* كلمات قصار مى گويد
* معجزه و خرق عادت مى كند
* خليفه و اطرافيانش را مى ترساند
* به فقيران و درماندگان كمك مالى مى كند
*و...
ولى مشخص نيست كه بالاخره نقش تاريخى و اجتماعى مشخص و ملموس او فارغ از اعتقادات مردم كوچه و بازار به عنوان امامى كه برترين موجود تكامل يافته و انسان برتر وكامل روزگار خود( به اعتقاد شيعيان) است بيرون از مرزهاى تاريخ مقدس تشيع و قانومندى هاى آن ، در تاريخ مادى و زمينى روزگار خودش و سرزمين خودش و بويژه در رابطه با ايران و تاريخ ايران چيست؟ سئوالات دىگر مى تواند از اين زمره باشد كه:
آيا ما مجبوريم كه در رابطه با او در حريمى آسمانى متوقف بمانيم و اساسا به نقش او در تاريخ نينديشيم ؟
آيا موجوديت او و امثال او حاوى رازهائى است كه تنها عوام الناس آن را حس مى كنند و يا فقط در حيطه شناخت خواص الناس قابل درك است و جود دارد؟
و آياامام جواد شخصيتى مثبت و روشن و قابل احترام داشته است ولى بعدها اين شخصيت فرا زمىنى و شگفت توسط عالمان مذهبى در طول قرنها باز سازى شده است .
در بخش بعدى پژوهش با گذر برزندگى امام جواد، تحت عناوين، امام جواد و مامون، ازدواج امام جواد، امام جواد در مجلس مباحثات، مبارزات امام جواد، اخلاقيات و منش ها، اطرافيان و شاگردان، زنان و فرزندان و... اگر چه نه تمام و كمال گوشه اى از حقايق تاريخى را مشاهده خواهيم كرد .
(ادامه دارد)

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

تاریخ مقدس در تشیع بخشهای 21 و22 و23 و24

جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخشهای 21 و22 و23 و24 )

اسماعيل وفا يغمائى


سرخ تر ،
سرخ تر از بابك باش ...
...وين جهان ،
روی زمين ،
شهر و ديار
بايد ! يكسر ،
بابكستان گردد...
وين خراب آباد از جغد شود پاك و
گلستان گردد
( بخشى از شعر خسرو گلسرخی )

جنبش بابك خرمدين
جنبشى متفاوت با ديگر جنبشها
در دوران زندگى و امامت هشتمين امام شيعيان ، شورشها و قيامها ،چه هنگامى كه او در مدينه به سر مى برد و به تلاشهاى مذهبى در ميان پيروان خود مشغول بود و چه هنگامى كه به اجبار به مرو رفت و در كنار مامون روزگار گذراند، اندك نبود. در اين شورشها خون دهها هزار نفر بر خاك ريخت و در كتابهاى بر جاى مانده و از جمله تاريخ طبرى ميتوانيم كمابيش سرگذشت اين شورشها و قيامهاى خشن و خونين را باز خوانيم.
قيام ابو عمرو جانفروش عليه دستگاه خلافت، 184 هجرى، شورش مردم طبرستان و قتل مهرويه رازي از سردمداران خلافت وقت،185 هجرى، شورش ابي الخصيب عليه دستگاه خلافت،186 هجري ، شورش ثروان ابن سيف عليه دستگاه خلافت، 191هجري ، جنبش و شورش بزرگ خرمدينان در آذر بايجان به رهبري جاويدان پور شهرك رهبر پر شور و بزرگ خرمدينان، 192 هجري، قيام محمدابن ابراهيم طالبي(ابن طبا طبا) از نوادگان حسن ابن علي امام دوم شيعيان عليه دستگاه خلافت در كوفه،199 هجري ، قيام محمد ابن سليمان علوي از نوادگان امام دوم شيعيان و قيام زيد ابن موسي علوي از نوادگان امام سوم شيعيان در مدينه عليه دستگاه خلافت، 199 هجري، قيام ابراهيم ابن موسي، يزيد ابن بلال، محمد ابن حميد، عثمان ابن افكل وعلي ابن مرطايي در عراق عليه دستگاه خلافت، 199 هجري، قيام خونين ابو السرايا عليه دستگاه خلافت در عراق ،200 هجري، شورشهاى خوارج و قيامهاى ريز و درشت ديگر از اين زمره اند كه قبل از اين به شمارى از آنها اشاره شد اما در ميان اين سلسله شورشها و قيامها كه آتش هريك از آنها به دليلى خاص افروخته شد جنبش بابك خرمدين ويژگىهاى قابل تامل و متفاوت با ساير شورشها دارد.
متاسفانه در طول قرنها اين جنبش از زواياى مختلف مورد حمله و هجوم قرار گرفته وآماج تعصبات مذهبى شده و اسناد واقعى آن از بين رفته وامروز ما نمى توانيم بدانسان كه از جنبش سياه جامگان وسيماى شاخص آن ابو مسلم خراسانى يا يعقوب ليث و يا طاهر ذواليمينين سخن مى گوئيم از بابك به دليل ابهام و كمبود اسناد و مدارك سخن بگوئيم. مذهب وقلمداران مذهبى و شمارقابل توجهى از ازنامداران، كه دانشمندانى مانند خواجه نظام الملك طوسى و بلعمى وزير نامدار و ابن نديم مولف الفهرست از اين زمره اند با كوبيدن داغ ارتداد و لامذهبى و برچسبهائى كه توده هاى مذهبى مردم رابه وحشت مى اندازد تلاش فراوان به خرج داده اند كه بابك را در زير غبارهاى زمان و مه غليظ انواع برچسبها و اتهامات پنهان سازند . از زمره آخرين فتوا دهندگان بر ارتداد و بيدينى بابك، آيه الله گلپايگانى است كه در سال 1382 نظر خود را در باره بابك و آئين وى چنين ابراز كرد:
شبهه‌اي در كفر و الحاد بابك خرمدين نيست. ترويج افكار و دفاع از مواضع خرم دين ترويج باطل و معارضه با اسلام و براي تضعيف هويت اسلامي جامعه است. صرف بيت‌المال و مال شخصي در جهت اشاعه نام و ياد او همه حرام است.
اين چنين است نظر آيه الله گلپايگانى و اسلاف فكرى او يعنى تاريخنگارن متعصبى كه اكثر آنها با دستگاه و دربار خلافت و سلطنت در ارتباط بوده اند و از ديرباز بابك را به مثابه دشمنى سر سخت از دشمنان اسلام و مسلمانى بر آورد كرده واز همين زاويه به حمايت از دشمنان بابك و خلافت عباسى كشيده شده اند. در اين نوع نمونه ها گاه با دشمنى غلاظ و شداد مورخان وابسته به دولت و مذهب وگاه نيز باشمارى از كسانى كه مخالفت خود را با مقدارى انصاف آميخته اند روبروئيم. تلاش اين طيف از مورخان اين است كه خرمدينان را افرادى لذت طلب و بى بند و بار و خدا ناشناس و خونريز معرفى كرده و مردم را به هراس افكنند.نمونه ها فراوانند.
ابن النديم در «الفهرست»، خرميه را اتباع مزدك مي داند و مي گويد كه مزدك به پيروان خود دستور داده بود كه هميشه در جستجوي لذت باشند و در خوردني و نوشيدني بر خود سختي روا ندارند، دوستي و ياري را پيشه سازند و با استبداد مبارزه كنند. زنان و خانواده ها را مشترك بدانند. با اين همه آنها رفتار و كردار پسنديده دارند و در پي كشتن و آزار كسي بر نمي آيند و سپس درباره بابك گويد كه او جنگ و غارت و كشتار را در ميان آنان رواج داد و پيش از آن خرم دينان با اين چيزها آشنا نبودند.
ابن نديم در مورد تبار بابك مي گويد:
پدرش مردي روغن فروش از اهل مداين بود. به حدود آذربايجان رفت و در قريه اي به نام بلال آباد از روستاي ميمند مسكن گرفت. وي روغن در ظرف مي ريخت و بر پشت مي گرفت و در قريه هاي آن روستا آمد و شد مي كرد ... . نكته اي كه در روايت الفهرست جلب توجه مي كند، اصراري است كه براي رسوا كردن بابك به كار برده اند. پدر او را «روغن فروشي از اهل مداين» و مادرش را «زني يك چشم كه مدتي با مرد روغن فروش به حرام گرد آمده بود» معرفي كرده اند.
خواجه نظام الملك دانشمند برجسته و وزير نامدار سلجوقيان در سياستنامه اشاره مى كند:
اما قاعده مذهب ايشان آن است كه رنج از تن خويش برداشته اند و ترك شريعت بگفته چون نماز و روزه و حج و زكات و حلال داشتن مال و زن و مردمان و هر چه فرضيه است از آن دور بوده اند .
بلعمي سبب انتشار آيين خرمي در بين مردم آذربايجان را چنين ذكر مي كند:
....مردمان جوان و دهقانان و خداوند نعمت كه ايشان را از علم نصيب نبود و مسلماني اندر دل ايشان ننگ بود و شرايع اسلام و روزه و حج و قرباني و غسل جنابت بر ايشان گران بود و........ از مناهي خداي عز و جل دست باز داشتن، ايشان را خوش نمي آمد، چون در مذهب بابك اين همه آسان يافتند او را اجابت كردند و تبع او بسيار شد.اين نوع تبليغات عليه خرمدينان از همان آغاز جنبش شروع شد و تا پايان كار بابك و پس از آن نيز در طول قرنها ادامه يافت تا نام و نشان و آرمان اين مبارز ارجمند، نويد بخش مبارزه ديگر كسانى كه در زير بار ستم خلافت اسلامى و استبداد شاهان به جان آمده اند نگردد. با اين همه نام و نشان بابك از سالها و قرنهاى دراز عبور كرد و در روزگار ما با برپائى مجدد خلافتى اسلامى( و اين بار شيعى و با شاخص ولايت فقيه)، مى بينيم سيماى بابك خرمدين پر رنگ شده است و اين بار مهر ارتداد و كفر و بيدينى ديگر كار آئى چندانى ندارد و بسيارى از انان كه مهر كفر و ارتداد برپيشانى دارند از زمره شهيدانى هستند كه در راه آزادى ملت ايران جان باخته . در زمره مقدسات زمينى مردم قرار دارند.
اين ماجرا برخى از كسانى را كه در مقابله با خاطره بابك درمانده شده اند به فكر انداخته است كه بابك را مسلمانى مومن و طراز مكتب، از ان زمره كه مورد نظر حاكمان كنونى است معرفى كنند و خطر رستاخيز مجدد اين چهره ملى را رفع كنند. تمام اين قضايا نشان مى دهد كه در اين روزگار بابك بار ديگر رستاخيزى ديگر را آغاز كرده و در ميان مردم و در حصار عواطف مردم زندگى مى كند و تاريخنگاران و محققانى كه در پى كشف تاريخ ايرانند شناخت بابك را وجهه همت خود قرار داده اند. براى اينكه تنها در فضاى گذشته درنگ نكنيم وماجراى بابك را در اين روزگار زنده و بيدار ببينيم اشاره به يكى دو نمونه از مخالفان و موافقان بابك روشنگر است.
نمونه اول برگرفته از مصاحبه يكى ازپژوهشگران معاصر است. او عضو هيات علمي و معاون بخش تاريخي دايرة‌المعارف اسلامي و مدير بخش تاريخ دانشنامه ايران است. مقاله «بابك» در دايرةالمعارف اسلامي به قلم وي بوده و اكنون نيز مقاله‌اي مبسوط با عنوان «نكاتي چند از سرگذشت بابك خرمدين» براي مجله كتابخانه ملي در دست تاليف دارد. بازخوانى بخشهائى از مصاحبه او بافرهنگ آرزو رسولى نشانگر اين است كه هنوز بابك خطرناك است!. اين مصاحبه در شن خبرگزارى ميراث فرهنگى در تاريخ 21 ارديبهشت 1384 درج شده است
بخشهائى از صحبتهاى آرزو رسولى
با عباس زارعى مهر ورزدر باره بابك خرمدين
آرزو رسولى:
آيا منابع شفاهي قابل استناد درباره جنبش بابك موجود است؟
عباس زارعى:
خير. در مورد ابومسلم خراساني كه او هم سردار بزرگي است، حداقل تا 9 يا 10 قرن گفته‌هايي به نام«ابومسلم‌نامه» داريم. ابومسلم‌نامه آميخته‌اي است از افسانه و واقعيت در مورد سرگذشت ابومسلم و نشان مي‌دهد خاطره ابومسلم طي نه قرن، تقريبا تا اوايل صفويه، ميان مردم ايران باقي ماند. نسخه‌هاي متعدد و روايات گوناگوني از آن هست كه بعضي از آنها هم منتشر شده است، آدمي مثل ابومسلم خاطره‌اش آنقدر براي مردم ايران عزيز بوده كه تا نه قرن راجع به آن داستان‌پردازي كنند و بنويسند و بر اساس نسخه‌هايي كه وجود دارد، احتمالا اين داستان‌ها را در جمع‌هايي مي‌خواندند و خاطره‌اش را زنده نگه مي داشتند. اما در مورد بابك چنين اتفاقي نيفتاده است. هيچ بابك ‌نامه‌اي نداريم. هيچ جا هم ثبت نشده كه چنين چيزي نوشته شده باشد. حداقل 99 درصد از مورخان قديم ايراني‌اند اما هيچ كدام از آنان با تجليل از بابك سخن نگفتند. در حقيقت، جنبش بابك جنبشي است كه تنها مانده، خيلي هم زود آثارش از بين رفته‌ است. به همان دلايلي كه عرض كردم. ابومسلم در زمينه اسلامي حرف مي‌زند فقط مي‌خواهد در آن تغييراتي به وجود بياورد. در حالي كه بابك خارج از اين صحبت مي‌كند. يعني مي‌خواهد نظم ديگري را حاكم كند. علاوه بر اين كه يك سري اعمال شخصي خودش هم در مردم تنفر ايجاد مي‌كرد.
آرزو رسولى:
پس به همين دليل بود كه يك سردار ايراني براي سركوب قيام وى مير‌ود؟
عباس زارعى:
احتمالا. افشين سردار سپاه يك سردار سغدي ايراني است و عمده لشكر او هم خراساني، يعني سغدي و ماوراءالنهري‌اند. محاصره بابك دو سال طول مي‌كشد؛ به خاطر سختي منطقه و پرفراز و نشيب بودن آن، بابك هم در
قلعه‌اي مستقر بود كه نمي‌شد به راحتي او را به زير كشيد. طي دو سال، بردن لشكري عظيم به آن جا و تامين مخارج آنها، كار خيلي دشواري بود اما افشين اين كار را كرد. معلوم مي‌شود كه بابك در جمع اصحاب خود كاملا تنها مانده بود. بعد هم كه فرار مي‌كند، تقريبا كسي به او پناه نمي‌دهد، آن كسي هم كه پناه مي‌دهد، يكي از روحانيان مسيحي بود كه بعد هم او را لو مي‌دهد و تحويل سپاه افشين مي‌دهد. پس از بابك، بلافاصله جنبش او خاموش مي‌شود و هيچ اثري هم از آن نمي‌ماند. البته گفته‌اند كه يك جماعت پراكنده خرمي اين جا و آن جا بوده‌اند، ولي معلوم مي‌شود كه در توده مردم هيچ نفوذي نكرده بود و اين برمي‌گردد به مجموعه اعمال شخصي خودش كه به استبداد حكم مي‌رانده و حتي در انديشه پادشاهي بوده است. چون وقتي كه پسرش دستگير شد و افشين به او گفت: «برو به پدرت بگو كه اگر خودش را تسليم كند به او اما‌ن‌نامه مي‌دهيم، بابك در پاسخ به پسرش ناسزا مي‌گويد و مي‌گويد اگر تو مانده بودي، بعد از من پادشاه مي‌شدي. در تاريخ طبري هم از زبان بابك نقل شده: «كنت ملكا»، «من پادشاه بودم . اما عده‌اي بر اين باورند كه چون اسم اسلامي داشته، خودش هم مسلمان بوده است. از خانواده‌اي مسلمان بوده و خودش هم در آغاز مسلمان بوده است. اسمش هم بابك نبوده بعدها اين اسم را انتخاب كرده بود. در مروج‌الذهب نام او «حسن» آمده و در بعضي نسخه‌ها «حسين» آمده است. بابك يك اسم ايراني قبل از اسلام و مربوط به اجداد ساسانيان است. اين انتخاب وي ممكن است اشاراتي باشد به اين كه مي‌خواهد دو مرتبه آنها را زنده كند. مجموع اين موارد، قضيه را بيشتر سياسي مي كند تا اعتقادي....
آرزو رسولى:
تاكنون در مورد خانواده بابك چيزي گفته نشدهاست؟
عباس زارعى:
بابك خانواده داشته، زن‌هاي متعدد داشته، حتي روايت شده وقتي بابك در حال فرار بوده، «ابن سنباط نامي» از صاحب منصبان ارمنستان او را مي‌بيند و طعنه قشنگي به او مي‌زند. مي‌گويد:
چرا داري فرار مي‌كني، تو از همه ماها صاحب اولاد شدي، داماد همه ما‌ها هستي. دليل ندارد فرار كني .
بابك فرزندان زيادي داشته است ولي در منابع، تنها از يكي از آنان نام برده شده است. مادرش تا زماني كه دستگير مي‌شد، همراهش بود. در مورد مادرش گفته‌اند: «يك چشم بوده و اين احتمالا مربوط به اواخر عمرش است. اما مورخان اسلامي همين يك چشم بودنش را بزرگ كردند كه اين زن را شيطاني نشان دهند . برادري به اسم عبدالله داشته است. همه اين‌ها نشان مي‌دهد كه قضيه را بايد از وجوه مختلف ديد. انصاف بايد داد كه تاريخ ايران دوره اسلامي در دو سه قرن اول تقريبا اصلا كار نشده است. به قطع مي‌توانم بگويم براي بازنگري جدي اين قيام‌ها بايد از نو ببينيم و از نو باز‌خواني كنيم.
آرزو رسولى:
تا‌كنون ذهنيت‌هاي متفاوتي در مورد جنبش بابك وجود داشته است؟
عباس زارعى:
ممكن است در حركت‌هاي شرق‌شناسي تعدادي از اين قيام‌ها را برجسته كرده باشند تا نشان دهند اين‌ها خلاف قاعده‌اند. به گمان من، در اين قيام شرايط اقتصادي فوق‌العاده موثر بوده است. به همين دليل هم هست كه بلافاصله آثار اين قيام محو مي‌شود و ديگر نه در ادبيات شفاهي هست نه در آذربايجان و نه در هيچ كجاي ايران. آذربايجاني‌هايي كه در حال حاضر صحبت بابك را مي‌كنند و هر سال براي او بزرگداشت مي‌گيرند، اصلا دنبال بابك نيستند. حرف ‌شان چيز ديگري است. دور بابك جمع شدند كه حرف خودشان را بزنند. من با اين همه تحقيقي كه كردم، با رمل و اسطرلاب هم نتوانستم در‌بياورم كه اين آدم چند سالش بوده است. يعني سال تولدش در نمي‌آيد، حالا آقايان روز تولد را هم پيدا كرده‌اند و مي‌روند كليبر و جشني مي‌گيرند. مردم بايد چشم و گوش خود را باز كنند و دنبال چيزي كه نمي‌دانند نروند. اين را بدانند كه بابك هيچگاه، حتي تا 40 يا 50 سال پيش در ذهنيت مردم آذربايجان به عنوان قهرمان نبوده است. اگر سندي دارند به ما نشان بدهند. بيشتر عمده شدن بابك از زماني است كه آذربايجان مجعول در شمال ايران ساخته شد. روس‌ها به اين قضيه دامن زدند، چون در آن دنبال نوعي ماترياليسم يا حركتي ضد اسلامي بودند. متاسفانه كساني هم كه در داخل هستند، سعي كردند اين قضيه را يا متعلق به ايران يا به نحوي متعلق به آذربايجان كنند. نگاه علمي به من مي‌گويد كه بابك آدمي بود سياسي كار، جاه طلب و از اين موقعيتش استفاده كرد، كارهايي هم كرد، ولي هيچگاه نه عقيده‌اش، نه انديشه‌اش، نه شخصيتش در خاطره ملت ايران باقي نماند. ربطي هم به ترك بودن ندارد. قضيه را بايد علمي ديد. حتي اگر يك قدم پايين‌تر بگذاريد و ژورناليستي هم ببينيد، غير از اين چيز ديگري نيست. يعني شما نمي‌توانيد در مطبوعات دوره قاجار يك نمونه پيدا كنيد كه در
آذربايجان از بابك به خوبي نام برده شده باشد. هميشه او را كافر خطاب كردند. نمي‌دانم اين درست است يا نه، من هم نمي‌خواهم اين كلمه را به كار ببرم، اما مي‌خواهم بگويم كه اين هست و نمي‌توان گفت بابك قهرمان مردم آذربايجان است. اگر هم قهرمان باشد، قهرمان ايران است. آذربايجان جدا از ايران نيست. كساني هم كه مي‌خواهند در اين مورد حرفي بزنند، حرف اصلي‌شان را بزنند، نيازي نيست دور بابك جمع شوند.
پس شما موافق هستيد كه بابك خرمدين بوده است؟
_اين را مآخذ به ما مي‌گويند. شما نمي‌توانيد تمام مآخذ را دور بزنيد و چيز ديگري بگوييد. بابك جايي در پاسخ ابن سنباط مي‌گويد: «من يقوم بدعوتنا»، كلمه «دعوت» را بكار مي‌برد. يعني دارد به چيزي دعوت مي‌كند. نمي‌دانم آن
چيز دين خرمي است يا نه؟ و اصلا دين خرمي چيست و آيا ارتباطي با اديان پيش از اسلام دارد؟ بابك آنقدر هوش داشته كه اين موضوع را بفهمد كه اساسا اشتراك در زنان و اموال و... با فطرت انسان جور در نمي‌آيد. اگر هم حرف اوليه‌اش اين بوده، قطعا بعدا از اين حرف پايين آمده، مثل خيلي از انقلابي‌هاي ديگر. بنابراين اعتقادات بابك در هاله‌اي از ابهام است. به همين دليل من معتقد شدم كه قضيه اقتصادي است. ما بايد اول تكليف خرمي را روشن كنيم تا بفهميم بابك خرمي بوده يا نبوده و قطعا خرمي چيزي غير از اسلام بوده است.
آرزو رسولى:
ممكن است نوع ديگري از اسلام بوده باشد؟‌
عباس زارعى:
بسيار بعيد مي‌دانم. متاسفانه منابع در اين زمينه بسيار ساكت‌اند. حتي اگر كشف كنيم كه بابك به چه چيز تبليغ مي‌كرده، انتساب او به خرمي محل تامل است. چون اگر آنها بازمانده‌هاي دين‌هاي ايران قبل از اسلام باشند،به هر حال در طول زمان تغيير كرده و از اصل خود فاصله گرفته‌اند. مري بويس در كتاب زرتشتيان خود مي‌نويسد: «روحانيت زرتشتي براي اين‌كه در دوره ساساني هر چه بيشتر به جزييات زندگي مردم نفوذ كند و بيشتر به گروه‌شان مسلط شود، آنقدر مناسك و مراسم به دين زرتشت اضافه كرد كه ديگر نمي‌دانيم كدام جزو اصل است و كدام فرع.» چون وقتي يك ايدئولوژي قدرت سياسي پيدا كرد، به كل وضعيت آن با ايدئولوژي دوره قبل از آن فرق مي‌كند. بابك هم وضعيتش همين است. او هم براي مدتي قدرتي سياسي پيدا كرده بود. نمي‌توان گفت اين آدم دقيقا همان ايدئولوژي خرمي يا دين مزدكي را دارد. به نظر من، حرفي جدا از آنهاست. چون به خودش شاه گفته، قصري براي خود درست كرده، اين همه اولاد و فرزند و زنان متعدد و... داشته، اينها با مذاهبي كه مي‌گويند، جور در نمي‌آيد.( پايان بخشهائى از مصاحبه با عباس زارعى)
نمونه هائى وجود دارد كه رنگ لباس و پرچم خرمدينان را ملهم از لباس و سنت پيامبر اسلام و علاقه او به رنگ سرخ دانسته و با اسناد و احاديث اسلامى و برخى گزارشات تاريخىآين نظريه را استحكام داده و بابك را ترك و شيعه و يا متمايل به شيعه و از پيروان و محبان امام حسين دانسته اند. بخشهائى از مقاله تحقيقى دكتر فيض الهى در سايت خط سوم و نيز مقالاتى از او در هفته نامه شمس تبريز شماره 74 سال سوم به اين مساله اختصاص دارد.
نمونه هاى فراوانى وجود دارد كه بيشتر از انكه رنگ و بوى پژوهشى تاريخى براى شناخت بابك از آن برآيد آميخته با عطر تند! اغراض و مطامع سياسى و ريشه در نوعى پان تركيسم افراطى در مقابله فرضى با پان ايرانيسم يا بهتر است بگويم پان پارسيسم افراطى دارد و بخصوص در اين ايام و به لطف وجود جمهورى اسلامى درخارج كشور باب شده است.كافى است نشريات و كتابهاى فراوانى را كه در اين زمينه قلمى شده اند ورقى بزنيم و يا در اينترنت به جستجوى واژه بابك خرمدين و يا جنبش خرمدينى برخيزيم تا ببينيم چه غوغاى شگفتى برپاست و چگونه در روزگارى كه مثلا اروپا درحال رفتن به سوى وحدت هرچه بيشتر است و مرزها را برداشته و پول رايج خود را واحد كرده است، در آنسوى جهان با اتكا به مفاخر ملى تمام مردم ايران در مقابله با ستم سياسى فرهنگى، ملى ، اجتماعى و مذهبى، كسانى بر اين اند تا پيكره سرزمينى را كه نزديك به سه هزار سال است ايرانيان اعم از لر و ترك و فارس و ترك و عرب و تركمن و بلوچ و... بر آن مى زيند آماج اغراض خود قرار دهند. اين خود بحثى است كه بايد در جائى ديگر بر آن روشنائى انداخت و به آن پرداخت اما فارغ از آنچه كه گفته مى شود ، بر پايه اسناد و مدارك تاريخى برجاى مانده بابك كيست؟ چه كرد؟ چگونه زيست و چگونه مرد و چرا دوباره رستاخيز آغاز كرده است؟
نهضت خرمدينى و بابك
نهضت خرمدينى سالها پيش از بابك آغاز شد. سرخپوشان يا سرخ جامگان و يا محمره پيش از بابك نمود سياسى و اجتماعى وگاه نظامى داشتند و پيش از اين اشاره شد كه در جريان سقوط امويان شمار زيادى از جنگجويان ايرانى سراپا به لباس سرخ ملبس بودند و دلاورانه عليه لشكريان مروان حمار مى جنگيدند. ريشه هاى ايدئولوژيك خرمدينى( به نظر نگارنده) در آئين زرتشت و رفرمهائى كه پس از ان رخ داد بويژه در نهضت بزرگ فكرى و سياسى و اجتماعى مزدك بامدادان آبخور دارد. تاريخ سه قرن اول ايران آميخته با اسلام، سخت مه آلود اْست و بايد مه آلود باشد! ودر آينده هم حتى الامكان مه آلوده باقى بماند!. اين به نفع بسيارى چيزهاست.
در باره تاريخ قرنهاى اول تا چهارم هجرى بايد فارغ از هر مصلحت انديشى و هراسى به تحقيق پرداخت و سخن گفت. هراس از ضربه خوردن به بيضه اسلام و در افتادن به دفاع از شاهنشاهى ساسانى در اين تحقيق، به اين شباهت دارد كه ما در مقابل جنايات رژيم ولايت فقيه خاموش بمانيم و آن را به نفع رژيم پهلوى بر آورد كنيم. هر دو ماجرا از جهاتى به هم شباهت دارند. در هر دو مورد مردم ازچاله رژيمى سلطنتى به چاه رژيمى اسلامى در غلتيدند با اين تفاوت كه آن بار:
ايران از خارج مرزها مورد حمله قرار گرفت .
و اين بار:
بيضه هاى( تخم مرغهاى) مبارك اسلام در داخل ايران به بار نشست و از گرماى خون و رنج و يك ملت و آتش يك انقلاب به بلوغ رسيد و پوسته شكست و از درون آن رژيم ولايت فقيه سر برآورد و صف در صف انواع مرتجعين جيك جيك كنان سر از تخم به در آوردند و تيغ و تبر برهستى ملت ما نهادند.
چرا بهراسيم ؟! هزار سال قبل فردوسى، شاعر و انديشمند گرانمايه با اتكا به فرهنگ ملت خود مدالهاى درخشان جان و خرد را بر سينه خداى بى پايان خويش( كه حتى انديشه دور پرواز نيز نمى تواند به كنه وجود او راه يابد) آويخت و بر پيشانى شاهنامه سرود:
بنام خداوند جان و خرد
كز او برتر انديشه بر نگذرد
فردوسى بدون شك مسلمان بود. با خداى جان و خرد و گرداننده سپهر بى پايان و روزى ده و رهنما ى فردوسى و آئينى كه چنين خدائى را معرفى مى كند مشكلى وجود ندارد. بايد در مقابل چنين نيروئى زيباترين سرودهاى ستايش را زمزمه كرد و ديوارهاى تنهائى فلسفى را در جهان بى پايان شكست . مساله در افتادن با دين و آئين مردم ايران و باورهاى آنان ونفى مثلا گنجينه هاى فرهنگ و عرفان وعلائق معنوى اين ملت نيست. مشكل بر سر اسلامى رسمى است كه مى خواهد باز هم بر سرير قدرت دولتى باقى بماند و فرمان براند. اسلامى كه خدايش نه خداى جان و حيات است ونه خداى خرد. خداى اين آئين رسمى خدائى ست كه دست و پا مى برد و بجاى روزى گرسنگى در درگاه او مقبول است و خرد و انديشمندى وعشق زمينى در برابر او پشيزى ارزش ندارد. آنچه او مى خواهد مفعوليت مطلق غلام وار در برابر فاعلى مطلق است و بس ، خدائى كه به مهيب ترين شكل در وجود ولى فقيه( فقيهى كه چون ديگران مى خورد و مى نوشد و مى سپوزد وبادهاى بويناك مى پراكند و ادرار مى كند و...) تجسم مادى زمينى مى يابد و از گيسوان مادران براى بر دار كشيدن فرزندانشان طناب مى بافد. به همين دليل و به دليل احترام به رنجهاى ملتى كه از قضا باورهاى مذهبى شخصى اش به بازيچه هاى سياسى تبديل شده بايد اين كلاف باز شود.
كلاف در هم پيچيده تاريخ سه قرن اول ايران اشغال شده اگر به درستى باز شود و روشنائى لازم بر ان انداخته شود به بسيارى از توهمات تاريخى و مذهبى پايان خواهد داد و صندوق مقدس بسيارى از تابوها و رازها و اسرارهاى مگو را باز خواهد كرد و موجب خواهد شد كه بتوانيم ادامه تاريخ خود را تا اين روزگار به درستى نظاره كنيم وحركتهاى اجتماعى و سياسى و ايدئولوژيك خود و ديگران را به چالشى درست و علمى كشيم و راهى درست تر را براى پيمودن به سوى آينده انتخاب كنيم.
در كلاف در هم پيچيده تاريخ سه قرن اول اسلام( كه از سال 1366 تا هم اكنون از زمره دلمشغولى هاى نگارنده است)، انبوهى از شخصيتهاى ملى و مذهبى و تاريخى، امامان شيعه و خلفاى راشدين و مجاهدان صدر اسلام، برجسته ترين علماى تشيع رسمى، ماجراى امام زمان و نواب اربعه، بيش از دويست شورش و قيام كوچك و بزرگ ملى و مذهبى ، بسيارى از چهره هاى نامدار و بانيان و بنايان مذاهب و مسالك مختلف و... در مه و غبار در هم آميخته اند و تركيبى آبستره را به وجود آورده اند كه در برابر آن در مه تاريك ابهامات يا برق فلج كننده مقدسات به عجز مى آئيم و در بسيارى از اوقات مجبور مى شويم درب ديگ ترديدها و سئوالات را بگذاريم وزانوى عجز بر زمين زده وچون عوامان ساده دل و مظلوم به ايمان ناب ! (آنهم در مسائل تاريخى) پناه ببريم. بر اين روال هنوز هم پس از قرنها به دليل باز نشدن و در تاريكى قرار داشتن اين كلاف شگفت است كه ابومسلم جايگاهى برتر از بابك را به خود اختصاص مى دهد، بابك مهر ارتداد مى خورد و يا به صورت يك قهرمان منطقه اى و نه ملى خود را نشان مىدهد و در يكى از پر كشاكش ترين ادوار تاريخ ايران امام رضا در كسوت ولىعهد وداماد خليفه عباسى مسموم مى شود و بابك كه در همين دوران پرچم قيامى گسترده و بنيان كن بر عليه تماميت دستگاه خلافت را برافراشته بر نطع جانشين خليفه تقتيل و قطعه قطعه مى شود . اين كلاف را بايد باز كرد و باز شدن اين كلاف و شناخت امواج شورشها و قيامهاى ايرانى و زواياى فلسفى و ايدئولوژيك اين قيامها، و از جمله شناخت قيام بابك امكان پذير نيست مگراينكه جامعه غول آساى ايران قبل از اسلام را تا اندازه اى بشناسيم و فارغ از داورى هاى شخصى و مذهبى، در غلتيدن يك غول تاريخى ولى بيمار را در برابرسپاهيانى كه برخلاف نظر معمول و حقنه شده نه تنها مناديگران عدالت نبودند بلكه تسمه از گرده ايرانيان كشيدند دريابيم.

نگاهى به گذشته و زمينه ها
توهمات را رها كنيم و جرئت دانستن داشته باشيم. در باره معنويت و خدا و رازهاى جهان بى پايان و نقش مذاهب مى توان به صحبت نشست و در قلمرو فلسفه و عرفان به راز گشائى پرداخت. من اعتقاد ندارم كه انسان تك بعدى است ودر اين زمينه بسيار به سفر رفته ام و هنوز هم اگر روزگار مجالى بدهد فارغ از باغكهاى محدود وخشك و بى حاصل ارائه شده اى كه تنها كاركرد سياسى و نظم و نظام دهنده( و نه فلسفى و مذهبى و معنوى) دارد به سفر مى روم و در آنسوى ديوارها پر و بال خسته خود را باز مى كنم و زمزمه مى كنم كه:

فراتر زين جهان شايد جهانى است
زمينى ديگر است و آسمانى است
پس از ديوار اين افلاك تاريك
فراخ بيكران كهكشانى است
جدا از اين خداى زندگى خوار
در آن شايد رفيق مهربانى است
مگو اي دوست اين است و جز اين نيست
كه شايد غير از اين هم اين و آنى است
در اين درياى ژرفاژرف بى مرز
تواضع را مقامى و مكانى است
مرا صد راز اندر سينه، شايد
جهان را نيز اسرار نهانى است
ميان پنج حس ـــ آزاد و در بند ــ
مرا حس مى كنم آزرده جانى است
جهان تنها نه اين خاك است و اين من
شگفتى! ناشناسى! بيكرانى است
به حيرت رو نما اى دل كه حيرت
دراين سرگشتگى خوش ديده بانى است
ميان آب و خاك و باد و آتش
نميدانم، ولى خوش داستانى است
عدم گر سهم من غم نيست زيراك
عدم ظل وجود جاودانى است
دو در در اين سرا پيداست اى دل
ميانشان در تكاپو كاروانى است
برو شيخا! فقيها! دين شناسا
گرت درحق من بارى گمانى است
در اين اصطبل جاى ما و من نيست
ترا اصطبلى و ما را جهانى است
كه در يك شعله ى خورشيدهايش
زآئينت نه نام و نى نشانى است
حديث كفر و ايمان من و تو
عجب افسانه اى و داستانى است
توئى مومن به جهل و كافرم من
به جهل و، كفر من خورشيدبانى است
كه ايمانى دگر...(نگارنده)
اما حكايت تاريخ حكايت جهان عرفان و كنكاشهاى عارفانه نيست. تاريخ را نيروهاى آسمانى به حركت در نمى آورند. علت و معلولهاى كاملا زمينى و اجتماعى آن را رقم مى زنند . اگر كار جز اين بود هم اكنون بهشت برين دامن گشوده بود ، بخش اعظم جهان در پرتو اراده اى آسمانى اين چنين درد نمى كشيد و ايران در زير مهميزرژيم جمهورى اسلامى، رژيمى به مراتب عقب مانده تر وستمكارتر ازرژيم سلطنتى پهلوى قرار نداشت.
مردم ايران پيش از فرو ريختن دولت غول آساى ساسانى بيش از پانزده قرن در سرزمينى كه نام ايران را بر خود داشت و مرزهاى جغرافيائى آن مشخص بود و بيش از ايالات متحده آمريكا وسعت داشت زيسته بودند. اين مردم تنها به خور و خواب و به قول علما كفر و زندقه و سماع و جماع بسنده نكرده بودند!اينان نسل در نسل تمدن و فرهنگ خود را پى افكنده بودند. معمارى و هنر و پزشكى و ستاره شناسى و فلسفه و علوم و بازرگانى و... خود را پى افكنده بودند. شهرهاى غول آسائى پديد آورده بودند. پيامبرى چون زرتشت را در افق طلوع تاريخى خود پرورده بودند، مصلحان و متفكران و شورشگرانى چون زرتشت دوم و مانى و مزدك و بزرگمهر و بهرام چوبينه را پديد اورده بودند وعليرغم هر انتقادى به دولتهاى طبعا خودكامه، در امپراطورى عظيمى به سر برده بودند كه در بسيارى موارد از نظر وسعت و نيروى نظامى قويترين امپراطورى موجود در جهان بود كه به دليل قدرت نظامى اش بجز در دوران اسكندر كسى را ياراى گذر از مرزهايش نبود، در اين زمينه مى توان به سفر رفت و تحقيق كرد و من به نوبه خود طى بيست و يكساعت نوار كاست تحت عنوان هزار دقيقه از تاريخ اين دوران سخن گفته ام.
آلتر ناتيو و جانشين حكومت چنين ملتى قاعد تا نه از حفره هاى آسمانى وبربالهاى فرشتگان مقدس، و پس از آن از دشتهاى سوزان عربستان و فاتحانى كه، در برابر جسد و سر بريده و خونين مردان با زنان اسير همبستر مى شدند( نمونه آن تجاوز شرعى همراه با اجتهاد خالد ابن وليد ملقب به سيف الله از فرماندهان سپاه اسلام با همسراسير مالك ابن نويره است)، بلكه مى بايست از درون آن سر بر آورد.
بحث بر سر بازگشت به گذشته وبر افروختن آتش دينى خاموش و يا بر سر رد يا قبول دين و مذهب و اعتقادات مردم، و اسلامى كه در قرنهاى بعد اندك اندك پذيرفته شد وبا فرهنگ ايران درآميخت و از درون آن ابوسعيد ابى الخير و سنائى وعطار و مولانا و امثالهم سر براوردند نيست، صحبت بر سر اسلامى كاملا مهاجم و سياسى و شمشير به كف است كه به ايران سرازير شد و تنها به حكومت ساسانيان پايان نداد بلكه ملتى را به زير بار خراج و جزيه و توهين و تحقير كشيد ودين و آئين و فرهنگ او را ممنوع اعلام كرد.
اسلام مهاجمان اگرهم مى خواست پيام عدالت خواهانه خود را صادر كند مى بايست بر پايه كنش و واكنشى فرهنگى و صلح آميز و نه با كشتارهاى پايان ناپذير و سلاخى هاى فراوانى كه سپاهيان فاتح و پس از آن سپاهيان حاكمان اموى و عباسى اعمال كردند به ايران مى آمد. هنوز هم كسى به درستى نمى داند كه بزرگداشت جمعى مردگانى كه در آئين زرتشتى بر جاست به ياد بود كشتارهاى گسترده اى است كه دهها هزار تن را به خاك و خون كشاند و موجب شد صاحبان اصلى اين آب و خاك به سر زمينهاى بيگانه بگريزند. اين چنين ملتى پس از بيرون آمدن از گيجى اوليه از جاى برخاست. پيش از اين از شمارى از جنبشهايش ياد شد. جنبشهاى درون خاك ايران، بر خلاف جنبشهاى علويان مسلمان كه بيشتر در مدينه و عراق و سرزمينهاى نزديك به دستگاه خلافت مى شوريدند در بسيارى موارد متكى وتحت تاثير ميراثهاى فرهنگى و فلسفى ايران گذشته بود و يا اگر به تمامه متكى به ميراث گذشته نبود كما بيش با آن آميخته بود. در اين باره اندكى توضيح لازم است.
اگر بدون تعارف با قضيه برخورد كنيم و ازتوهمات ناشى از تبليغات نادرست رها شويم خواهيم دانست كه شورشهاى علويان تفاوتى بسيار جدى و اساسى با شورشهاى ايرانيان داشت. جدال علويان حتى با در نظر گرفتن جنبه هاى عدالتخواهانه، در نهايت بر سر ارث و ميراث تصرفى به قول معروف( بر سر لحاف ملا نصرالدين) توسط سپاهيان اسلام بود.
علويان در نهايت بخشى ازنيروئى بودند كه ايران را فرو كوفته بود، ولى پس از آن و پس از ماجراى سقيفه و چرخش سياسى، پس از درگذشت پيامبر، در جناح مظلوم و مغلوب قرار گرفته بود و از حقوق تاريخى خود محروم شده بود . آنان خود را فرزندان پيامبر و عدالتخواهان واقعى وحق رهبرى را چه بر سرزمينهاى عربى و چه بر امپراطورى ايران از آن خود مى دانستند. علويان البته در جناح عدالتخواهان مسلمان و عرب قرار داشتند ولى شورشگران ايرانى صاحبان سرزمينى بودند كه مملكتشان مورد اشغال بيگانه قرار گرفته بود. اين تفاوت را از همان شورشهاى آغازين تا دوران بابك مى توانيم در دو جناح شورشگر يعنى هم علويان و هم ايرانيان مشاهده كنيم. اين حقيقت تاريخى در روشنى قرار دارد.ميراث گذشته فلسفى و ايدئولوژيك مردم ايران مبتنى بر آئين زرتشت و در بعد مبارزاتى ملهم از نهضت بزرگ وسركوب شده مزدك در زمان قباد و انوشيروان بود كه آثار آن هنوز در آغاز قرن سوم هجرى باقى بود و آئْين مزدك خود بر بنيادهاى آئين زرتشت استوار بود.

بنيادهاى شادى و خرمى و خرمدينى در آئين زرتشت
آئين خرمدينى عميقا تحت تاثير بنيادهاى آئين زرتشت و مسلك مزدك بود كه هر دو شادى و خرمى را حق انسان و ارمغان خدا و سوگ و اشك را از گناهان و دستاورد اهريمن مى دانستند.آئين زرتشت به طور قوى زمينى و شادى گرا و طبيعت گرا و حيات گراست. سمبل و نماد اين آئين و نشان خداى زرتشت، آتش فروزان، دشمن تاريكى و سرما و گرمى دهنده حيات و زندگى است.
آئين زرتشت، آئين كهن ايرانيان ، در بنياد خود( و نه در آن چيزى كه به عنوان فرهنگ حكومتى بازيچه دست مغان دربارى بود) ستايشگر زيبائى هاى جسم و جان،زنان بار آور و مردان نيرومند، اسبان تيزتك و گاوان و گوسفندان شير ده، كشتزاران سر سبز و خرم، درختان سرشار از ميوه ها و چيزهائى است كه رنگ و بوى زندگى دارد. شادى و خرمى چيزى نيست كه آئين زرتشت بسته شده باشد كه از عمق و جوهره اين دين مى جوشد.
دين زرتشت، دين و آيين هاي شادماني ست و وظيفه شاد بودن و نشاط داشتن از بايسته هاي ديني است. بنابراين به مناسبت هاي گوناگون تاريخي، ديني و رويدادهاي طبيعي از گذشته هاي دور در سنت ايرانيان جشن هايي شكل گرفته است. كلمه جشن از واژه «يزت» به معناي نيايش كردن و سپاسگزاري از اهورا مزدا آمده است. در كتاب «آثارالباقيه» به نقل از ابوريحان بيروني آمده است كه: «شمردن شمار جشن هاي ايران همانند شمار كردن آبگذرهاي يك سيلاب غيرممكن است.». ايرانيان باستان عقيده داشتند كه شادى از بخشش هاى اهورايى و اندوه از پديده هاى اهريمنى است. آنان غم را نمى شناختند و حتا در سوگ كسى نيز به اندوه نمى نشستند و شيون و زارى را گناهى بس برزگ مى شمردند، از اين رو مى كوشيدند تا هميشه شاد باشند و در هر فرصتى جشنى سزاوار مى آراستند و با گرد هم آيى به شادمانى و سرور مى پرداختند...
آئين زرتشت ائين كشتن و سوگ نيست و از قربانى كردن حيوانتا بيزارى مى جويد. براى درك جايگاه شادى و خرمى در آئين زرتشت بجاست به شمار جشنهاى سالانه مذهبى ايرانيان در گذشته توجه كنيم. شمارى از جشنهاى ملى و مذهبى ايرانيان در گذشته عبارت بودند از:
جشن فروردينگان، نوزدهم فروردين سوم ارديبهشت جشن اردى بهشتگان جشن خردادگان ششم خرداد جشن تيرگان دردهم تير جشن امردادگان درهفتم امرداد جشن شهريورگان درچهارم شهريور جشن مهرگان درشانزدهم مهر جشن آبانگان دردهم آبان جشن آذرگان درنهم آذر جشن خرم روز يا ديگان درهشتم ،پانزدهم ، بيست وسوم دى جشن بهمن گان در دوم بهمن جشن اسپندار يا اسفندگان درپنجم اسفند
نمونه ديكر اسامى نامهاى روزهاى ايرانى است .توجه به نامهاى روزها در ماههاى ايرانى بهتر و بيشتر ما را با اندرونه فرهنگى كه ستايشگر زيبائى و خرمى است آشنا مى كند. در ايران قديم براى هر روز ماه نامى بود و مثلا براى روز اول فروردين مى گفتند روز اورمزد از ماه فروردين. نام روزهاى ايرانى سرشار از واژه هاى شاد و خرم است . كلماتى مثل هستى بخش، رامش ، شادمانى، زندگى و هستى، تندرستى ، آبها، خورشيد، ماه ، روان شادمانه، پيروزى، خوشبختى، ثروت،آفتاب، آسمان، زمين، راستى، بى پايانى اسامى شمارى از روزهاى ماههاى ايران گذشته بود .
در گاه شمارى زرتشتيان هر روز از ماه نام يك ايزد يا فرشته را دارد و هر ماه هم يك نام. هر بار كه نام روز و نام ماه بر هم منطبق شود آن را جشن مى گيرند. بنابراين با احتساب اين دوازده جشن كه قبل از اين به آنها اشاره شد و شش جشن ديگر گاهنبار، نوروز، نوروز بزرگ، مهرگان خاصه و عامه، سده، چله، شب يلدا و چهارشنبه سورى، شمار جشن هاى زرتشتيان به بيست و سه مى رسد. از سوى ديگر در كتيبه هاى هخامنشى شادى وديعه خداوندى براى مردم به شمار آمده است و در نوشته هاى پهلوى نيز آمده است كه او (خداوند) به يارى آسمان شادى را آفريد، بدان روى براى او (مردم) شادى را فراز آفريد كه اكنون كه (دوران) آميختگى (خير و شر) است، آفريدگان به شادى در ايستند.
رقص و پايكوبى و شادمانى بخصوص رقص و پايكوبى زنان و دختران در جشنها مورد تائيد آئين زرتشت وفرهنگ كهن ايرانى بود. رسمى و جود داشت كه فردوسى به آن اشاره كرده وآن هم رسم رقص و پايكوبى دختران مجرد در جشنهائى مثل نوروز و سده بود. انان خود را مى آراستند و در جشن ها پايكوبى و دست افشانى مى كردند ودر اين جشنها همسر آينده خود را باز مى جستند. بخشى از شعرشاد فردوسى را باز مى نگريم.

دگر عادت آن بود کاتـــــش پرست همه ساله با نوعروســـــان نشست بنوروز جمـشـــــيد و جشـن ســده کـه نو گشــــــــــتى آئيـن آتـشکـده زهر سو عـروســان ناديـده شوى زخـانه بـرون تا ختنــــدى بکـوى رخ آراســـــته ، دستهـا پر نـگـار بشــــــــا دى دويدندى از هر کنار مُـغـانه مى لعـل بـــــــــــر داشــته بيـاد مُغـان ، گـــــــردن افــراشته زبرزين دهقـــان و افسـون زنـد بـر آورده دودى بـچــــــــرخ بلـند همه کارشان، شـــوخى و دلـبرى گه افسانه گوئى،گه افســــونگرى فروهشته گيسو، شـــکن در شکن يکى پايکوب و يکـــــى دست زن چو سروسهى دستــــه گل بـدست سهى سـرو زيبـــا بُودگل پرسـت سر سال ، کـــــــز گنـبد تيــز رو شمـار جهـان را شــــدى روز نو يکى روزشان بود،ازکوى وکاخ بکــــــام دل خويش ، ميدان فراخ جــــــــدا هر يکى بزمى آراستى و زآنـجا بسى فتـنه بر خاستى
نمونه قابل تاكيد ديگر سرود مذهبى آئين زرتشت است كه آن را به نقل از دكتر على اكبر جعفرى، خرده اوستا، چاپ انجمن زرتشتيان سوئد، صفحه پنجاه و چهار، باز مى خوانيم. اىن سرود سرود زندگى و شادمانى و خرد ورزى و انسانيت است. سرود خود باز گو كننده محتواى آئين كهن ايرانيان است:

درود به تو اى آتش !
اى برترين آفريده سزاوار ستايش اهورا مزدا
به خشنودى اهورا مزدا راستى ، بهترين نيکى است
خرسندى است.
خرسندى براى کسى که راستى را براى بهترين راستى بخواند.
(سه بارخوانده مى شود)
برمى گزينم که مزدا پرست زرتشتى باشم
و خداوندان پندارى را زدوده
تنها به اهورا باور داشته باشم.
به تو اى آتش ،
اى پرتو اهورامزدا ،
خشنودى و ستايش آفريدگار و آفريدگانش برساد.
افروخته باش در اين خانه ،
پيوسته افروخته باش در اين خانه
فروزان باش در اين خانه ،
تا دير زمان افزاينده باش در اين پرتو اهورا مزدا ،
آسايش آسان ،
پناه آسان ، زندگى آسان ،
آسايش فراوان ، پناه فراوان ،
زندگانى فراوان ،
فرزانگى ، افزونى ، شيوائى زبان و هوشيارى روان
و پس از آن خرد وبزرگ و نيک وبيزيان
و پس از آن دليرى مردانه
استوارى ، هوشيارى و بيدارى
و فرزندان برومند و کاردان
کشوردار و انجمن آرا
بالنده نيک کردار،
آزادى بخش و جوانمرد
که خانه مرا و ده مرا و شهر مرا
و کشور مرا آباد سازند
و انجمن برادرى کشورها و
همبستگى جهان را فروغ بخشند
راستى ، بهترين نيکى است
خرسندى است
خرسندى براى کسيکه راستى براى بهترين راستى بخواهد٠
بحث در اين باره و بنيادهاى آئينهاى كهن ايرانىان و جايگاه شادى در آئين مزدك و زرتشت فراوان است كه تحقيق بيشتر در اين باره را به خوانندگان گرامى و بخصوص تامل در شعرهاى شاد شاعران ايرانى از دوران رودكى تا حمله مغول جلب و واگذار مى كنم. در اين برهه از زمان شعر شاد و پر طراوت ايران به طور عميق تحت تاثير شادى ستائى فرهنگ قبل از اسلام قرار داشت. بر اين پايه خرمدينان نام و نشان خود را از آن فرهنگ و انديشه اى گرفته بودند كه قرنهاى فراوان اجداد و نيكانشان بى حضور بيگانگان اشغالگر، در پرتو شعله هاى آتش مقدس آن زيسته بودند. اين مرام كه پيش از بابك وجود داشت در دوران بابك بار ديگر مسلح به شمشير شد و جامه سرخ پوشيد و پرچم سرخ برافراشت. و خرمدينانى كه سرودشان سرود شادى و خرمى وصلح بود، براى خرمى بخشيدن به سرزمينشان و زدودن تاريكى از آن، سرود نبردى را ساز كردند كه نزديك به يك ربع قرن خلافت عباسى را لرزاند.
ادامه دارد





جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش بيست و دوم 22 )
اسماعيل وفا يغمائى

....
تنها مى دانيم بابك را چگونه كشتند،اما
گورهاى هزاران جنگاور مقتول كجاست؟
در كدام دشتها و كوهها جنگيدند؟
كجاست اشكهاى زنان و كودكان سوگوار؟
چه كسانى اجاقها را شعله ور مى كردند؟
طباخان وشمشير سازان و خياطان
پرورش دهندگان اسبها
اصطبل بانان و زره سازان
شبانان نى نواز
نان پزان و انگور چينان
سرود سازان و خنياگران و كاتبان
نيايشگران و مردان خدا
آهنگران و كشاورزان خرمدين
درخشش شمشيرهاى خروشان
صفير نيزه ها و تيرها
پرچمهاى مواج در بادها
غرشها و نفسها
و فرو رفتن شمشيرها در گوشت تنها
به كجا رفتند؟
خرمدينان چه كتابهائى را مى خواندند؟
طبلها و دفها در مراسم سور چگونه مى نواختند؟
عروس خرمدين را چگونه كابين مى بستند؟
و جنگجويان مقتول را چگونه به خاك مى سپردند؟
نام فرماندهان و جنگاوران چه بود؟
نيمه شب بابك كدام ستاره را مى نگريست؟
به چه مى انديشيد؟
خرمك چگونه مرد؟
در كدام شهرها تازه عروسان خرمدين را فروختند؟
و در كجا پسركان اسير را گورهاى غربت بلعيدند؟
چه اندك است آنچه كه از تاريخ سرزمين خود مى دانيم
و چه بسيارست آنچه كه نمى دانيم
و هنوز با مشعلى تاريك راه مى سپاريم
و هنوز سرزمين ما خليفه و خداى خليفه را تجربه مى كند
و هنوز نمى خواهيم با حقيقت گفتگو كنيم...

ترور فرهنگى و ايدئولوژيك!
اندكىدر باره مبانى فكرى خرمدينان گفته شد . اگربر اساس شواهد و قرائن تاريخى باور داشته باشيم كه مبانى فكرى خرمدينان نه از دوران بابك بلكه چندين دهه قبل از آن در تاريخ ايران پديدار شده است مى توان كليد حل اين مشكل را يافت و به اين سئوال پاسخ داد كه:
چرا از اسناد تاريخى در مورد خرمدينان خبرى نيست؟ انگار اسناد جنبش خرمدينان و بويژه دوران بابك به آتش افكنده شده و يا به آب شسته شده است. چرا صحنه تحقيق اينقدر تاريك است؟.
جواب اين است كه:
چون مهر كفر و زندقه و ضد اسلام بودن بر پيشانى جنبش و يا رهبر جنبشى( انهم در دوازده قرن قبل) بخورد كار با قتل يا ترور او پايان نمى يابد و ترور تاريخى و فرهنگى و ايدئولوژيك به هميارى علما و فقهاى شيعه و سنى ادامه مى يابد و چنانكه اشاره شد هنوز هم ادامه دارد.
پيش از اين و در همين سلسله ياداشتها در رابطه با دوران امويان از فردى بنام خداش( نام عربى اش عمار ابن يزيد) در اوائل قرن دوم هجرى نام برده شده كه از اولين خرمدينان بود و در سال 110 هجرى از حيره به خراسان آمد و به سازماندهى ناراضيان از حكومت اموى پرداخت. همچنين به فعاليتهاى خرمدينان در جنبش ضد اموى و شورش گرگان به رهبرى عبدالقهار و نمودهاى جنگجويان سرخپوش خرمدين درموارد مختلف اشاراتى شد . در آغاز قرن سوم هجرى كه بابك خرمدين به رهبرى خرمدينان رسيد نزديك به يك قرن از آغاز كار خرمدينان مى گذشت. جنبش ، به رهبرى بابك نيز يكربع قرن به درازا كشيد و اوج خود را تجربه كرد و با پايان كار خرمدينان و قتل بابك، پس از زبانه كشيدنهائى در اينجا و آنجا، در سينه تاريخ ايران جاى گرفت اما از سال 225 هجرى قمرى تا همين امروز، ترور( هرچند در اين ايام بى فايده) عليه بابك و خرمدينى ادامه دارد. اين ترور از ناحيه فقها و بزرگان مذهب تقريبا شامل حال تمام جنبشهائى كه رنگ ملى دارند ويا التقاطى بوده و در آن جنبه ايرانيت بر اسلاميت مى چربد، جنبشهائى مثل جنبش استاد سيس، المقنع و... شده است. از عالمان و بزرگان دين جز اين هم انتظاردىگر داشتن، بيجاست. آنان با تحقيق و منطق، در رابطه با آنچه كه دين و مذهب را( به مثابه مشروعيت دهنده به پايه هاى اقتدار آنها و فرهنگى كه توده هاى پيرامونشان را كنترل مىكند )تهديد كند، و نيز با بحث و فحص و تحقيق تاريخى سر و كارى ندارند، در اينجا كار با حكم و فتوى و دستورات ولى فقيه يا مقام معظم رهبرى است كه به الله وصل است وحجت نيرومندش هم اگر شرايط اجازه ندهد انواع و اقسام دجاليتها و فريبكارىها ى توجيه شده، و اگر زمينه ها آماده باشد ساطور و نطع و طناب دار و جوخه اعدام است، چرا كه فقيه مشروعيت خود را نه از راى ديگران بلكه ازصلاحيتهاى فرابشرى و آسمان مى گيرد ومىكشد و پس از پايان كار هم لعن و سب مخالفان نسل به نسل ادامه پيدا مى كند تا زمانى كه نشانى ازشخصيت مورد نظرباقى نماند.
جاويدان پور شهرك، خرمك و بابك
در روزگارى كه بابك ايام جوانى خود را مى گذراند ، جاويدان پور شهرك پيشواى خرمدينان در غرب ايران بود. نام همسر جاويدان خرمك بود كه از اسناد بر مى آيد كه زنى خردمند و در ميان خرمدينان صاحب نفوذ كلام فراوان بوده است.
بابك فرزند مرداس( فردى روغنگر و روغن فروش از اهالى بلال آباد) در ايام جوانى به خرمدينان پيوست وكار او شبانى و گله بانى گوسفندان و گاوان و شتران بود. اينكه چگونه بابك مدارج ترقى را طى كرد و به مقام رهبرى خرمدينان رسيد روشن نيست.
از آنجا كه به قول صادق چوبك مذهب بيرق خود را در منطقه ممنوعه شرمگاهى كوبيده و تمام تابوهاى اصلى را بايد در اين منطقه حراست شده توسط علما و فقها و جستجو كرد، مورخان مومن! طبق معمول تلاش كرده اند بر اساس رابطه اى عاشقانه و نامشروع ميان خرمك و بابك( در دوران حيات جاويدان) خرمك را عامل ترقى بابك در ميان خرمدينان و رسيدن به رهبرى جنبش معرفى كنند. مي بينيم در همين دوگام آغاز، دوبار ماجراى زناكارى براى آلوده كردن بابك به داد علما رسيده است. بار اول پدر بابك با مادر بابك كه زنى يكچشم بوده زنا كرده و بابك متولد مى شود و يك گام بعد رابطه نامشروع بابك با خرمك همسر جاويدان نردبان ترقى او مى شود!. . بعدها نيز اين ماجرا ادامه يافته است و نوشته اند كه بابك در مناطق تحت سلطه اش زنان و دختران زيادى را به زور به قلعه خود كشاند وبر اثركامجوئى هاى بسيار فرزندان زيادى از او بر جاى ماند. اين همان نكته اى است كه در پايان كار سهل ابن سنباط عامل دستگيرى بابك بر آن تاكيد مى كند.
اما واقعيت چيست؟ بابك در سال 201 هجرى و حول و حوش همان ايامى كه امام رضا به وليعهدى مامون انتخاب شد و ماجراهاى دربار مرو در حال جريان بود رهبرى خرمدينان را به عهده گرفت. سالهاى 201 به بعد و تا هنگامى كه بابك كشته شد نشان مى دهد او از صلاحيتهاى فراوانى بر خوردار بوده است، دلاورى و تيز هوشى از زمره خصائص فرماندهى بود كه سه بار ارتش نيرومند خلفاى عباسى را تا سر حد تلاشى در هم كوبيد. . در ضمارى از نبردها در نخستين صف جنگاوران مى جنگيد. بجز خصائص بابك، نقش خرمك در رسيدن بابك به نقطه رهبرى جنبش حائز اهميت است.
خرمدينان به وجود نور يزدانى يا روح خدائى در پيكره انسانها باور داشتند. حتى در آميزش مبانى كهن خرمدينى با اسلام، و تلقى نوع اسلامى غير رسمى و غير دولتى خرمدينى، شاهد آن مى شويم كه خرمدينان اعتقاد داشته اند كه روح خدائى در آغاز با رسالت نخستين پيامبر سفر خود را آغاز كرد وهمين طور پيامبر به پيامبر جلو آمد وسرانجام در آخرين پيامبر خود را نشان داد. در اين نقطه يك انشعاب صورت مى گيرد و بر خلاف شيعيان كه معتقدند اين نوربعد از پيامبر تنها در دوازده امام شيعه سفر خود را ادامه داده است، خرمدينانى كه به تلقى التقاطى اسلامى از خرمدينى باور داشتند مى گفتند اين نور پس از پيامبر اسلام در ابو مسلم خراسانى خود را نشان داد و سفر نور ادامه يافت تا هنگامى كه اين نور يزدانى در كالبد جاويدان فرزند شهرك جاى گرفت وپس از جاويدان اين نور به بابك منتقل شد.
نقش خرمك را در اين نقطه مى توان ديد. مى توان خرمك را مناديگر و اعلام كننده اين باور كه هم اكنون بابك سمبل تجلى نور الهى است دانست. ازدواج او با بابك نيز بر اعتبار بابك افزود . مى گويند جاويدان در جنگى زخمى شد و پيش از مرگ خود اعلام كرد كه نور الهى پس از مرگ او به بابك منتقل خواهد شد و به همىن دليل او فرمانده و راهبر خرمدينان خواهد بود. چنىن نيز شد، اما حقيقت چه بوده است ؟ رابطه خرمك و بابك چگونه بوده است؟ در دوازده قرن قبل در جلسات بزرگان خرمدين چه گذشته است؟ ، اعتقادات آنان چه بوده؟ وآيا بابك خرمدين علاوه بر فرماندهى سياسى و نظامى جنبش خرمدينان مرجع فكرى و مذهبى آنان نيز بوده است چندان روشن نيست. بر خلاف ساير جنبشها مانند جنبش اسماعيليان و سربداران كه اسنادشان به مدد زحمات متفكران وابسته به اين جنبشها باقى مانده است( و نيز به دليل مسلمان بودن كمتر مورد ترور فرهنگى قرار گرفته اند) از جنبش بابك اسنادى كه توضيح دهنده باشند در دست نداريم اما اين روشن است كه بابك فرزند مرداس جنبش خرمدينان را كه تا آن هنگام نمود سياسى و نظامى گسترده اى نداشت تبديل به جنبشى نيرومند و شورنده و يكى از بزرگترين جنبشهاى خاور ميانه در آغاز قرن سوم هجرى(نهم ميلادى) عليه حكومت بغداد كرد و اعتراض ملتى در زنجيررا عليه خلافت اسلامى عباسى ، در برق شمشيرهاى چند ده هزار مبارز ( شمار آنها را تا سيصد هزار تن هم نوشته اند) انعكاس داد.
مختصات جنبش بابك خرمدين
بابك فرمانده جنبش خرمدينان در ميان كشاورزان و زحمتكشان پرورده شده بود و مشكلات زندگى و رنجهاى آنان را در زير بار ستم امپراطورى عباسى مى شناخت و حس مى كرد. جنبش او جنبشى است كه از زواىاى مختلف قابل تامل است. به صورت زير مى توانيم طرحى خلاصه شده و با خطوط اصلى را در پيش رو داشته باشيم.
هدف سياسى بابك:
هدف بابك بر افكندن امپراطورى عباسى از بيخ و بن و احياى ايرانى مستقل و رها از قيد و بند حكومت عباسيان بود. قبل از اين نيز اشاره شد كه اين وجه از جنبش بابك با جنبشهاى قبل از خود چه ايرانى و چه علوى تفاوت كيفى دارد.
آرمان اجتماعى بابك:
آرمان اجتماعى بابك استقرار مساوات اجتماعى( با الگوهاى آرمانى زمان خود بابك) بود. تقسيم زمين ها و بهبود اوضاع زنان از برنامه هاى بابك بود و نوشته اند بابك با زنان بيعت كرد.
نيروها:
بابك عليه تمام وجوه ستم دولت عباسى اعم از ستم ملى، فرهنگى، اقتصادىو... شوريده بود ولى اتكاى او در اساس به دهقانان و توده هاى ستمديده روستائى و شهرى بود كه آماج ستم و بهره كشى دولت عباسى بودند. نيروهاى او و فرماندهان نيروهاى او ازهمين اقشار بودند.
سازمان يافتگى:
جنبش خرمدينان در روزگار بابك جنبشى سازمان يافته بود . به مدد سازمانيافتگى، او توانست طى بيش از بيست سال در شمار زيادى جنگهاى پارتيزانى و شمارى از جنگهاى منظم لشكريان دشمن را شكست دهد.
روابط ديپلماتيك جنبش بابك:
بابك به گستردگى و نيروى ارتش خلافت عباسى اشراف داشت و مى دانست جنگيدن با چنين دولتى ساده نيست، به همين علت تلاش فراوانى كرد كه با ايجاد روابط ديپلماتيك نيروى خود را در مقابله با دولت عباسى افزايش دهد. او از تضاد ميان امپراطورى بيزانس با دولت عباسى استفاده كرد و قراردادى با تئوفيلوس امپراطور بيزانس براى تهاجم همزمان به ارتش عباسيان بست. گزينوس و ابوالفرج اصفهانى تاكيد مى كنند كه در سال دويست كه امپراطورى بيزانس به تهاجم عليه عباسيان دست زد فرماندهى نيروهاى بيزانس را فرماندهى ايرانى به عهده داشت. بابك با كردها و ارامنه روابط دوستانه اى داشت و از كمك آنها بر خوردار بود. كردها بويژه مارانى هاى همدان و كرمانشاه با بابك همكارى نزديك داشتند و در كنار نيروهاى او عليه خلافت عباسى مى جنگيدند. بابك براى ايجاد روابط نزديك تر با ارامنه با دختر واساك شاهزاده ارمنى ازدواج كرد و به اين ترتيب حمايت بيشترى از سوى ارامنه به دست آورد. جنبش بابك به عنوان محور اصلى اعتراض و شورش شمار زيادى از نيروهاى شورشى را به حمايت خود بر انگيخت. بغدادى و يعقوبى اشاره كرده اند كه اسماعيليان و باطنيان گرگان از حاميان بابك بودند.
نقاط ومراكز استقرار طرفداران بابك
طرفداران بابك در نقاط مختلف وجود داشتند. خراسان، رى،اران،اصفهان،آذربايجان، كرج، ماسبندان،سيروان، مناطق سفلاى قفقاز، ارمنستان و... از مركز طرفداران بابك بود. سيد مرتضى داعى الحسينى نويسنده تبصره العوام مى گو يد كه:
اين قوم در هر جائى نام و لقبى متفاوت با نقاط ديگر دارند.
دژ بذ ،مركز استقرار بابك
مركز استقرار بابك و نزديكان او «دژ بذ» بوده است كه با نام هاى قلعه جاويدان، قلعه جمهور و قلعه بابك نيزمشهور است. اين دژ با ۲۳۰۰ تا ۲۶۰۰ متر ارتفاع از سطح دريا در ۱۶ كيلومترى جنوب غربى شهرستان كليبر واقع شده است. اين دژ تسخيرناپذير دره هايى پرشيب به عمق ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر در اطراف دارد و تنها از يك سو با يك راه دالان مانند باريك به طول ۲۰۰ متر قابل عبور است. دژ بذ يا قلعه بابك كه احتمالاً در دوره ساسانيان ساخته شده در سه طبقه از يك تالار اصلى و هفت اتاق در اطراف آن تشكيل شده است. شرايط طبيعى منطقه و كوه هاى سخت گذر كه در زمستان، سرما، برف و كولاك شديد را به همراه داشت همراه با دفاع مدافعان و حملات پارتيزانى جنگجويان مانع تسخير اين قلعه مى شد. اين قلعه در دوران مامون و معتصم عباسى در طول ۲۲ سال ۳۹ بارمورد تهاجم قرار گرفت ولى تمامى اين حملات ناموفق بود.
منش و اخلاقيات بابك
عليرغم تمام بدگوئى ها و تهمت هانوشته اند كه رفتار و منش بابك خرمدين با مردمان انسانى و والا بود.بابك با اسيران و زندانيان چنان رفتار مى كرد كه پس از آزادى ديگر به دشمن نمى پيوستند. بخصوص در رفتار نيك او با زنان و كودكان تاكيد كرده اند و گفته اند نسبت به آنان با كمال جوانمردى رفتار مى كرد. طبرى مى گويد:
چون بابك دستگير شد زنان به چهره زدند و گريستند و چون افشين گفت شما تا ديروز اسير او بوديد چرا گريه مى كنيد و زنان گفتند او با ما نيكى مى كرد.
مردم بابك را به خاطر مقاومتش درمبارزه، بي باكي و دليري و توانائي و مردم داريش، بحد پرستش ستايش مي كردند وبفرمانش گوش فرا مي دادند. به مطهر بن طاهر مقدسي( به نقل از روند نهضتهاى ملى و اسلامى در ايران ، صفحه 281، تاليف انصافپور) گرچه يكي از دشمنان سر سخت خرم دينان بود، اما در وصف مرام و مردانگي ونيكو كاري بابكيان نوشته است:
از ريختن خون جز به هنگامي كه علم طغيان بر افرازند، خود داري مي كنند، به پاكيزگي بسيار مقيدند. ميل دارند با نرمي و نكوكاري با مردم ديگر آميزش كنند و اشتراك زنان را با رضايت خود آنان جايز مي دانند“.(!) قابل ذكر است، اين نيش زهرآگين آخر جمله مقدسي، منحصر به اين تاريخ نويس اسلامي نبوده، بلكه آن گونه كه انصافپور در نهضتهاي ملي و مذهبي( صفحه 303) آورده است، اين سلاح همه تاريخ نگاران عليه مخالفان عقيدتي بوده است. او مي گويد
“در آن روزگاران چون حكام، ولينعمت اهل قلم و روشنفكران بودند و بر زندگاني و روزي دبيران و خبرنويسان و تاريخ نگاران و شاعران غير آزاد خداوندگاري داشتند؛ هر آنچه از امور مصالح خويش را بر مراد مي ديدند به آن تقرير مي كردند چنانكه دبيران از بيم جان و خانمان نه فقط نمي توانستند سخنان شورشگران و مخالفان را منعكس سازند بلكه براي تحكيم موقعيت خود و گاه براي خوشايند خداوندان دولت و ولينعمت خود به توده هاي قيام كننده ناسزا هم مي گفتند و برايشان اتهام هاي ناروا و دور از حقيقت وارد مي كردند و درباره شان سخنان خلاف واقع مي نوشتند“.
بابك و مسلمانان
رستاخيز بابك رستاخيز دوباره مزدك بود، بابك فرزند مرداس نمايشگر رستاخيز مجدد مزدك پور بامدادان بود كه درفش سبزمبارزه صلح آميز را بناچار به درفش سرخ مبارزه قهر آميز تبديل كرده بود. اما بابك به عنوان رهبرى كه سيمائى ملى داشت و مى بايست در صحنه اجتماع و در رابطه با مردم كاركردى فرا مكتبى داشته باشد عليرغم اين كه شمشير خود را عليه مركز و قلب دستگاه خلافت اسلامى برآهيخته بود با توده هاى مسلمان رفتارى نيكوو از روى تساهل داشت. بغدادى مورخى كه با بابك و خرمدينان دشمنى آشتى ناپذيرى دارد مى نويسد كه:
در كوهستانها براى مردم مسجد ايجاد كرد، مردم در اين مساجد اذان مى گويند و كودكان قرآن مى خوانند.
در باره مسلمان بودن بابك!
اين رفتار و منش، در گذر قرنها، ظن مسلمان بودن، و در مواردى اندك ظن شيعه بودن او را در بعضى اذهان دامن زده است ، قبل از اين اشارتى جزئى در اين باره شد و در اينجا توجه شما را به بخش اول مقاله دكتر فيض اللهى كه تلاش فراوان به خرج داده است كه ثابت كند بابكيان مسلمان و شيعه بوده اند جلب مى كنم و قضاوت را به خوانندگان وا مى گذارم. دكتر فيض اللهى در قسمت اول مقاله خود تحت عنوان نقش نمادين مذهب در انتخاب رنگ سرخ چنين مى گويد:
بخشى از مقاله دكتر فيض اللهى در مورد مسلمان بودن بابك
همانطوريكه مي دانيم شيعيان خود را از پيروان خاندان اهل بيت رسول اكرم (ص) مي دانند و طبيعي است كه علاوه بر «سنت نبوي»، «رفتار علوي» اهل بيت را نيز در سر لوحه اهداف زندگي خود مد نظر قرار مي دهند. يكي از سنن رسول الله پوشيدن «لباس سرخ» بود كه بعدا" سرمشق بعضي از شيعيان گرديد. در مورد جامة سرخ پوشيدن پيغمبر اكرم (ص) در كتب مختلف مطالب گوناگوني آمده است مثلا" «ابو عيسي محمد بن عيسي ترمذي» (متوفي 279 هجري قمري) در كتاب مشهور خود بنام «شمايل النبي » (ص) در روايتي از محمود بن غيلان و به نقل از راويان مي نويسد: «پيامبر (ص) را ديدم (در حجة الوداع) درحالي كه حله اي سرخ بر تن داشت»(1) او در روايت ديگري به نقل از علي بن خشرم مي نويسد: «هيچكس از مردم را در حله سرخ زيباتر از رسول خدا نديدهام» (2) در مورد «سرخ جامه» پوشيدن حضرت رسول اكرم (ص) «محمد بن سعد كاتب واقدي» در كتاب معروف «طبقات» مي نويسد كه پيغمبر در روزهاي جمعه لباس سرخ مي پوشيدند و در دو عيد (فطر و قربان) نيز عمامه سرخ بر سر مي بستند(3) «واقدي» حتي روايت مي كند زمانيكه نمايندگان قبيله بني عامر درمكه به حضور پيغمبر (ص) رسيدند او در «داخل خيمه اي سرخ رنگ»(4) بود و حتي متذكر مي شود كه پيغمبر گرامي در همان حال جبه يي سرخ بر تن داشت و حله ايي سرخ بر دوش افكنده بود»(5). همچنين حضرت رسول اكرم (ص) وقتي فرمان اعطاي منطقه اي را به خاندان بني عقيل مي داد فرمان را بر روي «قطعه چرم سرخ» نويسانده و مهر كرده بود.(6) «واقدي» به اين مسئله نيز در «طبقات» خود اشاره مي كند كه در سال فتح مكه عدهاي براي مشرف شدن بدين اسلام به حضور پيغمبر رسيدند و از او درخواست كردند كه «در پيشاپيش لشكر قرار بگيرند و رنگ پرچم آنان سرخ باشد»(7) پوشيدن «لباس سرخ» از طرف رسول اكرم (ص) نه تنها در «طبقات واقدي» و «شمايل النبي ترمذي» بلكه در اكثر كتب سيره و بويژه در كتاب مشهور «دلائل النبوت» ابوبكر احمد بن حسين بيهقي نيز به صراحت آمده است(8). بعد از رحلت حضرت ختمي مرتب به پيروي از «سنت نبوي» از طرف بعضي از شيعيان پوشيدن «لباس سرخ» در مواقع مختلف به «رفتار علوي» تبديل شد و بويژه بعد از شهادت امام حسين (ع) در صحراي كربلا «رنگ سرخ» علاوه بر «سنت» به نماد «عقيدت» نيز تبديل گرديد و رنگ سرخ، رنگ «سياسي - عقيدتي» نهضت عاشورا و سمبل «انتقام و خونخواهي» تلقي شد. در كتب شيعيان از «سرخ جامه» پوشيدن «ائمه اطهار» روايت هاي مختلفي آمده است از جمله «محمد باقر مجلسي» در كتاب «حلية المتقين» از «سرخ جامه» پوشيدن «امام محمد باقر» (ع) روايتي نقل مي كند كه حضرت را در «جامه سرخ تيره» ملاقات كرده اند (9) و نيز روايان، «حضرت امام جعفر صادق» (ع) را ديده اند كه آن حضرت «جامه سرخ رنگ به رنگ گل سرخ پوشيده بودند».(10) لذا با توجه به دلايلي كه در مقاله «آيا سرخ جامگان شيعه نبودند؟!» آورده شده از جمله اينكه «ابن حوقل» سياح و جغرافيدان مشهور مسلمان در ديداري از«دهات سرخ جامه نشين آذربايجان» به صراحت مي نويسد كه:«در قريه هاي ايشان (سرخ جامگان) مساجدي است و قرآن مي خوانند»(11) و با عنايت به اينكه نام اصلي رهبر نهضت سرخ جامگان يعني بابك «حسن» و نام پدرش «عبدالله» بود(12) لذا يكي از علل سرخ جامه پوشيدن بابكيان را مي توان «شيعه مذهب» بودن آنها تلقي كرد. چناچه «ياقوت حموي» نيز در «معجم البلدان» خود به «مسئله انتظار» بابكيان اشاره كرده و معتقد است كه «اهالي شهر بذ» از منتظران مهدي (عجل الله) بودند(13) و «سرخ علمان» (اعلام المحمره) ناميده مي شدند (14) البته لازم به يادآوري است كه شيعيان با توجه به اينكه از فرقه هاي مختلفي تشكيل مي شدند و هركدام «سنت نبوي» و «رفتار علوي» مخصوص با ريشه هاي اعتقادي و محلي و نژادي و زباني و جغرافيايي مختص خود را داشتند لذا بعضي از فرق شيعه لباسهاي و پرچمهاي سفيد و سبز و سياه و... نيز پوشيده يا حمل مي كردند كه خود ريشه در مسائل فوق الذكر داشته است. پس بطور كلي بعضي از «شيعيان آذربايجان» در قرن سوم هجري به پيروي از «سنت نبوي» و «رفتار علوي»، «رنگ سرخ» را سمبل نهضت خود قرار داده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ شمايل النبي، ابوعيسي ترندي، ترجمة و استخراج احاديث و حوادشي از دكتر محمود مهدوي دامغاني، نشر ني، چاپ اول، تهران، 1372، ص58 2ـ همانجا. 3- طبقات، محمد بن سعد كاتب واقدي، ترجمة محمود مهدوي دامغاني، تهران، 1365، ص449 4- همانجا، ص313 5- همانجا، 449 6- همانجا، ص 304-303 7- همانجا، ص209 8- دلايل النبوه»، ابوبكر بيهقي، ترجمه دكتر محمود مهدوي دامغاني، جلد اول، ص 129، بنقل از شمايل النبي، ص58 9- حيلة المتين، علامه محمد مجلسي، فصل چهارم، تهران، 1366، ص 7 10- همانجا 11- سفرنامه ابن حوقل (ايران در صورت الارض)، ترجمه و تصحيح دكتر جعفر شعار، انتشارات امير كبير، تهران، چاپ دوم، 1366، ص 116 12- مروج المذهب، ابو الحسن مسعودي، ترجمه ابوالقاسم پاينده، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، چاپ پنجم، 1374، ص471، 13- معجم البلدان، ياقوت حموي،جلد اول، ص 163، 14- همانجا، ص361 ( پايان مقاله دكتر فيض اللهى)
بخشى از مقاله دكتر فيض اللهى را كه تلاش فراوان كرده است تا خرمدينان را بر اساس رنگ سرخ و علائق پيامبر و امامان شيعه به رنگ سرخ شيعيانى مومن بشناساند خوانديد. ساير مقالات استاد نيز در اين زمينه جالب توجه است، اما در باره مسلمان بودن يا نبودن بابك مى توان تاملاتى نمود و انديشيد كه:
شورش بابك عليه بغداد و كسى كه عباى پيامبر را بردوش، شمشير او را بر كمر و عصاى او را در دست داشته است ظن مسلمان بودن( سنى بودن) او را نفى مى كند. بابك( برخلاف طاهريان و ابومسلم خراسانى و...) در تمام دوران زندگى و تا لحظه مرگ شجاعانه اش كه خليفه آن را نظارت مى كرد هيچ نوع احترام ايدئولوژيكى براى مذهب و خداى خليفه و خليفه بغدا د، خليفه اى كه حتى عضدالدوله ديلمى (بعدها) با تمام جبروت و قدرتش در مقابل او زانو زد و دستش را بوسيد، قائل نبود. براى روشن شدن ماجرا بجاست اندك اشاره اى و مقايسه اى بشود.
صابى( در رسوم صفحه 80 )مى نويسد و ابن الجوزى( در المنتظم بخش هفتم صفحه 7 و 97) اشاره مى كند كه:
در سال 367 هجرى در بارى كه خليفه الطائع بالله براى بخشيدن لقب تاج الدوله به عضدالدوله ديلمى پادشاه خوشنام و قدر قدرت ديلمى كه دربار بغداد بازيچه او بود داد، عضدالدوله پادشاه شيعه در مقابل خليفه به خاك افتاد و دوبار زمين وسپس دست او را بوسيد.
آستانبوسى و دست بوسى خليفه براى عضدالدوله ديلمى معنائى شبه ايدئولوژيك و در رابطه با تنظيم رابطه با توده هاى مومن و مسلمان سنى داشت و گرنه سى و سه سال قبل از آن، ديلميان در فتح بغداد( در يازده جمادى الاولى سال 334 هجرى) و دوازده روز پس از فتح و غارت كاخ خليفه ،عمامه بر گردن المستكفى و بالله بيست و يكمين خليفه عباسى انداخته و او را كشان كشان در جلوى پاى فرمانده ديلميان( احمد ابن بويه) به خاك انداخته بودند. ديلميان شيعه عليرغم قدرت فراوان به وجود خليفه براى مشروعيت بخشيدن به حكومت خود نياز داشتند اما بابك سيمائى متفاوت از آنان راارائه مى كند و به همين دليل پس از قرنها جايگاه واقعى خود را نه در تاريخ رسمى بلكه در تاريخ مبارزات و فرهنگ تمام مردم ايران باز مى يابد.
جنبش خرمدينان، جنبشهاى شيعى و امامان شيعه
بابك شيعه نيز نبود.هيچ سندى دال برشيعه بودن و يا ارتباط او با گروههاى مختلف شيعه اعم از شورشى يا اعتدالى وجود ندارد.اگر قبل از اين از نامه ابومسلم خراسانى به ششمين امام شيعيان و در آتش افكندن نامه ابومسلم يادى شد و بعدها از رد دعوت صاحب الزنج ( فرمانده و رهبر قيام بزرگ زنگيان)توسط امام حسن عسكرى ياد خواهد شد. در رابطه با بابك حتى نمى توان چنين رد و نشانى هم يافت.
امام رضا و بابك
در يك جستجوى تاريخى ما نمى توانيم بر اساس رنگ و مشابهت رنگ لباسهاى برخى امامامان شيعه و پرچم و لباس خرمدينان به نتيجه گيرى تاريخى برسيم . بلكه بايد بر صحنه تاريخ دوران بابك و كنش واكنشهاى آن اشراف پيدا كرد تا ابرها به كنارى بروند. .پيش از اين از كنش و واكنشهاى شيعه چه جناحهاى شورشى آن در جريانات قيامهاى كوفه و چه از كنش و واكنشهاى امام رضا در رابطه با دربار مرو سخن گفتيم.
در دوران امام رضا هيچ نشانى از ارتباط ميان جاويدان و بابك ، فرماندهان بزرگترين جنبش ملى ايرانيان( و يكى از قابل تامل ترين جنبشهاى آزاديخواهانه و مساوات طلبانه جهان در قرن نهم ميلادى) با هشتمين امام شيعيان وجود ندارد. مى توانيم بگوئيم:
ــ اين ارتباط وجود داشته و اسنادش بالكل نابود شده است!.
مى توان مانند يك پژوهشگر تاريخ جرئت دانستن داشت وانديشيد كه:
در اساس چنين ارتباطى ناممكن بوده است زيرا اين يك در پى برافكندن و در هم كوبيدن تام و تمام خلافت عباسى بوده است و آن يك اگر چه به اجبار خليفه را امير المومنين خطاب مى كرد ، سمت ولايتعهدى او را داشت، به بحث و فحصهاى تئوريك و مذهبى مشغول بود و در اساس نه امكان و نه قصد برافكندن خلافت را نداشت.
مى توان مثل يك مسلمان با اعتقاد از زمره توده هاى مردم دين و مذهب را در جايگاه خاص خود باور داشت و با احترام گذاشتن به بابك و مبارزات او به عنوان مبارزى بزرگ و ملى ، گفت :
امامان و مقدسان را مدارى ديگر است و كارآنها سامان دادن جهان معنويات و شناساندن قلمروهاى ناشناس زندگى و هدايت باطنى و اخلاقى است.
و مى توان درمانده از حل اين مشكل و تناقض به همان راهى رفت كه بسيارى رفته اند يعني:
به ترور فرهنگى و ايدئولوژيك دست زد و يا در وحشت از در افتادن به وادى ضلالت و كفر،زير سبيلى اين تناقض راــ تا كجا و تاكى ــ حمل كرد ، معجونى در هم جوش و غير قابل نوشيدن از مقولات مذهبى و تاريخى و سياسى و اجتماعى درست كرد و خود را به خيالات دلخوش داشت.
امام محمد تقى و بابك
در باره ارتباط ابو جعفر محمد ابن على، امام محمد تقى( امام جواد) نهمين امام شيعيان با جنبش خرمدينان و بالعكس هيج سندى وجود ندارد و اسناد شيعه نيز در اين مورد چيزى را ارائه نمى كنند. از امام جواد بعد از اين گفته خواهد شد اما به طور خلاصه:
نهمين امام شيعيان در سالى كه بابك فرماندهى جنبش بزرگ خرمدينان را به عهده گرفت( با توجه به سال تولدش195 هجرى) كودكى هشت ـ نه ساله بود. بابك در اين هنگام فرماندهى چهل ساله بود كه در راس هزاران مبارز خرمدين خواب از چشمان مامون ربوده بود. جالب اين است كه رهبرى بابك چهل ساله و امامت محمد ابن على هشت ساله تقريبا در يك تاريخ اتفاق افتاد. مدت زمانى بعد هنگامى كه تهاجمات خرمدينان شدت گرفت و بابك در قلعه تسخير ناپذير بذ به سازماندهى و گسيل جنگجويان خود مشغول بود، امام جواد كه دخترخليفه نامزد او بود براى ازدواج با ام الفضل و نيز به سنت پدر و اجدادش براى مباحثه با دانشمندان ساير مكاتب و نشان دادن برترى اسلام به ساير اديان به بغداد و دربار خليفه خوانده شد. امام جواد تا سال 220 هجرى حيات داشت ودر طى اين سالها خرمدينان عليه دربار خلافت مى جنگيدند.
براى اين كه تصوير تاريخى( و نه خيالى واقعى ترى) از حوادث اين دوران يعنى دورانى كه بابك و امام جواد معاصر يكديگر بودند داشته باشيم توجه شما را به شمارى از حوادث تقويم مبارزاتى اين دوران جلب مى كنم:

* شكست نيروهاي خليفه(نيروهاي آذربايجان، ارمنستان و بغداد) از ارتش خرمدينان206 هجري.
* قيام عبدالرحمان ابن احمد طالبي عليه دستگاه خلافت ،207 هجري.
* قيام بلال ضبائي جانفروش عليه دستگاه خلافت،207 هجري.
* شكست نيروهاي مامون به فرماندهي محمد ابن حميد طوسي در شش نبرد پى در پى ازارتش خرمدينان به فرماندهي بابك و كشته شدن محمد ابن حميد طوسي در ميدان جنگ 214 هجري.
* شكست نيروهاي خليفه ـ نيروهاي اعزام شده از خراسان ـ از نيروهاي بابك خرمدين 217 هجري.
* قيام محمد ابن قاسم علوي در طالقان عليه دستگاه خلافت،219 هجري.
* خروج وقيام خرمدينان در شهرهاي پارس ، آذربايجان ، ري وهمدان،219هجري
* قيام علي مزدك خرمدين در اصفهان با نيروي بيست هزار نفره،شكست نماينده خليفه از نيروهاي علي مزدك و حركت ارتش بيست هزار نفره اوبه سوي آذربايجان براي پيوستن به بابك 220 هجري.
* نبرد سپاهيان بابك با سپاهيان خلافت و كشتار صدهزار نفري خرمدينان و به اسارت رفتن هزاران تن از زنان و كودكان،220هجري.
امام على النقى و بابك
امام جواد در سال 220 هجرى در مى گذرد. بابك اما هنوز پنجسال فرصت دارد. در اين پنجسال بابك معاصر دهمين امام شيعيان امام هادى(امام على النقى) است. امام على النقى در سال 212 هجرى متولد شده است و در سال 220 هجرى او نيز مانند پدرش در سن هشت سالگى به امامت مى رسد. اسناد و مدارك بر جاى مانده نشان از هيچ ارتباطى ميان امام هشت ساله شيعيان و راهبر و فرمانده بزرگ خرمدينان نمى دهند. از سال 220 هجرى تا سال 225 هجرى و پايان كار بابك تقويم تاريخ اين حوادث را گزارش مى كند.
* نبرد ترخان از سرداران بابك با سپاهيان خليفه و كشته شدن او به دست عمال خليفه،222 هجري.
* دستگيري بابك و برادرش عبدالله در كوهستان ارضيه در ارمنستان با خيانت سهل ابن سنباط ،224 هجري.
* مرگ دليرانه بابك خرم دين وبرادرش عبدالله خرمدين در مسلخ خليفه المعتصم بالله وبه دست ِ «نود نود» جلاد دربار خلافت،225هجري.
در باره امام نهم و دهم و زندگى و تلاشهاى آنها از اين پس اشاره خواهد شد اما تا همين نقطه روشن است كه صحنه تاريخ ايران به طور واقعى چه آرايشى داشته است و بازيگران اصلى آن در صحنه مبارزه چه كسانى بوده اند. صحنه مبارزه و سياست صحنه اى واقعى و زمينى است ، بايد فارغ از تخيلات و گرايشات شخصى و مذهبى به اين صحنه توجه كرد ، در غير اين صورت پروسه شناخت توقف ناپذير تاريخى پرده ها را كنار خواهد زد و ما را به واقعيات توجه خواهد داد.
( ادامه دارد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
براى اطلاعات تكميلى توجه شما را به سه مقاله ارزنده در باره بابك
1 ــ نهضت مساوات طلبانه بابك خرمدين . دكتر حسين خنجى
2 ــ بابك خرمدين( بخشى از كتلب برخى بررسى ها درباره چند جنبش اجتماعى) احسان طبرى
3 ــ نهضت خرمدينان . حميد حميد
جلب مى كنم
جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش بيست و سوم23)
اسماعيل وفا يغمائى

سخنى با همسفران
مدتى اين مثنوى تاخير شد...
يكى دو ماهى گرفتارىهائى ناخواسته مرا از بسيارى كارها و در راس كارها ادامه سفر در راههاى تاريخ مقدس تشييع و تاريخ ايران باز داشته بود. از آنجا كه مى خواستم با تمام هوشيارى ذهنى خود كار را دنبال كنم و به هرآنجائى كه لازم است سندى را ببينم سر بزنم وبه فراغ خاطر بر اسناد تامل كنم، تاخيرى دوماهه و شايد بيشترحاصل شد. گرفتارى ها هنوز برجاست و شايد پايان نپذيرد كه به قول حافظ :
تا شدم حلقه بگوش در ميخانه عشق
هر دم از نو غمى آيد به مباركبادم
اما با اين همه سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه بايد كار را ادامه داد و بيش از اين درنگ روا نداشت. به همين دليل كار را دوباره شروع كردم و بيست و سومين بخش كار در برابر شماست. از درنگ ناخواسته اى كه پيش آمد عذر خواهى مى كنم و بدون آنكه يقين داشته باشم اين درنگها تكرا رنخواهد شد تلاش خواهم كرد كه اين مجموعه تحقيق را به فرجام برسانم.
اسماعيل وفا يغمائى (14 سپتامبر2005)
***
تاملى ديگر!
...چه اندك است چيزهائى كه مى دانيم
چه بسيار است چيزهائى كه نمى دانيم
و چه بسيارتر!
چيزهائى كه ترجيح مى دهيم ندانيم...
نهضت خرمدينان در دوران بابك به معناى واقعى كلمه، تبديل به يك جنبش عظيم گرديد و چنان ضرباتى بر ارتش امپراطورى عباسى فرود آورد كه در هيچ دورانى، در طول زنجيره قيامها و شورشهاى ايرانيان و اعراب نظير آن ديده نمى شود. ارتش عباسى ارتشى ناتوان نبود. اين ارتش همان ارتشى بود كه سلسله اى از شورشهاى خونين را از همان آغاز فرمانروائى مامون، در نقاط مختلف در هم كوبيده و ميدانهاى نبرد را از اجساد دهها هزار شورشى اكنده بود. كافى است اندكى به گذشته باز گرديم ودر بازخوانى همين سلسله ياداشت ها، نقش اين ارتش قدرتمند را در سركوب شورشها باز ببينيم.
اين ارتش همان ارتشى بود كه به مدد آن آرامش در سراسر يكى از گسترده ترين دولتهاى روزگار برقرار شده بود، با اين همه همين ارتش در مقابله با تهاجمات بزرگترين جنبش ملى وضد خارجى به فرماندهى بابك خرمدين به لرزه در افتاده بود.
به واقع بايد در اين نقطه درنگ و تامل كرد و فارغ از هر رنگ و لعاب ميهن پرستانه افراطى به واقعيت تاريخى جنبش بابك، در شرايطى كه شايد نامدار ترين، ولى بى شك هوشيار ترين خليفه عباسى بر سرير قدرت است، و چنانكه گفته و تاكيد مى شود! دوران آغازين جنبش معاصر با حيات محبوترين امام شيعيان(امام رضا) در ميان ايرانيان است به اين فراز از تاريخ ايران انديشيد .
شايد بتوان پيش از همه اين سئوالات را پيش رو قرار داد كه:
ــ بر اساس موازين و قوانين تاريخ حقيقى و نه خيالى!
ــ و نه تاريخى كه بر سر منبرها تقرير مى شود
ــ و نه تاريخ هنوز در ابهامى كه مورد تاكيد مبارزان ارجمند و فداكار مسلمان است
كه در اين مرحله، تاريخ مردم ايران با همت چه نيروئى به جلو رفت.؟
ــ شورشيان زيدى مذهب كوفه؟
ــ علويان شورشى حسنى؟
ــ طاهر ذواليمينين و فضل ابن سهل سرخسى؟
ــ امام هشتم و نهم شيعيان؟
ــ با بك خرمدين؟
ــ و يا نيروئى ديگر؟
مى توان انديشيد كه تاريخ ايران ،در آغاز قرن سوم هجرى، با كدام يك از اين نيروها و شخصيتها در پيوندى بيشتر و واقعى تر قرار داشت؟
و منافع مردم تحت ستم ايران را كه استثمار و توهين فرهنگى تسمه از گرده اشان كشيده بود و جوانان و زنان و دخترانشان در بازارهاى برده فروشى چون اشيا خريد و فروش مى شدند ، كدام شخصيت و كدام نيروى شورشى نمايندگى مى كرد؟
مى توان انديشيد كه براستى خط مشى كدام يك از اين نيروها با موازينى كه امروزه مورد احترام و اعتقاد مبارزان وبخصوص مجاهدين است انقلابى تر، سازش ناپذيرتر، غير ميانه بازانه تر، دورتر از خط استحاله بود ودر آرمان مبارزاتى، تمام و كمال سرنگونى طلبانه تر بود؟
مى توان بدون آنكه نگران از دست رفتن دين و ايمانمان باشيم( كه حيطه ايمان در بسيارى از اوقات حيطه اى تاريخى نيست) و بدون انكه با كمك گرفتن از الفاظ و كلمات مقدس و مطنطن براى انطباق نادرست حيطه اعتقادات مردم با تاريخ واقعى سرزمينمان تلاش نابجا به خرج دهيم از خود سئوال كنيم كه نقش اصلى را در حيطه تاريخ چه كسى بر عهده داشت؟
ــ آ نكه تابوت مقدس اش را هزاران نفر و از جمله خليفه وقت تشييع كردند و امروزه نيز سالانه دوازده ميليون نفر به آستانبوسى او مىروند و در محبوبيت معنوى اش در ميان توده هاى مردم ترديدى نيست؟
ــ يا آنكس كه در راس دهها هزار شورشى از جان گذشته بيست و پنجسال عليه حكومت وقت در روشنائى كامل جنگيد و سر انجام پس از آنكه دستگيرشد مادر و همسر و دخترش در مقابل چشمانش مورد تجاوز قرار گرفتند و پس از ان بر نطع چرمين شكمش به ضرب خنجر پاره شد و دستانش بريده شد وتكه هاى بدنش طعمه وحوش و پرندگان شد و از او حتى مزارى نيز برجاى نماند.
اميدوارم دردريافت معنائى كه نگارنده در پى آنست اشتباه نشود. سخن بر سر در تقابل و تضاد قرار دادن مقولات تاريخى و مذهبى نيست كه من در اساس اين تقابل را( چنانكه التقاط و تخليط اين دو را) نادرست مى دانم. سخن بر سر شناخت واقعى تاريخ و تفكيك دو پهنه اى است( فرهنگ مذهبى و تاريخ ) كه در سرزمين ما براى خيلى ها در هم آميخته و بايد جسورانه از هم تفكيك شود و جلوى سوئ استفاده هاى مذهبى ــ سياسى و جهل پراكنى هاى تاريخى ، سد شود، وگرنه چه كسى است كه نداند كه تعداد زائران امامزاده اى متوسط الاشتهار، سيدى علوى تبار و محترم در ايران، از تعداد بازديد كنندگان آرامگاه بزرگترين رجل سياسى و ملى تاريخ معاصر ما دكتر محمد مصدق بيشتر است، وروشن است هيچكس براى شفاى بيمار خود و بهبود اوضاع زندگى خود بر مزار مصدق شمع روشن نمى كند و در زير بار گرانى كه مى خواهد بر دوش كشد بجاى ياعلى يا مصدق نمى گويد! با اين همه براى مسلمان و غير مسلمان ايرانىمشخص است است كه نقش مصدق درملى كردن صنعت نفت از مجموع انفاس بر حق تمام مقدسان و مقدسات آرميده درخاك ايران كار آئى بيشترى داشت.
بحث بر سر اين است و حرف اين است كه :
حتى به عنوان يك مسلمان معتقد اگر مى خواهيم بجنگيم و حتى بميريم با چشمانى باز و با شناختى روشن از تاريخ و فرهنگ خود، در راههاى خطر به پيش برويم و مجبور نباشيم تمام تاريخ خود را در درون فرهنگ مذهبى خود اختراع كنيم و بخشى از ماجراهاى مذهبى را بر تمام تاريخ ايران محيط كنيم. با اين اشارات اندك و شايد آزار دهنده براى برخى از خوانندگان ،اما لازم، به خط اصلى تحقيق، خطير بودن كار بابك باز مى گردم.
براى دربار عباسى خطربابك آنقدر بزرگ و نزديك به نظر مى رسيد كه از جمله موجب شد پس از مامون ، المعتصم بالله خليفه آهنين پنجه و متهور عباسى، پايتخت را از بغداد به سامره منتقل كند. فرصت و امكان بررسى تمام جنگها و مبارزات بابك وجود ندارد اما مى توانيم به طور فهرست وار بر شمارى از نبردهاى اين رهبر و فرمانده بزرگ ملى نظرى بياندازيم و گوشه اى از تاريخ واقعى و نه خيالى ايران را در روشنائى بيشتر باز نگرى كنيم.
نبردهاى بابك از آذربايجان شروع شد
نبردهاى بابك از آذربايجان شروع شد، اما برخلاف آنچه كه در اين روزها، عده اى در پى اثبات اين هستند كه با «عمده كردن مقوله آذربايجان »و «ترك بودن بابك »يك جنبش عظيم ملى وضد سلطه خشن و بيرحم خارجى و ضد بهره كشى را تبديل به يك جنبش منطقه اى و قومى بكنند، نبردهاى بابك به دليل وضعيت ويژه آذربايجان وظلم و فشار فراوانى كه مردم آذربايجان از ناحيه اعراب مهاجر تحمل مى كردند از آذربايجان شروع شد و نه مسئله ترك بودن بابك. اندكى توضيح در اين رابطه ضرورى است.
درنگى و تاملى در چشم اندازهاى حقيقى تاريخ
چرا نبرد بابك از اذربايجان شروع شد؟ براى پاسخ به اين سئوال بايد با وضعيت آذربايجان در ان دوران مقدارى آشنا باشيم .اشغال آذربايجان از همان آغاز فتوحات مسلمانان در دستور كار فاتحان قرار گرفت و در زمان اشعث ابن قيس حاكمى كه از سوى على ابن ابيطالب بر آذربايجان گمارده شده بود گروههاى فراوانى از اعراب مهاجر به آذربايجان روانه شده وبا تصرف زمينها و مزارع مردم، صاحبان اصلى را به بردگان خود تبديل كردند وخود به اربابان مقتدر آذربايجان تبديل شدند. گزارش بلاذرى مولف كتابهاى ارزشمند «الانساب الاشراف »( نسب هاى اشراف و بزرگان)و«فتوح البلدان » ( بازگشائى و چگونگى فتح شهرها)، در اين زمينه بسيار جالب است. از انجا كه اسناد كتاب فتوح البلدان بسيار جالب و در بسيارى موارد تكان دهنده است بجاست پيش از نقل برخى گفته هاى بلاذرى اندكى او را بشناسيم.
اندكى در باره بلاذرى و گزارش بلاذرى و نيز
پرسه اى كوتاه در راههاى فرعى و مه آلوده
احمد بن يحيى بلاذرى( درگذشت279 هجرى) از علماى نيمه دوم قرن سوم هجرى است كه پيشرفت جديدى در تدوين تاريخ اسلامى به وجود آورده است. بلاذرى دو كتاب مهم در تاريخ دارد:
1ــ فتوح البلدان
2 ــ انساب الاشراف
كتاب اول بلاذرى از تاريخ فتوحات اسلامى سخن مى‏گويد و به طور مفصل، از اخبار فتح شهرها و پيروزيهاى ارتش اسلام گزارش مى‏دهد. او در كتاب تاريخ خود و در نقل، نقد و تمييز روايات، از روشى علمى و دقتى كامل استفاده كرده و مانند مورخى ناقد( و نه جمع‏آورى كننده روايات) عمل نموده است.
او در كنار اخبار فتوحات ارتش اسلام ، كليه قوانين و قواعد اسلامى را كه فاتحان در فتح شهرها رعايت كرده‏اند و قواعد فقه را، كه مردم در استفاده از اراضى مفتوحه اجرا نموده‏اند، نقل مى‏كند. از اين جهت، كتاب فتوح‏البلدان نه فقط منبعى براى مورخان، بلكه مصدرى براى استنباط فقهى و روش مسلمانان در قبال اهل كتاب در اخذ جزيه، تحديد خراج، ماليات و ديگر روابط اجتماعى شمرده مى‏شود.
افزون بر آن، اين كتاب اوضاع جامعه اسلامى پس از وفات پيامبر را گزارش مى‏دهد و وقوع تعصبات قومى و نزاعهاى طايفه‏اى را، كه بر محور خلافت و ديگر قضاياى اجتماعى دور مى‏زد، بازگو مى‏كند.
به طور خلاصه، كتاب فتوح‏البلدان بلاذرى كتابى تاريخى و در زمينه فتوح، تشريع و تطبيق احكام است كه مسلمانان آنها را در فتح شهرها رعايت كرده‏اند. در عين حال، بلاذرى از نقل روايات متعدد بر محور يك قضيه، امتناع مى‏ورزد، بلكه بر خلاف طبرى، رواياتى را كه به نظر خود، به صدق و درستى آنها اعتقاد دارد از ميان ديگر روايات، انتخاب مى‏كند و بيشتر بر روايات منقول مدنى تكيه دارد تا از انگيزه‏ها و گزارشهاى منطقه‏اى، كه احيانا روايات اقاليمى مانند بصره و كوفه به آن متهم‏اند، دور بماند.
اما كتاب ديگر او، انساب الاشراف، در واقع كتابى است در موردى خاص; يعنى درباره «انساب‏» ولى در عين حال، خصوصيات ديگر كتابهاى انساب، طبقات و تاريخ را نيز جامع مى‏باشد. از ويژگيهاى انساب الاشراف بلاذرى، اين است كه در آن، مواد تاريخى يا سير زندگى اشخاص به فصلهاى متعددى تقسيم مى‏شود و اساسا اين كتاب شامل تاريخ عرب در دوره جاهليت، اسلام، دوره اموى و عباسى است. اما اين وقايع نه بر حسب حوادث سالها، بلكه بر اساس شخصيت اجتماعى فرد در ميان قبيله و اجتماع خود، مطرح مى‏باشد.
مشهورترين راويانى كه بلاذرى از آنها نقل مى‏كند ابومخنف، مدائنى، واقدى، زهرى، زبيربن بكار و عوان هستند،اما او بيشترين معلومات خود را، كه در انساب الاشراف آورده، از ابن سعد گرفته است. قابل توجه آنكه او اين اطلاعات را نه از طريق خواندن كتاب الطبقات ابن سعد، بلكه به طور شفاهى و مستقيم از مؤلف آن دريافت كرده است. براى اطلاعات بيشتر در باره بلاذرى مى توان به عبدالعزيز الدورى، بحث فى نشاة علم التاريخ عند العرب، المطبعة الكاثوليكية، 1960، ص‏19 مراجعه كرد.
گزارش بلاذرى در باره آذربايجان و شرايط آن
بلاذرى در باره آذربايجان، او مى نويسد:
عشاير عرب از بصره و كوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هر گروهى بر هر چه از زمين كه توانست دست يافت و مصادره كرد و بعضى ها زمينها را از عجمها خريدند و مردم اين روستاها به زارعان آنها تبديل شدند.
بر اساس گزارش بلاذرى،اين اوضاع آذربايجان در دوران على ابن ابيطالب، سمبلى از عدالت اجتماعى در ميان مسلمانان و بويژه شيعيان است حال مى توان اوضاع را در دوران امويان و عباسيان و زمانى كه خرمدينان بناچار به مبارزه قهر آميز روى آوردند بهتر درك كرد.
در رابطه با اين اشاره ممكن است اين سئوال پاسخى بطلبد كه چگونه در زمان على ابن ابيطالب، چنين وقايعى مى توانست اتفاق بيفتد!. اين وقايع مى توانست اتفاق بيفتد ودر زمينه اى تاريخى و واقعىاتفاق افتاده و اسناد تاريخى كافى در اين باره موجود است و مى توان به تك تك اين اسناد مراجعه كرد .
ما اگر على ابن ابيطالب را احاطه شده در خود او، به صورت يك فتى و جوانمرد مقدس و سمبل مطلق فتوت و يك امام كه در نقطه اى رفيع از تاريخ مقدس شيعه لنگر وجود و هستى است ببينيم (چنانكه اكثريت مردم و بسيارى از روشنفكران و مبارزان مسلمان اين چنين او را مى بينند) طبعا مشكل چندانىدر باره او پيش نخواهد آمد و مولا على،همان سيماى آميخته تاريخى و فرهنگى و مذهبى عام خود را خواهد داشت، اما اگر او را از نگاه يك مورخ( آزاد از قيود در تحقيق) در زمينه اى تاريخى و در مقطعى از تاريخ اسلام درمحور امپراطورى اسلامى، و به عنوان مسئول وخليفه اى كه اگر چه مدت زمانى كوتاه، امپراطورى عظيم و گسترده اسلامى حول او مى چرخيد در نظر بگيريم، ديگر فقط با سيماى مجرد او، سيمائى كه در ضمير نسلها و فصلها آنهم تنها در كوفه و حول و حوش آن در زمينه اى اخلاقى و انسانى و يا در آفاق تاريخ مقدس شيعه و فرهنگ و باورهاى انسانى توده هاى مردم مى درخشد روبرو نخواهيم بود، بلكه او را به مثابه شخصيتى تاريخى و زمينى و در نقطه مركزى حكومتى خواهيم ديد كه منجمله حفظ قلمروهاى وسيع اسلام از مسئوليتهاى اصلى و خدشه ناپذير اوست . در اين زمينه است كه تاريخ دفتر خود را خواهد گشود و ما را بجز مبارزات اوليه امام على در جنگهاى مثلا احد و احزاب و بدر و خندق و امثالهم و همراهى با پيامبر اسلام و درگيرى با ناكثين و مارقين و قاسطين، در برابر واقعياتى متفاوت قرار خواهد داد كه كمتر به آن پرداخته شده است. در اين زمينه به چند نمونه اشاره مى كنم .
1 ــ شورش مردم آذربايجان و فرونشاندن آن به فرماندهى اشعث ابن قيس فرمانده سپاه بزرگ كوفه فرستاده على ابن ابىطالب(فتوح البلدان صفحه 86)
2 ــ فرستادن لشكرى پنجهزار نفرى براى فتح ديلمان توسط على ابن ابيطالب( فتوح البلدان صفحات 157 و 158)
3 ــ شورش مردم فارس و كرمان در زمان خلافت على ابن ابىطالب و ندادن خراج و بيرون كردن نمايندگان خليفه از شهرها و روانه شدن لشكرى توانمند به فرماندهى زياد ابن ابيه و خاموش كردن شورش و گرفتن خراجها(تاريخ طبرى جلد هفتم صفحه 2645 و كامل ابن اثير جلد اول صفحات 328 و 333)
4 ــشورش مجدد مردم استخر و سركوب مجدد آنها توسط زياد ابن ابيه(تاريخ طبرى جلد هفتم صفحه2722)
5 ــ بازهم شورش مردم استخر و سركوب آنها توسط ارتش على ابن عبدالله عباس( فارسنامه ابن بلخى صفحه 136 وفتوح البلدان صفحه 146) درباره سركوب خونين شورش استخر در دوران على ابن ابيطالب مى توان به تاريخ ايران بعد از اسلام تاليف دكتر عبدالحسين زرين كوب صفحه 35 نيز مراجعه كرد)
6 ـ شورش مردم رى و سر باز زدن از پرداخت خراج و روانه شدن لشكرى به فرمان على ابن ابيطالب و به فرماندهى ابو موسى اشعرى براى دومين بار(فتوح البلدان صفحه 150)
7ــ شورش مردم خراسان و سرپيچيدن از اسلام وروانه شدن لشكرى به فرماندهى جعد ابن هبيره و منكوب كردن نيشابوريان،همزمان با اين شورش مردم مرو هم دست به قيام زدند كه اين شورش هم درهم شكسته شد( تاريخ طبرى جلد ششم صفحه 2582 وكامل ابن اثير جلد يكم صفحه 325 و فتوح البلدان صفحه 292)
توجه شما را به دو سند ديگر جلب مى كنم و تحقيق بيشتر را به خود شما واگذار مى كنم كه نمونه ها فراوانند. در فتوح البلدان صفحه 187 مى خوانيم:
به روزگار خلافت علی بن ابيطالب رضی الله عنه، چون پايان سال سی و هشت و آغاز سال سی ونه بود، حارث بن مره عبدی، به فرمان علی (رضی الله عنه) لشکر به آن حدود(منظور خراسان) کشيد و پيروز شد ، غنيمت بسيار و برده بی شمار به دست آوردو تنها در يک روز ‌هزار برده ميان ياران خويش بخش کرد. لکن سرانجام خود و يارانش جز گروهی اندک در سرزمین قيقان کشته شدند. قتل او در سال چهل و دو بود. قيقان در ديار سند ‌ نزديک سر حد خراسان واقع است. »
سند ديگر از تاريخ طبرستان تاليف حسن ابن اسفنديار صفحه 157 است:
« لشکر آوردن مصقلهّ بن هيرهّ الشيبانی به تبرستان و درين وقت خلافت باميرالمومنين علی عليه السلام رسيده بود قومی بودند که ايشان را « بنوناجيه» گفتند بنصرانيان پيوستند و ترسا شده. امير المومنين بر ايشان تاخت٬ جمله را بغارت بياورد و زنان و فرزندان بمن يزيد برداشت و تا مسلمانان به بندگی بخرند، مصقلهّ بن هيرهّ الشيبانی بصد هزار درهم بخريد و آزاد کرد. سی هزار درهم برسانيد مابقی ادا را وجه نداشت، بگريخت و بمعاويه پيوست. اميرالمومنين علی عليه السلام در حق او ميگويد که: قبح الله مصقله فعل فعل الساده و فر فرار العبيد. ببصره فرستاد و خانه و سرای او خراب کرد و اول سرايی که در اسلام خراب کردند اين بود‌ و از خواهر او مال طلب فرمود و امروز هنوز در بصره آثار سرای او باقيست و فرزندان او بکوفه مقيم اند..... »
بخشهائى از دو گزارش ديگر
1ــ گزارش دكتر خنجى
براى شناخت بيشتر چرائى نهضت بابك در آذربايجان به بخشهائى از دو تحقيق و گزارش ديگر مى گذريم . نخستين گزارش بخشى از نوشته دكتر امير حسين خنجى پژوهشگر تاريخ ايران تحت عنوان باز خوانى نهضت خرمدينان است. دكتر خنجى در بخشى از گزارش خود اشاره مى كند:
«... با فروپاشی شاهنشاهی ‌ساسانی، نظام اجتماعی ايران كه درحال انتقال به‌مرحله‌ی بورژوائی بود برافتاد و نظامی بسيار عقب‌افتاده و بيابانی كه عربهای جهادگر از ژرفای بيابانهای عربستان با خود آورده بودند برقرار شد. نظام پسنديده‌ی جهادگرانی كه عراق و ايران را گرفتند يك نظام شبه برده‌داری بود. در عربستان البته، همانگونه كه هنوز مستلزمات پيدايش دولت پديد نيامده بود، زمينه‌های رشد اين نظام وجود نداشت؛ ولی همراه با فتوحاتِ عربی و تشكيل دولتِ موسوم به اسلامی عربها برآن شدند كه اين نظام را كه نظام كمال مطلوب می‌پنداشتند در سرزمينهای مفتوحه برقرار كنند. درنتيجه نظامِ پيشرفته‌ئی كه در ايران برقرار بود درهم كوفته شد، ايران ١٤٠٠ سال به عقب رانده شد، و اين نظامِ بسيار عقب‌مانده اعمال گرديد. احكام فقهی كه درزمان اموی تدوين گرديد اصول و ضوابط اين نظام را براساس آيات قرآن و سنت پيامبر اكرم تفسير نمود و معيارهايش را مقرر داشت تا توسط دستگاه دولتی اعمال گردد. اما هرچند كه اين نظام به پندار عرب يك نظامِ كمالِ مطلوب و نظامِ الهی بود، ازنظر تاريخی زمان به نفع آن نبود. با انقلاب بزرگ شرق به رهبری مردی پاك‌نژاد كه نام مستعارش ابومسلم خراسانی بود، و با فروپاشی دولت اموی و تشكيل دولت عباسی، نظامِ شبهِ برده‌داری عربی به يكباره فروريخت. به‌زودی عناصر بازمانده از اشرافيت سابق ايرانی زمام امور كشور عباسی را به دست گرفتند و تلاش برای بازگرداندنِ نظامِ اجتماعی ايران به دورانِ فئودالی ماقبل قباد و انوشه‌روان (به دوران ماقبل نهضت مزدك) ازسر گرفته شد. طبيعی بود كه تشكيل دوباره‌ی نظام فئودالی با مصادره‌ی گسترده‌ی زمينهای كشاورزی و به تبعِ آن مصادره‌ی روستاها همراه شود. با وجود پاكسازی‌هائی كه ابومسلم از عربها در ايران شرقی و شمالی و مركزی انجام داد، ولی هنوز بخشهای بزرگی از قبايل عرب، ازآنها كه در قيام ضداموی ابومسلم شركت كرده بودند، در خراسان و سيستان و ری و همدان وآذربايجان جاگير بودند و ممتلكات وسيعی دراختيار داشتند. رؤسای هركدام از اين قبايل به علت آنكه در انقلاب شركت كرده بودند «قائد» (يعنی سرهنگ) ناميده ميشدند؛ و جمعشان را «قُوّاد» (سرهنگان) ميگفتند. هركدام ازاين «قائد»ها يك فئودال نسبتا بزرگ بودولى...
مركز فعاليت بابك در آذربايجان بود كه جماعات بزرگی از عربها در شهرها و روستاهايش اقامت گرفته بودند. هدف او از ميان بردن سلطه‌ی اربابانِ عرب بود كه نزديك به دوقرن مردم آذربايجان را تاراج ميكردند. قبايل عرب همراه با فتوحات عربی به درون آذربايجان سرازير شدند. بلاذری درباره‌ی سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علی، مينويسد «بسياری از عشاير عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهی برهرچه از زمين توانست دست يافت و مصادره كرد، و بعضی‌شان زمينهائی را از عجمها خريدند و روستاهائی نيز به اين عشاير واگذار شد، و مردم اين روستاها به مُزارعينِ اينها تبديل شدند».
نهضتِ بابك خرم‌دين از يك‌جنبه‌اش تلاشی بود برای كوتاه كردن دستِ اربابانِ عرب از ادامه‌ی ستمهای بی‌حد و حصری كه به مردم ميكردند، و پاكسازی ايران از ستمِ عربها، و به دنبالِ آن، احيای آئين ايرانی و برقراری نظامی برمبنای تعاليم مساوات‌گرا و شادی‌طلبِ مزدك.آغاز نهضت بابك در آذربايجان را سال ١٩٤خ ذكر كرده‌اند. در مدت كوتاهی سراسر روستائيان نيمه‌ی غربی ايران به نهضت خرم‌دينان پيوستند.

2ــ گزارش حميد حميد
حميد حميد پژوهشگر تاريخ ومسائل اجتماعى در نوشته خود تحت عنوان نهضت خرمدينى برگى از تاريخ سوسياليزم در ايران به شرايط سياه اجتماعى و اقتصادى و بهره كشى از دهقانان بخصوص در آذربايجان اشاره مى كند و مى نويسد:
...آنچه را كه ما از سيستم ارضی در آذربايجان و بطور كلی ايران می دانيم، امكان می دهد تا معتقد شديم كه اكثر اراضی اين كشور مشخصاً در مالكيت معدودی از وابستگان طبقه اشراف قرار داشته است. اين كسان از طريق كار دهقانان، بينوايان و اسرای جنگی از اراضی خود بهره می گرفتند و بدانگونه كه كريستنسن توضيح می دهد، از پسِ ديوارهای بلند... خود كه در سراسر ايران پراكنده بود بر كار اين ستم كشان نظارت می كردند و بر آنان فرمان می راندند. دهقانان در زمين های كشاورزی اربابان خود به مثابه بردگان كار می كردند، آنان در دوران ساسانی به معنای واقعی كلام برده تلقی می شدند و در چنان شرايطی نه تنها واجد هيچ چيز نبودند، بلكه حتی بدون اجازه‌ی اربابان خود قادر به ازدواج نبودند. كسی نمی توانست به حرفه ای مشغول شود مگر آن كه از جانب خدا، يعنی كه مويدان دين گذار برای آنان آفريده شده بود. هيچ كار ديوانی به مردم پست سپرده نمی شد. رعايا مادام العمر مجبور بودند در زمينی كه در آن به كار گرفته شده بودند بيگاری انجام دهند و به هيچ وجه مزد و پاداشی به آنان نمی دادند. بنا به نقل آمانيوس اشراف خود را صاحب اختيار جان غلامان و رعايا می دانستند.
تصرف ايران توسط اعراب نه تنها تغيير مطلوبی در شرايط زندگی مردم و ستم كشان بوجود نيآورد، بلكه اوضاع را وخيم تر نيز ساخت. دهقانان در همان موقعيتی باقی ماندند كه در روزگار ساسانی از آن برخوردار بودند. مقامات عرب جز اخذ ماليات هيچ اقدام رفاهی برای دهقانان به عمل نمی آوردند. همين سبب گرديد تا برای اداره سازمان ديوانی كشور به منظور هر چه منظم تر و كارآمد كردن رويه‌ی گردآوری خراج و ماليات خانواده های حاكمه‌ی پيشين را در رأس دستگاه قديمی ديوانی ابقاء كنند. چنان كه می دانيم آذربايجان و سرزمين های پيرامون آن از جمله ايالاتی بودند كه بيش از هر ايالت ديگر ايران مظهر سيستم حاكمه ی ساسانی مبتنی بر جدايی اقوام و طوايف و به خصوص اختلاف طبقاتی بود. يعقوبی كه خود از اين ايالت ديدن كرده است بهتر از هر مورخ مسلمان ديگر اين شكاف طبقاتی و قشربندی اجتماعی را توصيف می كند و به خصوص از وضع وخيم روستاييان ياد می كند. طبيعی است كه چنين شرايطی آنان را وا می داشت تا گه گاه عليه اربابان خود به شورش اقدام كنند، به صورت گروه هايی مجتمع شوند و مهمتر از آن به قتل و غارت دست ببازند. لازم به يادآوری است كه وضع دهقانان آزاد نيز بهتر از اين نبود و اين امر به خصوص به هنگام جمع آوری خراج و ماليات وجهه ی خشونت بارتری می يافت. صاحب «معجم البلدان» توجه می دهد كه حجاج بن يوسف به عنوان عامل عبدالملك در شرق امپراطوری، از دو ايالت فارس و اهواز تنها هيجده ميليون دينار ماليات اخذ می كرد و پس از چهل يا پنجاه سال بعد اين رقم به سی و دو ميليون افزايش يافت. شايان توجه است كه فضل بن مردان عامل خراج متوكل يعنی بيست يا سی سال پيش از ظهور بابك، بيش از سی و پنج ميليون دينار خراج و ماليات به خزينه‌ی خليفه می فرستاد. اين امر مويد اين واقعيت است كه ماليات مأخذ از اين دو ايالت ظرف يك قرن به دو برابر افزايش يافته بود و حال آنكه مقدار زمين های كشاورزی تغييری نكرده بود. اين كه چنين مبلغ عظيمی از چه كسانی و برای چه كسی اخذ می شد، من پاسخ آن را به انديشه های روشن وا می گذارم ولی در ارائه اين حکم درنگ نمی كنم كه چنين شرايطی دلايل عقلی جنبش اشتراكی ای می بود كه در آذربايجان و اساساً در ايران پا می گرفت و باز وجود اين عوامل بود كه مزدكيان و پس آن گاه نهضت خرم دينی را به ملی كردن اراضی و واگذاردن آن در اختيار صاحبان اصلی آنها يعنی دهقانان واداشت. رهبران اين دو نهضت به خوبی دريافته بودند كه در آزادی زمين، آزادی خود دهقانان نهفته است و تنها از اين طريق بود كه آنها می توانستند بهره كشی از كار خود را محدود سازند...
با اين اشارات اندك، به پهنه مبارزات بابك خرمدين باز مى گرديم.
نبردهاى بابك در دوران مامون
پس از درگيرى هاى پراكنده و فراوان، نخستين روياروئى گسترده نيروهاى بابك خرمدين با سپاهيان حكومتى در سال 204 هجرى رخ داد. در اين هنگام مامون در اوج قدرت سياسى و نظامى و پس از از سر گذراندن ماجراهاى بسيار بر تخت خلافت بود. در نخستين نبرد سپاهيان خرمدين لشكريان اعزامى از سور خليفه را تار و مار كردند .
سال بعد دوباره نيروهاى بيشترى براى مقابله با بابك اعزام شدند. سلسله اى از درگيرى ها و رويا روئى ها ميان نيروهاى خليفه و سپاهيان بابك در طول سال 205 و 206 هجرى ادامه داشت كه در اين سلسله نبردها خرمدينان فاتح بودند و سرانجام با دو شكست خرد كننده تار و پود نيروهاى مامون از هم گسيخته شد و ارتش اعزامى مجبور شد شكست خورده و پريشان حال آذربايجان را ترك كند و باز گردد. عليرغم اين شكستها از آنجا كه مساله خرمدينان بزرگترين خطر براى حكومت مامون بود بزودى ارتش عباسى باز سازى و تقويت شد ونيروهاى بيشترى روانه روياروئى با خرمدينان شدند. اين سلسله نبردها از سال 206 تا 212 هجرى بى وقفه ادامه داشت و اعزام نفرات تازه نفس دائمى بود، با اين همه در اين مجموعه نبردها پيروزى همچنان از آن خرمدينان بود وبخصوص نبردهاى سال 209 هجرى كه طى آن هزاران تن از نيروهاى مامون در مقابله با نيروهاى بابك از پاى درآمدند ودوتن از برجسته ترين فرماندهان عباسى در ميدان نبرد از پاى درآمدند مامون را متوجه ساخت كه مقابله با بابك دشوار تر از آن است كه قبل از آن فكر مى كرد.
گسترش جنبش در همدان و اصفهان
در سال 214 هجرى در نبردى بزرگ ارتش تحت فرمان حميد ابن قحطبه طوسى تار و مارو به گفته تاريخ نويسان قتل عام شد و خود اودر روستاى بهشتاباد كشته شد. بعد از اين پيروزى ستاره بخت خرمدنان و فرمانده آنان بابك اوجى ديگر گرفت ودامنه جنبش تا همدان و اصفهان كشيده شد و شمار زيادى از مردمان ساير نقاط ايران به خرمدينان متمايل شدند.
درگيرى ها و روياروئى هاى سپاهيان امپراطورى اسلامى و نيروهاى بابك تا پايان روزگار مامون ادامه داشت و بزرگترين مشغله ذهنى و سياسى و نظامى دربار عباسى روياروئى با بابك و خاموش كردن آتش جنبشى نيرومند و گسترده بود كه گرماى آن در درون كاخ خلافت نيز قابل لمس بود. به دليل خطير بودن كار مبارزه با بابك خليفه مجبور شد بارها والى آذربايجان را به دليل شكست از بابك تعويض كند. از سال شروع تعرضات بابك تا سال 217 هجرى شش بار والى اذربايجان تغيير كرد با اين همه اين تغييرات چيزى را عوض نكرد. واليان عبارت بودند از:
۱- حاتم بن هرثمه بن امين (۲۰۳ قمرى)
۲- عيسى بن محمد بن ابى خالد (۲۰۵ قمرى)
۳- على بن صدفه (۲۰۹ قمرى)
۴- ابراهيم بن ليث بن فضل (۲۱۱ قمرى)
۵- على بن هشام (۲۱۴ قمرى) ۶- عجيف بن عنبسه (۲۱۷ قمرى)
در اين دوران هواداران بابك در بغداد پايتخت عباسى نيز فعاليتهاى خود را شروع كرده و باعث وحشت و نگرانى خليفه بودند آنچنانكه پس از مامون معتصم اين نگرانى را با وزير خود در ميان گذاشت. با بررسى تاريخ دوران مامون به روشنى مى توان ديد كه تمام روزگار مامون صرف مبارزه با بابك خرمدين شد اما آرزوى سركوب جنبش خرمدينان هرگز در روزگار مامون براورده نشد. روزگار مامون از زاويه سياسى در سركوب مخالفان و در هم پيچيدن و سركوب شورشهاى خونين گذشت. قتل برادرش امين، سركوب خونين هزاران شورشى كوفه وساير شهرها كه به آنها اشاره شد، قتل سپهسالار خود، قتل فضل ابن سهل سرخسى، قتل امام رضا و سالهاى طولانى لشكر كشى براى سركوب جنبش خرمدينان روزگار او را به خود اختصاص داد، اما اين تمامى چهره تاريخى مامون را نشان نمى دهد. اندكى در باره مامون از دكتر عبدالعلى معصومى( اسلام در ايران زمين جلد اول) مى شنويم.
گزارش دكتر عبدالعلى معصومى از مامون
...ماٌمون در يكي از «غَزو» (=جنگ)هايش در روم شرقي، روز چهارشنبه 17جُمادي الآخَر 218هـ (9ژوييه 833م) در كنارهٌ شرقي درياي مديترانه، در روستاي بَدَندون، در شمال شهر طَرسوس ـ‌از شهرهاي روم شرقي كه اكنون در جنوب تركيه قرار دارد‌ـ نشسته بود. برادرش ابواسحاق (معتصم) و سعيد عَلاّف قاري هم در كنارش بودند. ماٌمون و معتصم، پاهايشان، در آب رودخانه بود. بَريد (=‌پيك، چاپار)، كه بار اَسترهايش خرماي تازه بود، از كنارشان مي‌گذشت. ماٌمون هوس خرماي تازه كرد. يكي از خادمانش از بريد سبدي خرما گرفت و برايشان آورد.
آن سه، به‌محض اين كه از آن خرما خوردند، همگي، بيمار شدند. به‌ويژه، ماٌمون كه «سخت بيمار بود و عقلش آشفته بود» و از آن بيماري نجَست و در همان طرسوس، به سنّ 48سالگي، درگذشت و در همان‌جا، به خاك سپرده شد. ماٌمون «ميانه‌بالا بود و سپيدچهره و نكوروي و باريش بلند» (طبري، ج13، ص5771). او 20سال و 5ماه و 23روز (به سال قمري) خلافت كرد
بيت‌الحكمه» بغداد
ماٌمون در كنار قصرش در بغداد يك مركز علمي به نام «بيتُ‌الحِكمه» (=خانهٌ حكمت) تاٌسيس كرد و كتابخانهٌ بزرگي فراهم آورد كه در آن كتابهاي پهلوي و يوناني بسيار بود كه از روزگار برمكيان باقي مانده بود.
او فرستادگاني به روم مي‌فرستاد كه كتابهاي مهم يوناني را به بغداد بياورند و مترجمان ورزيده‌يي را به كار گرفت كه كتابهاي علمي و فلسفي را از پهلوي يا يوناني به عربي ترجمه كنند. همين ترجمه‌ها معتزله را با افكار فلاسفهٌ يونان آشنا كرد.
رصدخانهٌ بزرگي نيز در بغداد و دمشق بناكرد كه به اين مركز علمي وابسته بودند.
ماٌمون، افزون بر تلاش براي ترجمهٌ كتابهاي يوناني و پهلوي و هندي به عربي، به عكس پيشينيانش، به برگزاري جلسات بحث و مناظره با منكران اسلام علاقه داشت.
در دربار او، هر هفته در روزهاي سه‌شنبه مجالس بحث و مناظره ترتيب داده مي‌شد كه خود او نيز درآنها حضور داشت. در اين جلسات علما و انديشمندانِ دينهاي مختلف با يكديگر مناظره مي‌كردند و خود او نيز در بحثها شركت مي كرد.
پيروان دينهايي كه در زمان خلفاي پيشين عبّاسي مانند منصور يا مهدي، به‌صِرف اعتقاد به آن دينها، كشتني به شمار مي‌آمدند و بي‌ذره‌يي دل‌نرمي و ترحّم نسبت به آنها، كشته مي‌شدند، اكنون، آزادانه و بي‌پروا، از عقايدشان سخن مي‌گفتند و حتّي از آيات قرآن يا سنّتِ پيامبر انتقاد مي‌كردند.
در زمان ماٌمون صِرفِ داشتن اعتقاد به مرام يا آييني جرم و گناه نبود، بلكه مبارزه با نظام عبّاسي گناهي نابخشودني به‌شمار مي‌آمد. در دربار او، حتّي، كساني كه دلبستهٌ زيد‌بن علي (نوهٌ امام حسين) بودند، چون دلبستگيشان، تنها، در گفتار بود، آزاري نمي‌ديدند.
علي بن هَيثَم (جونقا) كه زيديه را تاٌييد مي‌كرد، از كاتبان مشهور دربار ماٌمون بود. او بسيار سنجيده سخن مي‌گفت. ماٌمون مي‌گفت: «من با همهٌ مردم، بي‌پروا، سخن مي‌گويم مگر با علي‌بن هيثم كه هميشه كلماتم را مي‌سنجم» (لغت‌نامهٌ دهخدا)
در اثر اين گونه بحثها علم كلام در اين دوره رونق يافت.
معتزله از نخستين كساني بودند كه با استفاده از كتابهاي فلسفي وعلم كلام، در برابر شُبهه و ترديد‌افكنيهاي مخالفان، خِرَدمندانه، از اسلام دفاع مي‌كردند. آنها از پايه‌گذاران علم كلام بودند. پشتيبانيِ شديدِ ماٌمون از آنها مانع از آن بود كه «اصحاب نَقل و حديث و سنّت»، كه با علوم عقلي دشمني داشتند، بتوانند مانند دوران بني‌اميه و آغاز دورهٌ عبّاسي، به معتزله لطمه وارد كنند.
معتزله در دورهٌ خلافت ماٌمون بسيار رشد و گسترش يافتند.

دوران المعتصم بالله
پس از مامون المعتصم بالله بر سرير خلافت نشست و فرماندهى مقابله با جنبش خرمدينان را بر عهده گرفت. اما پيش از پرداختن به او و دوران او، براى در روشنائى قرار دادن صحنه تاريخ در اين دوران خطير بايد اندكى به نهمين امام شييعيان، امام محمد تقى بپردازيم.
(ادامه دارد)

شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
(بخش بيست و چهارم24)
اسماعيل وفا يغمائى
Esmailvafa99@yahoo.ca

دوران بابك خرمدين وعصرامام محمد تقى(جواد)
214 تا220هجرى
جنبش خرمدينان به رهبرى بابك خرمدين معاصر با دوران حيات هشتمين و نهمين و دهمين امامان شيعه،(امام رضا، امام محمد تقى و امام على النقى) بود. پيش از اين اندكى ازچند و چون و ماجراهاى زندگى شخصى وسياسى، و فرجام زندگى امام رضا وعلل اين فرجام باز گفته شد، وپيشتر از آن اشاراتى به زندگانى امام محمد باقر، امام جعفر صارق وامام موسى كاظم كردم.
پس از امام رضا ، به باور شيعيان، بنا بر«اراده الهى» و« نصوصى» كه دال بر تائيد امام محمد تقى (جواد) به عنوان امام نهم و معصوم يازدهم است، زمام كار امامت شيعه به او سپرده شد. مى توان در همين نقطه به حيطه زندگى امام نهم وارد شد و دو چهره متفاوت او،( سيماى مذهبى وچهره تاريخى او) را نگريست. اما از آنجا كه قصد روضه خوانى وافسانه سرائى نداريم و در سفرى تاريخى هستيم ، مى خواهيم در حين اين سفر نه چندان آسان، برسر پيچهاى تند و بر فراز و فرود گردنه هاى نفسگير وافقهاى مه آلوده ومبهم تاريخ درنگى داشته باشيم، و راز گشاى گوشه هائى از اسرار تاريخ ايران بشويم ترجيح مى دهم بار ديگر اندكى بر مقوله امام و مقوله امامت، ورستاخيز آن در تاريخ و بخصوص رستاخيز و ظهور «امامگونه ها» يا «امامواره ها» در تاريخ معاصر ايران تاملى داشته باشيم تا مقولات مورد نظر در چشم انداز روشن ترى قرار بگيرند.
تاملى ديگر و مهم
درباره مقوله امام وامامت وامامواره ها درتشيع!
از« اراده الهى» و« نص» ياد شد، معناى دخالت و جريان «اراده الهى»، احتياجى به تعبير و تفسير ندارد. در قاموس تشيع كلاسيك، مقوله «امامت» مانند« رسالت»:
* «انتخابى» نيست .
* « زمينى» نيست.
* « شورائى» نيست.
* « دوره اى و موقت» نيست.
* و بر اساس« راى وراى گيرى» نيست،
بلكه در رابطه با مقوله امامت ، از آغاز« اراده الهى» بر اين قرار گرفته كه دوازده تن كه يازده تن انان از نسل
على و فاطمه(لاجرم پيامبر) هستند بر اساس« وراثت عمودى»، و مختصه «عصمت» ( كه مقوله عصمت نيز موهبتى از سوى خداست و اكتسابى نيست و به همين دليل بجز چهارده معصوم كسى معصوم نيست) مقام و مرتبت امامت را دارا شوند وبر سعدا و اشقيا (سعادتمندان وتيره بختان گناهكار)« ولايت تكوينى» داشته باشند(على است كه تقسيم كننده جنت و نار است) و آخرين و دوازدهمين آنان پس از غيبتى طولانى ظهور كرده وسراسر زمين را پر از عدل وداد كند. در همين جا مى بينيم كه زاويه نگاه تشيع در رابطه با امامت، زاويه اى جهانى است و دوازدهمين امام شيعه در رها كردن تمام جهان از چنگال ظلم و جور(مانند سوشيانت در آئين زرتشت و رستاخيز مسيح در مسيحيت و...) رسالتى فلسفى و تاريخى و اجتماعى بر عهده دارد، و اين مقوله نقش سنگ بنائى را دارد كه با تشكيك در آن همه چيز، و از جمله دستگاه ايدئولوژيك و سياسى تشيع فرو خواهد ريخت ولاجرم وضعيت ايدئولوژيك و سياسى و اجتماعى «امامواره ه» و «امامگونه ها» دچار بحران خواهد گشت.
تشيع، امامت را بر اساس «نص» ودلايل «عقلى» و «نقلى»:
«عنايتى الهى» مى داند و معتقد است امامت «منصبى تكوينى» از طرف خدااست كه امامان برآن «منصوب ونصب» مى شوند.
شيعه نفوس امامان خود را در اتحاد كامل با پيامبر و لاجرم از طريق پيامبر در« اتحاد با خدا» مى داند و امامت و« امام را اصل دين و نه تابع دين» مى داند، يعنى بدون آن اساسا دين براى شيعه معنائى ندارد.
در تفسير و تعبيرهاى شيعى، منصب امامت حتى از نبوت بالاتر قرار مى گيرد. در اين باره قبل از اين و در همان آغاز كار اشاره اى داشته ام.
در يك كلام بدون درك درست از مقوله امامت، به طوريكه طى دوازده قرن گذشته تشيع كلاسيك ورسمى آن را مطرح و تدوين و كامل كرده است، ما به طور روشن و عميق، چيزى از تشيع درك نخواهيم كرد .
بدون درك درست تئوريك از مقوله امامت و تامل كافى بر روى آن، ما هرگز نخواهيم دانست كه« نگاه تاريخى» و «جامعه شناختى» و«انسانشناختى» شيعه چگونه است! و چراشيعه ى كلاسيك «صاحب ادعاى مكتبى ، چه فردى وچه گروهى»( ونه توده هاى ساده و بى پيرايه مردم) به دليل دستگاه شناختى اش اگر هم بخواهد! نمى تواند«تاريخ حقيقى و مادى» سرزمين خود را از «تاريخ مقدس تشيع» تفكيك كند وچه بخواهد و چه نخواهد در تضادى دردناك با نقش آفرينان واقعى تاريخ خود، بخصوص در قرنهاى دوم وسوم و چهارم هجرى، و كسانى چون استاد سيس و المقنع وسرخ علمان و ابومسلم خراسانى و بابك خرمدين ويعقوب ليث صفار و امثالهم(با تمام نقاط ضعف و قوتشان) قرار مى گيرد. براى او امام و فقط امام است كه بر سراسر تاريخ،( چنانكه در وجدان مذهبى وضمير ناخودآگاه وخودآگاه او) چون سيمرغى زرين بال و مقدس والهى سايه افكنده است وبدون تائيد اين سيمرغ الهى و در زير بالهاى جهان گستر او هيچ چيز موجه نيست و دريك كلام زبانحال او اينست:
سخن اين است كه ما بى تو نخواهيم حيات
تعارف را به كنارى بگذاريم !
تعارف را كنارى بگذاريم! جدى باشيم، و فارغ از تاويلات و توجيهات وتفسيرهاى شخصى يا گروهى خود، واقعيت را در روشنائى نگاه كنيم.
شيعه كلاسيك، و تربيت شده در مدرسه اى كه دوازده قرن در آن خواسته و ناخواسته تحت سرپرستى بزرگترين عالمان و فقيهان و دانشمندان شيعه و هزاران هزار طلبه و آخوند و روضه خوان و... تحصيل كرده است، چه عمامه داشته باشد وسرش را ماشين كند و داراى ريش باشد وازبزرگانى چون مجلسى و شيخ مفيد وعلامه حلى شيخ طبرسي و كلينى و...صحبت كند، و چه كراوات بزند ومويش را بلند كند و ريش اش را بتراشد و ازمشاهيرى مانند ژان پل سارتر و آلكسيس كارل و يونگ و فرويد وپاولف واپارين وجان ففر وژرژ پوليتزر و آدلرولنين و مائو وچه گوارا... سخن بگويد وبخواهد در حيطه گفتگوى تمدنهاى جهانى! با ديگران بحث و مفاهمه وتعاطى فكر داشته باشد!! دچار مشكلى جدى،( مشكلى دقيقا و عميقا شناختى، يعنى در پايه ها و مبانى انديشه) وبحران زاست.
از آنجا كه او نه حتى در « گستره وسيع قاره اى و جهانى دين» بلكه در« جزيره محدود شده وسيم كشى شده مذهب» ( روى اين دو مفهوم كاملا تاكيد مى كنم) تنفس مى كند، نمى تواند حتى به عنوان يك مسلمان آزاد انديش با زاويه نگاهى وسيع، امام را به عنوان انسانى مقدس و معنوى و وارسته و والامقام،( آنچنان كه مثلا غربى ها با مقدسان خود تنظيم رابطه مى كنند) در جايگاهى معنوى و به عنوان بخشى از تاريخ فرهنگ و مذهب و نقطه اتكاى مقولات معنوى واخلاقى سرزمين خود، در نقطه اى معقول و مستقل و در غير نقطه تضاد با عوامل تاريخى ديگر ببيند.
نگاه محدود و عدم درك تاريخ
با نگاه محدود مذهبى( و نه دينى)اونمى تواند معناى تاريخى از نيام بر كشيده شدن شمشيرهاى دهها هزار شورشى خرمدين را در دوران امام رضا و امام جواد و امام على النقى، معناى قيام عياران سيستان، ارتشى يكصدهزار نفره به فرماندهى يعقوب ليث صفار رويگر زاده عيار سيستانى ( آغازگر استقلال مجدد ايران اشغال شده) و همزمان با آن شورش پانزده ساله و نيم ميليون نفرى وسهمگين بردگان( عظيم تر از قيام اسپارتاكوس وبزرگترين شورش بردگان در تاريخ جهان) را در جنوب ايران به پيشوائى و امامت رهبرزيدى مسلك، علي ابن محمد ابن عبدالرحيم طالقانى معروف به صاحب الزنج( كه بعد ها از او و يعقوب ليث ياد خواهم كرد) در زمان امام حسن عسكرى، و زنجيره شورشهائى را كه در زمان امام صادق و امام باقر و موسى ابن جعفر رخ داد بفهمد و آنها را تائيد كند. او در نهايت مجبور است براى اثبات حقانيت امامان خود ،( نه در حيطه تاريخ مقدس و معنوى شيعه بلكه در پهنه تاريخ مادى ايران) مهر بطلان بر اين جنبشهاى تاريخى بزند و يا در رابطه با اين جنبشها گيج وسرگردان بماند و به سكوت برگذار كند و به بارى به هر جهت و توضيخات مضحك روى بياورد.
او نمى تواند بداند چرا برجسته ترين پيشگامان دانش و موسيقى و عرفان، و چهره هاى پيشگام و شاخص روشنفكران سرزمينش از جمله عارف بزرگ منصور حلاج، موسيقيدان و فيلسوف نامدار فارابى، عارف بزرگ وشگفتى آفرين بايزيد بسطامى، پزشك برجسته و انساندوست و كاشف الكل زكرياى رازى،و... در افقى نزديك به امامان يازدهم و دوازدهم و يا معاصر با آنها، هيچكدام تن به تشيع رسمى ندادند و هريك تا پايان عمرآزاد انديشانه راه خود را دنبال كردند(بعدها اگر روزگار مجال دهد از اينان ياد خواهم كرد)
در اين فضاى گيج كننده و متناقض، تشيع مكتبى و كلاسيك وصاحب ادعا، بدترين ظلمها را به مسلمان شيعه روا ميدارد و با بيرون كشيدن او از« گستره وسيع دين» و راندن او به تنگناى «حصار مذهب»، وتخليط يا تبديل كردن« تاريخ مقدس و معنوى» با و به « تاريخى مادى» و در پى حاكميت سياسى وشكار قدرت، آنهم توسط نمايندگانى تعيين شده از طرف مذهب، امكان اينكه يك مسلمان شيعه بتواند حتى به عنوان يك آزاد انديش مسلمان، واقعيت يافتن اراده خدا را در زمينه اى وسيع و رنگارنگ( آنچنان كه به عنوان مثال هگل بيان مى كرد وكازانتزاكيس باورداشت وحافظ و مولانا و عارفان بزرگ مسلمان اعتقاد داشتند) باور كند، از او سلب كرده است، زيرا به نظر او، اراده خدا فقط و فقط توسط آن تئورى كه دوازده قرن توسط فقيهان و عالمان شيعه روى آن كار شده از عالم غيب به عالم شهود آمده و عينيت مى يابد و بس، و از درون اين تئورى، وقانونمنديهاى قدرتمند آن، هرچند هم آن را رنگ آميزى كنيم، در نهايت و با تمام حسن نيت ها و خوشبينى ها و شعارهاى دلپسند! بجز يك امامواره!شسته و رفته تر وتميز و يك حكومت باز هم مذهبى عدل اسلامى شيعه ،از نوع جمهورى اسلامى، (حال مقدارى كمرنگ تر يا پر رنگ تر! )خارج نخواهد شد، زيرا حرف بر سر خوب يا بد بودن امامان يا امامواره ها نيست ، بحث بر سر يك دستگاه شناختى است كه حتى اگر چه گوارا هم پا به درون آن بگذارد و حتى نخواهد امامواره شود! از سوى ديگر به صورت يك امامواره صاحب حكم و فتوا خارج خواهد شد و اشتباه تاريخى اين است كه ما بجاى كاركردهاى دستگاه شناختى تشيع مكتبى و مكتب ساز، به خوب يا بد بودن افراد مشغول شويم. در اين رابطه روشن و صريح بايد اشاره كنم كه حتى در رابطه با بنيادگذار جمهورى اسلامى آيه الله خمينى ما نمى توانيم به شناختى درست دست پيدا كنيم و خوب و بد او را بشناسيم مگر او را در زمينه دستگاه فكرى او و در رابطه باموضع ايدئولوژيك و مكتبى اوبه عنوان يك امامگونه مورد بررسى قرار دهيم.
بدون شناخت مقوله امامت در تشيع كلاسيك ما نمى توانيم بدانيم كه چرا نگاه جامعه شناختى تشيع نمى تواند جامعه خود را آزاد از مقوله امامت بنگرد و مذهب خود را در جاى خود بنشاند، وجامعه را در جاى خود ببيند و از همين زاويه مى توانيم ازجمله از زاويه جامعه شناختى و تاريخى( در كنار زد و بندهاى سياسى) ببينيم كه چگونه با اين اهرم قديمى و موثر، ملتى كه براى آزادى قيام كرده بود و آنطور شجاعانه به ميدان آمده بود وپس از قرنها امكان آن را مى توانست پيدا كند كه از تاريكى ها ى گذشته به روشنائى هاى آينده پا بگذارد، متاسفانه از كام استبداد سلطنتى به ورطه جمهورى اسلامى فرومىغلتد، و فراتر از گمان فردوسى بزرگ كه از برابر شدن تخت و منبر به فغان آمده بود ــ « چو با تخت منبر برابر شود» ــ منبر بسا فراتر از تخت قرار مى گيرد و بجاى شاه امامى بر آن مى نشيند كه نه تنها كار اين جهان بلكه زمام نهانى ترين زواياى ضمير و عواطف و سرشته امور جهان مردم از زندگى تامرگ و پس از مرگ،( از بستر تولد، تا بستر كامجوئى جنسى وتا بستر مرگ وتاكرانه هاى ناشناس پس از مرگ) را هم در دست دارد.امامى و حكومتى كه در برابر اوتصوير شاه و حكومت استبداد سلطنتى رنگ مى بازد.
مهمتر از همه اينها!
روانشناسى امامواره وما موم!
مهمتر از همه اينها ! بدون شناخت مقوله امامت با اين ريشه هاى سطبر تاريخى و جامعه شناختى و كار عظيمى كه ملايان و فقيهان و عالمان شيعه كرده اند ، ما نمى توانيم روانشناسى شگفت يك امامواره را بويژه در ظهور اجتماعى مجدد خود پس از غيبت دوازدهمين امام( به باور شيعيان) دريابيم.
بحث بر سر آن دوازده بزرگوار(يا اعتقاد پاره اى ازمسلمانان يازده بزرگوار)، و نيز توده هاى مردمى كه با مذهب، اخلاقيات و زندگى معنوى شخصى خود را سر و سامان مى دهند و در جامعه اى كه دردهايشان به طور مادى هرگز دوا نشده در حصار معنويت پناهى مى جويند نيست. آنان(امامان) براى مسلمانان پيروشان، در ظرف حقيقى وجايگاه اجتماعى و تاريخى واقعى خود زندگى كردند و از جهان رفتند و اينك با تاريخ و فرهنگ ما آميخته اند و هيچكدام بجز نخستين و دومين شان به حكومت نرسيدند واينان(توده هاى مردم مسلمان شيعه) سودائى براى حكومت كردن ندارند ، اما فارغ از آنان و اينان، با اين تئورى شگفت كه دوازده قرن بر روى آن كار شده است مى توانيم تا اندازه اى به روانشناختى امامواره ها و ماموم صديق شيعى در ظهورهاى تاريخى و اجتماعى خود دست پيدا كنيم و آنها را بازخوانى كنيم.
بازهم تاكيد مى كنم كه: جرئت انديشيدن و دانستن داشته باشيم. اگر تشيع پس از سپرى شدن دوران دوازده قديس بزرگ و مورد احترام خود، در نقطه خاص معنوى خود باقى مى ماند و تنها به «نگاهبانى از عواطف مذهبى» و « نقطه اتكاىاخلاقيات» اكتفا كرده و نويد بخش« آرامش جانها در تنگناهاى زندگى» مىشد و در حيطه هنر و فرهنگ و روانشناسى خانه مى كرد جاى اين بحثها نبود، اما وقتى به عنوان يك مكتب سياسى تند و تيز وسرسخت، وبا داعيه دارى« برترين مكتب نجات بخش! » و «راه نجات تمام مستضعفان» (زحمتكشان و محرومان) در كل جهان، و امثال اين شعارها پا به ميدان مى گذارد، بر اساس مختصات طرح شده و خروارها كتاب و سند ورساله نوشته شده اى كه انعكاسات آ نها چون غبارى ناپيدا عقول و عواطف شيعيان را پوشانده است مى توان جسورانه و به صراحت و بخاطر تعهد نسبت به سلامت حيات فكرى جامعه امروز ونسلهاى آينده اعلام نمود كه:
امامواره شيعى پس از آن «دوازده قديس» در هر كجاى دنياكه باشد نمى تواند خود را «نقطه اصلى وجود» و «برترين» و «عقل كل» نداند.
اوبه هيچ وجه نمى تواند به دموكراسى و آزادى وآزاد انديشى با برداشتهاى خاكى وپست و حقير! دنياى ما انسانهاى پست و حقير!!( البته به نظر او) انسانهائى كه به گفته «عطار» در «منطق الطير» «چونان كرم زرد» در تكاپوى حيات مبتذل خويشن اند و به دنيا مى آيند وزندگى خود را در پى كسب مال و منال و سماع و جماع سپرى مى كنند و مى ميرند اعتقادى داشته باشد!.
صدهزاران خلق چونان كرم زرد
هر زمان ميرند در دنيا به درد
فرديت امامواره شيعى ( بخصوص از نوع جدى و صادق آن) با هيچ فرديتى قابل مقايسه نيست، نه با فرديت موجهى كه پس از سپرى شدن دوران فئوداليزم و در هم شكستن قدرت فرديت خوار خان و فئودال سر و كله اش پيدا شد، نه با فرديت هنرمندى كه از پشت اين فرديت به خون جگر ساخته شده جهان خود را مى نگرد و زبان خود را مى يابد ونه حتى فرديت شاهى كه در اقتدار مادى براى خود رقيبى نمى شناسد.
فرديت امامواره هاى شيعه فراتر از تمام اينها آنچنان گسترده و قوى و هولناك است كه باور آن براى اكثريت پيروان و مقلدان و مريدانى كه در كام گشاده وسيرى ناپذير امامواره زندگى مى كنند بسيار مشكل است.
فرديت اوفرديتى معمولى و صرفا شخصى نيست و به همين علت شناخت آن و موضع گرفتن در برابر آن مشكل است. فرديت او« فرديتى ايدئولوژيك» است ، فرديتى «توجيه شده و فلسفى» ، كه در برابر خود هيچ فرديتى را بر نمى تابد وبه تعبير عرفاى ما آن نهنگ پر عطش دريا نوش است كه با نوشيدن درياها دائم نعره «هل من مزيد؟» ( آيا باز هم هست؟) مى زند.
اگر توان ذهنى انديشمند و روانشناس بزرگى چون اريك فروم را داشته باشيم و بتوانيم آناتومى شخصيت اين گونه افراد را ترسيم كنيم و در حوادث نهانى زندگى آنها به سفر برويم خواهيم ديد كه بدون ترديد:
درزندگى اين «امام واره ها» يا« امامگونه ها» پس از طى پروسه اى كمى، كه به طور حتم از دوران نوجوانى و جوانى آنها آغاز شده، وريشه در ساخت و بافت شخصيت آنها در دوران كودكى دارد، در كشاكش حوادث و ماجراها، لحظه اى يا زمانى وجود داشته كه آنان به نقطه كيفى زندگى روحى خود رسيده و با نوعى تصعيد ، خود به خويشتن خويش، ايمان آورده! و خود را به عنوان يك «وجود برتر و متفاوت با ديگران» و « تافته اى جدا بافته» پذيرفته اند! ودردنياى درون از ديگران فاصله اى فلسفى و ايدئولوژيك گرفته اند. بر اين امامواره ها اگر چه مانند بودا و مسيح و محمد و بودا ومانى فرشته اى نازل نشده و رسالت آنها را ابلاغ نكرده! ولى امامواره ها خود فرشته ابلاغ كننده رسالت خويشند! آنان در معراج گونه اى روحى، كه در نهانى ترين زوايا شخصيت آنها را تغيير داده، به خود ارتفاعى الهى داده اند و به همين علت فرديت مستحكم ايدئولوژيكشان ماهيتى «خرد كننده» ودر بسيارى موارد «غير قابل مقابله» يافته است . بايد باور كنيم كه مقابله با كسى كه «خود به طور مطلق به خود ايمان دارد» و در « جايگاهى مناسب نيز از نظر تاريخى و اجتماعى» قرار گرفته بسيار بسيار مشكل است.
ماهيت فرديت چنين پديده اى كه رنگ فلسفى و الهى خورده است! و چون آهنربائى غول آسا و پر عطش سوداى جذب همگان را دارد ، مى طلبد كه تمام پيرامونيان او يا مقلد و مريد تمام و كمال او بشوند و يا رنگ ببازند ويا اگر مانع و مزاحمند خرد بشوند ودفع بشوند ومورد توهين وتحقير قرار بگيرند و به مثابه فضولات از بين بروند تا سيماى امامواره فارغ از هر ابر و هر حجاب و بدون آنكه حتى ستاره اى كوچك با سوسوى خود حواس ديگران را از خورشيد به خود معطوف كند، چون خورشيدى درخشان بدرخشد. به زبان ديگر چنين فرديتى در عمق، به او مقام امام و فاعل مطلق را مى بخشد و روشن است كه در مقابل فاعل مطلق مگر مفعول مطلق كه مى شود اسم سنتى اش را مقلد يا مريد گذاشت قابل قبول نيست و بيهوده نيست كه اين ضرب المثل طنز آلود ودقيق در ايران، و از زبان علما و اماموارگان مشهور است كه:
يك مريد نفهم( در اصل ضرب المثل ، خر) از هفت ده ششدانگ ارزشمند تر است.
فرديت عظيم و آسمانى چنين امامواره اى جز در حصار مقلدان و مريدان صد درصد، احساس امنيت و آرامش ايدئولوژيك ندارد و لاجرم اودر سيماى هركس كه مقلد و مريد او نيست، هر كس كه انديشه اش با انديشه او زاويه دارد، هر كس كه جور ديگرى فكر مى كند، كمابيش خصمى و مخالفى بالقوه و يا بالفعل را مشاهده مى كند و در تمام گوشه هاى تاريك و غير قابل دسترس بيرونى و درونى زندگى مادى و ذهنى اطرافيانش كمينگاهى عليه فرديت خود مى بيند.
مشروعيت و قدرتى كه اين نقطه، اين فرديت فلسفى وايدئولوژيك اقناع شده واما ارضا نشده، براى صاحب خود ايجاد مى كند اعجاب انگيز و اعجاز انگيز است! با اتكا به اين فرديت ايدئولوژيك هر كار نامشروعى توجيه شده و مشروع است. بر مسند مقدس اين فرديت ايدئولوژيك، او هرگز از رنگ باختن وجانباختن ديگران دچار تناقض نمى شود!او رنج ديگران را در اساس نمى تواند بفهمد!. او عواطف ديگران را نمى تواند بفهمد ، اوهيچ انتقادى را نمى پذيرد وهيچ اشتباهى تا هنگامى كه سرانجام سيلى سنگين تاريخ هوش و عمامه را از سرش نپراند وفعليت يافتن آياتى را كه احتمالا خودش بارها بر سر مسند و منبربراى ديگران خوانده يعنى:
« فمن يعمل مثقال ذره خير يره ومن يعمل مثقال ذرة شرا يره»
(اگر ذره و مثقالى بدى يا خوبى بكنيد به خودتان بر خواهد گشت)، را به چشم نبيند، او را به خود نمى آورد!. مى توان گفت در بسيارى موارد حتى آن سيلى سنگين هم او را به خود نمى آورد. ساوونا رولا قديس مرتجع ايتاليائى( نمونه يك امام تمام وكمال در ايتاليا) چند لحظه قبل از مجازات، و شيخ فضل الله نورى در زير طناب دار در حقانيت انديشه و جايگاه الهى خود شكى نداشتند و پرخاشگرانه مردم را مقصر و گمراه مى دانستند و مطمئن باشيم كه آيه الله خمينى در هنگام مرگ فكر نمى كرد كه در طول امامتش كار خلافى انجام داده است و با اميد به رسيدن به بهشت موعود وديدار پيامبر و امامان و لقاى الهى چشم از جهان فرو بست.
او ظرفيت شگفتى دارد ودر حاليكه مثلا در دوران طلبگى اش حتى راضى به كشتن مگسهاى اتاقش نيست به راحتى مى تواند دستور كشتارهاى بدون محاكمه و جمعى را صادر كند و بر خاك افتادن ميلونها جسد را در ميدان جنگ تحمل كند!. او مى تواند با بى رحمى ايدئولوژ يك تمام، كسانى را كه تا دو روز قبل جانشين او و اميد امام و امت بودند خانه نشين كرده و لقب آيه اللهى او را تبديل به آقا كند(ماجراى آيه الله منتظرى) و كسى را كه صادق جان خطاب مى كرد به جوخه اعدام بسپارد( تيرباران صادق قطب زاده) وحتى تصميم به كشتن نوه خاطى اش بگيرد( تصميم آيه الله خمينى براى تيرباران نوه اش).
كارى كه براى ديگران جايز نيست براى او جايز است. او مى تواند در حالى كه به شاه براى كار كردن كودكان در كارگاهها تذكر مى داد در دوران خودش گله گله كودكان خردسال را تفنگ بر دوش روانه ميدانهاى جنگ كند و در حاليكه به رقيب خود براى رشد فحشا هشدار مى داد از به فحشا كشيده شدن چند ده هزار زن مسلمان در سراسر ايران خم به ابرو نياورد و آن را توجيه كند ومشروعيت بهره بردارى جنسى از زنان و دختران محكوم به اعدام را صادر كند. كثرت كشتگان و شهيدان هميشه مايه استحكام پايه هاى قدرت مادى و معنوى اوست . در مقابل كوهى از اجساد وپيكرهاى متلاشى شده و غوغاى شهيد و شهادت و ولوله سوگواران و وسعت يافتن گورستانهائى كه ازبلعيدن دمادم اجساد جوانان پروار شده اند كسى را سر پرسش از او نيست .افزايش اقتدار مرگ با افزايش اقتدار او رابطه اى مستقيم دارد. بدبختى و فلاكت جامعه تا وقتى كه جايگاه او استوار است و منبر امامت به لرزه در نيامده چندان مسئله اى نيست!. اوست كه نقطه اصلى اتكاى پرگار وجودست و ديگران در رابطه با اوست كه معنا و مفهوم مى يابند. همه چيز در كنار او و با او مشروع است. او نقطه اصلى مشروعيت است و بنابراين همه چيز مى تواند خوراك بقاى او بر سرير امامت باشد.
معيار اوست.معيار سياست و مكتب و حركت، اوست. معيار حقانيت و عدم حقانيت اوست. آنچه او مى انديشد و انجام مى دهد همان درست است. معيار درستى و راست و دروغ اوست و راست و دروغ ورياكارى و صداقت به خودى خود اصالتى ندارند .دروغى كه به نفع او باشد بهتر از راستى است كه او را تضعيف كندو آن رياكارى كه منبر او را استحكام بخشد بهتر از صداقت است. او مى تواند ضد و نقيض حرف بزند و چيزى را كه امروز گفته فردا زير پا بگذارد. چون نقطه مشروعيت همه چيز اوست ضد او ضد و نقيض او نقيض نيست!.
او مى تواند مانند شاه اسماعيل ( مرشد و امام و سرانجام مدعى حلول در خدا) دستور كشتن زنان زناكار را بدهد و در عين حال در ورود به تبريز و پس از كشتارهاى اوليه، پسران زيبا را به بستر كشيده و از آنان كامجوئى كند.
او مى تواند مانند مبارز برجسته حسن صباح در عين شورش بر عليه حاكمان وقت ، فرزند خود را به خاطر نوشيدن شراب در زير شلاق بكشد.
او مى تواند آمريكا را شيطان بزرگ بداند و اسرائيل را خصم اسلام اما در همان حال دستور ارتباط با آمريكا را بدهد واز اسرائيل اسلحه بخرد.او نه فقط يك رهبر سياسى كه پيش از آن يك امام است و در نقطه اى قرار دارد كه نه به هيئت دولت ، يا مجلس يا مردم بلكه فقط در برابر خدا پاسخگوست و سرانجام وقتى كه جبر روزگار او را به مقدارى نرمش مجبور مى كند با بيان «آبروى خود را با خدا معامله كردم» از پاسخگوئى مى گريزد.
او شبان الهى است و انسانها گله اى كه او مى بايست آنها را هدايت كند و او اجازه دارد در رابطه با اين گله و هست و نيست و جان و مال و ناموس آنان هر تصميمى مى خواهد بگيرد . او اگر هم بخواهد نمى تواند برتر نباشد و ميليونها سال نورى ازمقلدان و پيروانش فاصله نداشته باشد! او مجبور به برتر بودن است و اين برتر بودن در دستگاه فكرى او نه يك امتياز بلكه وظيفه اى است كه اراده الهى بر دوش او گذاشته و او مجبور است بار سنگين آنرا را تا آخرين لحظه زندگى چون صليب مسيح و يا سنگى كه سيزيف بر دوش مىكشيدند!! تحمل كند و بيرحمانه كسانى را كه مى خواهند در حمل ايدئولوژيك يا سياسى اين بار!! با او شريك شوند يا قدرت او را براى حمل اين بار تضعيف كنند زير پا له كند.
مقولاتى مثل پلوراليزم، دموكراسى، تعاطى فكر، روشنفكر، فرهنگ مترقى، هنر و امثال اينها را در جايگاه كسى كه نهايتا در اتحاد با خدا قرار مى گيرد، وتكيه بر جايگاه كسانى زده است كه با وراثت عمودى به پيامبر و سرانجام خدا متحدند اساسا راهى نيست. اين مفاهيم بازيچه هائى پوك و مبتذل و حرفهائى مفت و بى ارزش بيش نيستند كه مى شود براى شيره ماليدن بر سر ديگران از آنها استفاده كرد ولى آنها را به طور ايدئولوژيك باور نداشت . ملاك واقعى قوانين مذهبى است كه او شاخص آنست.
توجه داشته باشيد كه سخن در گام نخست بر سرافراد (از شاه اسماعيل صفوى گرفته تاآيه الله خمينى) نيست! بحث بر سر يك دستگاه فكرى و يك تئورى واقعى «اما مواره زا» و «امامگونه توليد كن» است كه تاريخ و جامعه وفرهنگ ما و خود ما را با سم خود آغشته و در موارد بسيارى موجب كندى و فلج شده و متاسفانه هنوز، هم درزير چنگال آن اسيريم،وهم به عنوان يك خطر بر سر راه ما قرار دارد.

سيماى ماموم
بره ها ، گرگها و روباهها!
و اما ماموم اين امام، و لاجرم اين تئورى، درعمق انديشه در فلج كامل قرار دارد ويا رو به فلج كامل مى رود. او هر چه صادقانه تر در دامان اين تئورى درغلتيده باشد فلج تر است. قرنها تلاش عالمان شيعه براى توليد و جا انداختن اين تئورى، در روزگار معاصر،( تاكيد مى كنم در روزگار معاصر) بحرانى فلج كننده ايجاد كرده است كه رهائى از چنگال آن بسيار دشوار است.
آنان چنان عالى كار كرده اند كه براى انبوه مقلدان و مريدان ومامومين، مقوله دين از امامت تفكيك پذير نيست و بيرون از حيطه امامت:
نه سياست معنى دارد، نه تاريخ، نه جامعه، نه فرهنگ، نه خانواده، نه اخلاق و شرافت وناموس وسرانجام نه خدا و نه هيچ چيز ديگر. ماموم شيعى واقعى نمى تواند مثل يك بودائى يا مسيحى يا كليمى معاصر، فعاليت سياسى و حزبى اش را ازدين و مذهبش و لاجرم از امامت و امامش تفكيك كند و به قول نهرو(نقل به مضمون):
مثل خيلى ازهندى هاى كمونيست روز را با رفقاى حزبى اش در فعاليت سياسى بگذراند و شب موقع خواب جلوى مجسمه «كريشنا» يا «بودا» يا «گانش» و يا خدا و الهه مورد اعتقادش شمعى روشن كند و دعاى خوابش را بخواند و با آرامش روحى بخوابد.
مومن شيعه ى صاحب ادعاى انقلاب و مكتب و در هر حال اسير در تئورى امامت كلاسيك دستپخت فقيهان، وقتى اين كار را مى كند، يعنى مى خواهد فارغ از امام حتى با پيامبر و خداى خودش ارتباط برقرار كند ومثلا كمى جهان و تاريخ پيرامون خود را بفهمد، تمام نظم و نظام دنياى ذهنى اش به هم مى ريزد و هيچ چيزبرايش معناى روشنى ندارد. انگار زلزله شده است . اينجاست كه آن بحران هولناك فكرى كه حاصل تزريقات مكتبى! قرنهاى متوالى است خودش را نشان مى دهد.
پيرامون او خداو آخرت و معاد، اخلاقيات، نماز و روزه ومفاهيمى مثل مبارزه و انقلاب ومردم وآزادى ودموكراسى و... دچار لرزه مى شوند و جهان معناى خود را از دست مى دهد. ا و نمى تواند تعادل خود را به دست بياورد ! چرا كه عالمان بزرگوار ما موفق شده اند او را از يك انسان دينى تبديل به يك انسان مذهبى، و به طور دائم در اتصال به امام وامامواره بكنند. زيرا موفق شده اند در طول دوازده قرن چنان دستگاهى را به او تزريق كرده و چنان او را دچار بحران در وجدان دينى اش بكنند كه از هر راهى كه مى خواهد خود را نجات بدهد دوباره در چاه مى افتد.
روشن است كه منظور از« او» خود« ما» هستيم كه اين «او» يك ضمير تاريخى و نه شخصى است. آنها جهان دينى ما را به سليقه خود وبسيار هوشيارانه تبديل به جهان مذهبى كرده اند. جهان انسان دينى بسيار وسيع تر از جهانى است كه انسان مذهبى در آن اسير شده است.خداى انسان دينى خدائى جهانى، ولى خداى شيعى و يا حنبلى و حنفى و شافعى و...، دست آخر خدائى است كه محدود شده، و به رنگ مكتب در آمده، و مى توان گفت خودش پيرو امام مكتب مورد نظر!! و از مريدان اوست. بيهوده نيست كه عارفانى چون عطار و مولوى و ابوسعيد و ابوالحسن خرقانى اگر چه به طور ارثى مشهور به پيروى يكى از مذاهب زمان خود بودند، اما در جهان بينى عارفانه و ادبى خود شخصيت ديگرى از خود را به تماشا مى نهادند كه فاصله اى دور ازمذهب ارثى اشان داشت. به مولانا گوش كنيم آىا اىن با دستگاه شناختى يك مذهب محدئد شده مى خواند:
نه شرقى ام نه غربى ام نه بحرى ام نه برى ام
نه گبرم من نه ترسايم نه هندو نه مسلمانم
دوئى از خود بدركردم يكى ديدم همه عالم
يكى گويم يكى جويم يكى پويم يكى خوانم
يا نگاه كنيم به خروش نفسگير عارف مسلمان قاسم سرمد(857 تا 837 هجرى) كه خداى او حتى احتياج به پيامبر هم ندارد چه رسد به امام زيرا او انسان را از خدا تفكيك ناپذير مى داند:
ما با تو بوده ايم در اطوار كائنات
پيش از بناى خانقه و دير و سومنات
اندر ميان حكايت پيغام در گذشت
چون با منى هميشه، چه حاجت به مرسلات
از ما خلاف دوست نيايد كه با حبيب
همراه بوده ايم در انواع واردات
يا سخن شمس تبريز را بشنويم كه در رابطه با احتمالا امامواره اى كه او را به تقليد وپيروى خود خوانده بود گفته است:
ما محمد پيامبر خدا را هم برادر خود خوانيم! اين را بنگر كه ديروز از فرج مادر خود به در آمده و مارا به تبعيت از خود مى خواند!( نقل به مضمون از كتاب خط سوم تاليف و گرد آورى دكتر صاحب الزمانى)
شمسى كه غول زيبائى چون مولانا را به لرزه در آورد در رابطه با حتى پيامبر اسلام هم تنها به برادرى اكتفا مى كند و گردن به غل و زنجير ارادت هيچ امامواره اى نمى گذارد، اما فارغ از اين بزرگان، عالمان و فقيهان شيعه مثل عالمان ساير مذاهب موفق شده اند بخشى از جغرافياى سرزمين وسيع دين راتوسط سيمهاى خاردار محصور كرده و آنرا آنطور كه مى خواهند باز سازى كنند و چنان آن را در هم آميزند كه جاى نفس كشيدن براى كسى نماند مگر آنكه سر بر آستان امامت فرود آورد، تبديل به بره شود ولاجرم در تضاد با سير زنده تاريخ و جامعه خود قرار بگيرد، يا آگاهانه و در كنار فقيه نقش گرگ و روباه را بر عهده بگيرد ويا به اجبار از هر چه دين و مذهب است بگريزد. با اين اشارات لازم و مختصر به مسير اصلى باز مى گرديم تا ببينيم در اسناد مذهبى از نهمين امام چه چهره اى ترسيم شده است.
سيمائى كه اسناد مذهبى از امام جواد ترسيم مى كنند
در بررسى زندگى و روزگار امام نهم ، مانند امامان ديگر ما با دو چهره روبروئيم. نخستين چهره ، سيماى مقدس و پر راز و رمز امامى است كه به مثابه نهمين خورشيد آسمان امامت شيعى در افق باورهاى مذهبى طالع شده وبه عنوان برترين و مقدس ترين انسان كامل در سراسر زمين، در ديد پيروان مومن و معتقدش قرار دارد. به اين سيماى مقدس، به اين امام، به اين وجود به ظاهر انسانى اما به حقيقت الهى، بيش از اندازه نمى شود نزديك شد و تنها بايد او را از دور و در اين سوى مرز ممنوع الورود نظاره كرد و دل به ولاى او سپرد و به او معتقد بود و در خماخم راههاى زندگى از اين نهمين انعكاس خورشيد حقيقت مدد جست و محبت او را توشه راه آخرت و ورود به جهان پس از مرگ و آمرزش و شفاعت و ورود به بهشت و نجات از دوزخ نمود، يعنى همان اعتقادى را دارا بود كه ساده ترين مردمان كوچه و بازار دارند و كارى را انجام داد كه توده هاى مردم انجام مى دهند.
بزرگان و فقيهان و عالمان شيعه در حول و حوش اين نوع نگرش حدود دوازده قرن تلاش كرده اند وفرهنگى قوى و جا افتاده و مقدس به وجود آورده اند كه تبديل به باروى مستحكمى براى دفاع از اين نوع باور در ميان شيعيان شده است ونسلهاى متوالى شيعيان دوازده امامى با اين باورها زيسته ومرده اند.
از مثالها و آوردن ماخذ مى گذرم كه با اندك تلاشى مى توان به مجموعه گسترده اى از كتابها و ماخذ شيعى در اين مورد دست يافت. كافى است مثلا بر روى اينترنت و حول كلمه امام جواد كار را دنبال كنيد تا صدها ماخذ و منبع از آثارفقها و علماى مقتدر و بزرگ شيعه تا طلاب ساده علوم دينى و نويسندگان منورالفكر مسلمان معاصر در دسترستان قرار بگيرد وانواع كتابخانه هاى اينترنتى اطلاعات لازم را در اختيار شما بگذارند.
در اين چشم انداز،مختصات جسمى و روحى و مادى و معنوى نهمين امام شيعيان، شبيه به امامان قبلى است و همان كشف و كرامات و خوارق عادات و حتى معجزاتى تكرارى كه در باره امامان قبلى گفته مى شود در مورد امام جواد نيزمى توانيم ببينيم. از جمله اين كه:
* نصوص زيادى دال بر امامت او وجود دارد و سالها قبل از تولد او پيامبر اسلام از او به عنوان نهمين امام شيعه ياد كرده است.
* مادر او از خانواده ماريه قبطيه از زنان پيامبر اسلام بود و تقدس مادر او را پيامبر و امامان تائييد كرده اند.
* در هنگام ولادت پرده نازكى بدنش را پوشانده بود.
* موقع به دنيا آمدن او شمع و چراغى كه در اتاق بود خاموش شد ولى همين كه نوزاد متولد شد اتاق از انوار او روشن گرديد.
* در همان آغاز تولد، طى چند روز متوالىامام رضا از طريق نوازش كردن طفل تمام علوم الهى و لدنى و اسرار امامت را به او انتقال داد.
* در همان هنگام ولادت، امام رضا قتل او را پيش بينى كرد و خبر داد كه قاتل او به عذابى سخت دچار خواهد شد.
* نوزاد در روز اول و يا بنا بر برخى روايات در روز سوم زبان باز كرد و به يگانگى خدا و رسالت پيامبر اسلام گواهى داد.
* بر يكى از كتفهاى او نشان مهر امامت وجود داشت.
* امام جواد با علوم غيبى اشنا بوده و از بسيارى چيزها كه قرار بوده واقع شود خبر مى داده است.
* امام جواد از جمله امامانى است كه وجود دوازدهمين امام و غيبت و ظهور او را خبر داده است ...
اينها نمونه هائى از وقايع آغاز تولد امام جواد است. متون شيعى در طول زندگى امام نهم تا پايان از انواع اقسام عجائب و كرامات و خرق عادات و معجزات گوناگون و حيرت آور ياد كرده اند.كسانى كه از اين اسناد ياد كرده و صحت آنها را تائيد كرده اند روضه خوانان معمولى و طلاب تازه كار نيستند . اكثر آنها از برجسته ترين و مشهورترين و مورد اعتماد ترين عالمان و فقيهانى هستند كه حذف آنها يا مورد ترديد قرار دادن گفته هاى آنها به معناى ضربه زدن و مورد ترديد قرار دادن بنيادهاى تشيع كلاسيك و استخواندارى است كه قرنهاى متوالى و هنوز نيز مورد باور اقشار گسترده اى از مردم است. به چند نمونه توجه كنيد.
نمونه هائى از معجزات ذكر شده در منابع مشهور
و
به نقل از برجسته ترين ومعتبر ترين عالمان شيعه
شهادت عصا بر امامت نهمين امام:
قاضى يحيى بن اكثم كه از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم كه قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را زيارت كنم ، امام جواد عليه السلام را ديدم . با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره كردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم :
ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ،
امام فرمود:
من پاسخ آنرا بدون آنكه سؤ الت را بر زبان آورى مى گويم ، تو مى خواهى سؤ ال كنى ،امام كيست؟
گفتم :
آرى به خدا سوگند سوا لم همين است .
.فرمود:
منم
گفتم :
نشانه يى بر اين مدعا دارى ؟
در اين هنگام عصايى كه در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است
.
(به نقل از: بحار الانوار ج 50 ص 55، اصول كافى ج 1 ص 353 - تهذيب ج 6، ص 86 و 303 باب 101 –
من لايحضرالفقيه ج 2، ص 583 - وسائل الشيعه ج 10، 442، كامل الزيارات ص 306 باب 101، تخف العقول ص 457، 56)
سر سبز شدن و ميوه دادن درخت سدر:
شيخ مفيد رحمه الله در ارشاد نقل مى كند، وقتى كه حضرت جواد عليه السلام با همسرش ام فضل دختر مامون از بغداد به مدينه مراجعه مى فرمود به كوفه تشريف آوردند مردم او را مشايعت مى كردند. موقع غروب به خانه مسيب رسيد در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدرى بود كه هنوز ميوه نياورده بود، امام كوزه آبى خواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند. در ركعت اول سوره حمد و اذا جاءنصرالله خواند و در ركعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پيش از ركوع قنوت گرفت ، پس ركعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت ، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو سجده شكر به جاى آورد و از مسجد بيرون آمد زمانيكه به كنار درخت سدر رسيد مردم ديدند كه آن درخت ميوه داد و از اين جريان شگفت زده شدند از ميوه آن درخت خوردند، ميوه اش هسته ندارد آنگاه امام عليه السلام را توديع نمودند

( به نقل ازارشاد مفيد ص 323 - مناقب ابن شهرآشوب ج 4، ص 390، - احقان الحق ج 12 ص 425 و 424.)
وقوع زلزله با دعاى امام جواد :
:قطب رواندى نقل كرده : معصتم، امام جواد عليه السلام را به بغداد دعوت كرد و دنبال بهانه اى بود كه آن حضرت را مورد شكنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرا را خواست و گفت استشهادى تهيه كنيد كه محمد تقى عليه السلام قصد خروج و قيام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء كنند، پرونده سازى شروع و استشهاد تنظيم گرديد، وقتى به اصطلاح قضايى پرونده تكميل و كيفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند كه امام را احضار كرده و به او بگويند شما قصد شورش دارى چون انكار كرد شاهدان دروغين بيايند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند كه جمعى از مدينه و حجاز نوشته اند كه محمد تقى ابن الرضا عليهماالسلام قصد
خروج دارد و براى اين كار سلاح و پول فراوانى تهيه كرده و تعداى از درباريان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت:
يا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قيام دارى ؟
امام فرمود:
به خدا قسم اين فكر هرگز در خاطرم خطور نكرده زيرا علم ما نشان مى دهد كه چنين زمانى نخواهد آمد و
من هم چنين فكر نكرده ام.
معصتم گفت:
نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت مى دهند.
فرمود:
آنها راحاضر كنيد.
معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با كمال گستاخى گفتند:
آرى نوشته اى كه خروج مىكنى و ما اين نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ايم كه سند قطعى در پرونده است .
راواى گويد: حضرت جواد عليه السلام در ايوان قصر نشسته بود يك طرف ديگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در اين حال كه نسبت دروغ به امام دادند حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند ناگهان گهواره زمين تكان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزيدند و به التماس افتادند هر يك از آنها مى خواست فرار كند تا از جا برمى خاستند به رو مى افتادند. ديگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پريشان ، معتصم خود در حيرت اضطراب بود گفت :
يابن رسول الله من توبه كردم آنها را هم ببخش اين واقع يك صحنه سازى بيش نبود دعا كن خداوند اين جنبش و زلزله را ساكت و ساكن گرداند و اين مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصير آنان بگذر.
حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند عرض كرد :
پروردگارا، تو ميدانى اين طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اينها درگذر، پس زلزله فرو نشست.
آزاد شدن اباصلت هروى از زندان:
اباصلت هروى مى گويد: وقتى كه در حضور حضرت رضا عليه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى باصلت : به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاك بياور.
حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاك آوردم . امام عليه السلام خاك طرف در قبه را يعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوكرد و ريخت ، فرمود:
اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر كنند سنگى ظاهر خواهد شد كه اگر تمام كلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بكنند.
سپس خاك طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همان سخن را فرمود، آنگاه خاك پيش روى او را گرفت و فرمود:
تربت من در پيش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهيه خواهند كرد هنگاميكه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشكافند و اگر امتناع كردند و خواستند لحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يكوجب قرار دهند كه از آن پس خدا به اندازه اى كه بخواهد آنرا وسيع گرداند. در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! اين دعائى كه به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى كند چنانچه همه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان كوچكى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به كه به تو مى دهم ريز كرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان كوچك را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر كه به تو مى آموزم بخوان آب خشك مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه اين دستورات را در حضور مامون انجام خواهى داد.
پس از شهادت امام رضا عليه السلام به وصيت مذكور عمل شد.
سپس مامون از اباصلت درخواست كرد كه آن دعائى را كه خواندى و آن همه آثار به ظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى كند گفتم :
به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گرديد. راست گفتم ليكن مامون باور نكرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجير بستند
.
( به نقل ازعيون اخبارالرضا ج 2، ص 674 - 673.)
حضرت رضا عليه السلام دفن شد و من مدت يك سال در زندان بسر بردم .پس از يك سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شبها به ستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا كردم به بركات آل محمد گشايش در كار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر (امام جواد)عليه السلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود:
اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض كردم :
به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود:
برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از كنار مامون زندان عبور داد در حاليكه مرا مى ديدند، ليكن ياراى صحبت كردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا كه براى هميشه نه دست مامون به تو برسد و نه دست تو به او.
( به نقل ازعيون الاخبارالرضا ج 2، ص 679- 678.)
سرانجام گستاخى نوازنده تار:
محمد بن زكريا مى گويد: مامون هر نيرنگى كه داشت براى امام جواد عليه السلام بكار برد( تا آن حضرت را آلوده و دنياطلب نشان دهد) ولى چيزى دستگيرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد - دستور داد - دويست دختر از زيباترين كنيزان را خواسته به هر يك از آنان جامى كه در آن گوهرى بود بدهند كه حضرت در كرسى دامادى مى نشيند در پيشش دارند - و چنانكه دستور داده بود كردند - لكن امام به آنها توجهىنكرد. مردى بود بنام مخارق كه آوازه خوان ، تارزن و ضربگير بود و ريش درازى داشت مامون او را دعوت كرد.مخارق گفت :
يا اميرالمؤمنين اگر امام جواد عليه السلام مشغول كارى از امور دنيا باشد همانطوريكه تو مى خواهى او را به دنيا مشغول مى كنم .
سپس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و آوازى شروع كرد كه اهل خانه دورش جمع شدند و شروع كرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتى ادامه داد.امام جواد عليه السلام به او اعتنايى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگاه نمى كرد سپس سرش را به طرف او بلند كرد و فرمود:
اى دراز ريش از خدا بترس .
ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى كه مرد دستش كار نمى كرد.
مامون از حال او پرسيد جواب داد:
چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد كه هرگز از آن بهبود پيدا نمى كنم (.
( به نقل ازاصول كافى ، ج 1 ص 495، 49).
ايمن از شرشمشير ما مون:
صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت كه حكيمه دختر ابى الحسن قرشى كه از زنان نيكوكار بود به من گفت : وقتى امام جواد عليه السلام از دنيا رفتند براى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم كه با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى كشت (كنايه از شدت ناراحتى است ) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش ‍ فرو نشست و ما مشغول سخن درباره كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ايشان عطا كرده بود شديم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت :
آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟
گفتم :
آن چيست ؟
گفت :
من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مى شنيدم و به پدرم شكايت مى كردم پس مى گفت :
دخترم تحمل كن . پس همانا او (امام جواد عليه السلام ) جگر گوشه رسول خداست.
روزى من نشسته بودم كنيزى وارد شد و سلام كرد.
گفتم :
تو كيستى ؟
گفت :
من كنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن على عليهماالسلام همسر شما مى باشم .
پس به من مقدارى حسد داخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدى بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش ‍ من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت :
اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد عليه السلام ) را قطعه قطعه مى كنم
.من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم ، گفتم :
انالله و انااليه راجعون با خود و شوهرم چه كردم ؟!
و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد عليه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم
صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم:
مى دانى ديشب چه كردى ؟
گفت :
چه كردم ؟
گفتم: ابن الرضا عليه السلام را كشتى.
چشمهايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه به هوش آمد گفت:
واى بر تو چه مى گويى ؟!
گفتم :
بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تا قطعه قطعه كردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت :
ياسر خادم را به نزد من بياوريد.
پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت
: اين (ام فضل) چه مى گويد:
ياسر گفت :
اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.
پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت :
انالله و انااليه راجعون هلاك شديم ، به خدا نابود شديم ، و تا ابد رسوا شديم .
واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك است جانم از بدنم خارج شود.پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت:
مژده بده اميرالمؤمنين :
مامون گفت :
هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم چه ديدى ؟
-گفت:
بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهنى دارد كه دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم:
اى فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آن متبرك شوم من مى خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست .
پس فرمود:
من ترا با بهتر از آن مى پوشانم
گفتم :
غير از اين نمى خواهم پس ‍ حضرت آن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس مامون به شدت گريست و گفت :
بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است .
سپس مامون گفت :
اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او يادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزى به يادم نمى آيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت كند اين دختر را لعنتى سخت . به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گويد،اگر بعد از اين بيائى و از امام جواد عليه السلام شكايت كنى يابدون اجازه ايشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم . سپس به نزد امام جواد عليه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبى را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده كه نزد او روند و سلام كنند.
ياسر گويد:
به نزد هاشمى ها و امرا رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد عليه السلام رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام مامون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپس فرمود:
اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!
پس عرض كردم :
اى مولاى من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله عليه و آله و سلم سوگند كه مامون از كارش هيچ نفهميده و نمى دانست كه در كدام زمين خداست و هر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن .
امام فرمود:
عزم من هم چنين بود.
عرض كردم :
عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مامون آنها را فرستاده تا بر شما سلام كنند ووقتى كه سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمايند و در ركابتان باشند.
امام فرمود:
بنى هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب.
پس خارج شد م و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد مامون آمد. پس زمانيكه مامون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش ‍ چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد كسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت . وقتى اين موضوع تمام شد. امام جواد عليه السلام فرمودند:
اى اميرالمؤمنين مامون جواب داد:
لبيك و سعديك .
امام فرمود:
نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.
مامون گفت
: سپاسگزارم و از شما تشكر مى كنم آن نصيحت چيست ؟
امام فرمود:
شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم ، در نزد من حرزى است كه با آن خود را حفظ كن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطوركه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يا اهل زمين بر عليه تو و براى شكست دادن به
تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهى هيچ كارى نمى توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس .اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مى ترسى در امان باشى ، اين حرز بيش از حد مجرب اشت .
مامون گفت :
آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكر كردى .
امام فرمود:
از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود
پس مامون گفت :
به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جويم و فردا كه صبح مى شودآنچه را مالك شده ام براى كفاره آنچه گذشت ، انفاق مى كنم .
سپس مامون گفت :
اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد كن .
پس ‍ بنى هاشم داخل شدم و با مامون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان امر كرد خلعت و جايزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر عليه السلام گفت :
در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست
.پس امام عليه السلام برخاست و سوار شد و مامون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.ياسر گويد:
زمانيكه امام جواد عليه السلام صبح كرد كسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازكى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى كاملى بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه اية الكرسى و هفت مرتبه آيه شهدالله
و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى كه مى ترسى و دورى مى كند سالم مى ماند .
ناگفته نماند كه برخى در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسى مى فرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى كه مكررا نقل شده را منع نمائيم
( به نقل ازعيون المعجزات ص 129 - 124، بحارالانوار ج 50، ص 71 – 69)
طى الارض و آزادى زندانى :
شيخ مفيد و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روايت كرده اند كه گفت : در آن زمان كه در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى كرده اند. شنيدن اين موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببينم به همين خاطر به زندانبانان محبت كرده و با آن رابطه برقرار كردم تا اجازه دادند كه نزد او بروم . وقتى او را ديدم بر خلاف شايعاتى كه شنيده بودم وى را فردى عاقل و وارسته يافتم .
گفتم :
فلانى مى گويند تو مدعى نبوت هستى و به اين دليل زندانى شده اى .
گفت :
هرگز، من چنين ادعايى نكرده ام ، جريان من از اين قرار است كه من در موضع معروف به راس الحسين شام كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند مشغول عبادت بودم .ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت:
برخيز برويم .
من بلند شدم و با او براه افتادم كمى راه رفتيم ديدم در مسجد كوفه هستم فرمود:
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم :
بله مسجد كوفه است.
او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بيرون آمديم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده كردم كه در مسجد مدينه هستيم . او به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و نماز خواند و من هم با ايشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زديم ناگاه ديدم كه در مكه هستم كعبه را طواف كرد و من هم طواف كردم ؟( بنا به نقل كافى اعمال حج به جا آورديم ) بعد از آنجا خارج شديم چند قدمى نرفته بوديم كه ديدم در جاى خودم كه در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم كه خدايا او كه بود و اين چه كرامتى ؟! يك سال از اين موضوع گذشت كه ديدم باز ايشان آمد و از ديدن او شاد شدم از من خواست كه با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به كوفه ، مدينه و مكه برد و به شام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم:
ترا به آن خدايى كه قدرت اين كار را به تو داده سوگند ميدهم بگو كه تو كيستى ؟
فرمود:
من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من اين واقعه را به دوستان و آشنايان بيان كردم و ماجرا شايع شد تا اينكه مرا به اينجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم :
جريان ترا به محمد بن عبدالملك زيات بيان كنم .
گفت :
بگو.
من نامه اى به او كه وزير اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ايشان بازگو كردم ، او در زير نامه من نوشته بود: نيازى به آزاد كردن ما نيست ، به آن كس كه ترا از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه بردو باز به شام برگرداند و همه اين كارها را در يك شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نمايد. على بن خالد مى گويد پس از مشاهده جواب نامه از نجات او نااميد شدم با خود گفتم بروم و به ايشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم ديدم ماموران زندان متحير و سرگشته به اين طرف و آن طرف مى دوند.
پرسيدم :
موضوع چيست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را كه به زنجير كشيده بوديم از ديشب نيست در حاليكه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نيست به آسمان يا زير زمين رفته يا مرغان هوا ايشان را ربوده اند.
على بن خالد زيدى مذهب با مشاهده اين واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد
(
( به نقل از دلائل الامامه ، ص 215 و 214 - مناقب ج 4 ص 393. ارشاد ص 304 احقاق الحق ج 12، ص ‍ 428، 427.)
صله شاعر ولائى :
جابربن يزيد مى گويد: روزى به خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم و از حاجتم به او شكايت كردم .فرمود: اى جابر در نزد ما درهمى نيست ، پس از فاصله كوتاهى كميت (شاعر نامى اهل بيت ) وارد شد و به امام جواد عليه السلام عرض كرد فدايت شوم آيا اجازه مى فرمائيد براى شما قصيده اى بخوانم ؟ امام على عليه السلام فرمودند بخوان . كميت قصيده اش را براى امام عليه السلام خواند.
امام عليه السلام فرمود:
اى غلام از آن اتاق بدره اى (كيسه اى حاوى ده هزار درهم ) بياور و به كميت بده . غلام آورد و داد.
پس كميت گفت
: فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده اى ديگر بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود:
بخوان .
پس او قصيده ديگرش را خواند.
و امام عليه السلام فرمود:
اى غلام از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده ، غلام آورد و به كميت داد.
كميت گفت :
فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده سوم را بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود:
بخوان .
و او خواند. امام عليه السلام به غلام دستور داد:
از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده .
آنگاه كميت گفت :
به خدا سوگند براى خواسته دنيوى شما را مدح نكردم و براى اين مدحم چيزى نمى خواهم ، مگر صله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را و آن حقى كه خداوند بر شما واجب كرد.
پس امام به كميت دعا كرد و به غلام فرمود:
آن كيسه ها را به جايشان برگردان .
جابر مى گويد:
من در دلم چيزى احساس كردم كه امام به من فرمود در نزد من درهمى نيست و امر كرد به كميت سى هزار درهم دادند امام فرمود:
اى جابر برخيز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانه داخل شدم ، ولى در در آن چيزى نيافتم و به سوى امام عليه السلام آمدم ، و آنگاه امام عليه السلام به من فرمود:
اى جابر آنچه كه ما از شما مخفى مى كنيم بيشتر از آن چيزى است كه بر شما آشكار مى سازيم .
سپس دستم را گرفت مرا به خانه داخل كرد، پس از آن به پايش زد انبوهى از طلا پيدا شد فرمود:
اي جابر به اين نگاه كن و به احدى مگر از افراد موثق از برادران دينى خود خبر مده ؛ همانا خداوند ما را بر آنچه اراده كنيم قادر ساخته است
(به نقل ازاختصاص - مفيد ص 266، 265.)
شفاى چشم:
محمدبن ميمون مى گويد:
من در مكه همره امام رضا عليه السلام بودم به حضرت عرض كردم :
من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويس به ابى جعفر عليه السلام ببرم :
امام رضا عليه السلام تبسم فرمود و نامه اى نوشت .به مدينه رفتم و چشمهايم درد داشت (و درست نمى ديد) به خانه امام رفتم نامه را دادم موفق - غلام امام – گفت:
سرنامه را بگشا و بازكن و در پيش روى امام بگير.
چنان كردم، سپس حضرت جواد عليه السلام به من فرمود:
اى محمد حال چشمت چطور است ؟
عرض كردم: يا ابن رسول الله بيمار است و نور چشمم رفته همانطور كه مشاهده مى فرمائيد.
آنگاه دستش را دراز كرد و بر چشم من كشيد بينائيم برگشت همانند سالمترين وضعيتى كه بود شده بودم ، سپس دستها و پاهاى حضرت را بوسيدم و برگشتم در حاليكه بينا شده بودم و حضرت جواد عليه السلام در اين زمان كمتر از سه سال داشت .
نقره از برگ زيتون :
ابوجعفر طبرى از ابراهيم بن سعيد روايت كرد كه ديدم حضرت امام محمد تقى عليه السلام بر برگ درخت زيتون دست مى زد، پس آن برگ نقره مى گرديد، من آنها را از آن حضرت گرفتم و بسيارى از آنها را در بازار خرج كردم و هرگز تغييرى نكرد، يعنى نقره خالص شده بود.
طلا شدن خاك :
اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت حضرت محمد جواد عليه السلام رفتم و به آن جناب از تنگى معاش شكايت كردم آن حضرت مصلاى خود را بلند كرد و از خاك سكه اى از طلا برگرفت يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پاره طلاى گداخته شد پس به من عطا كرد آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود.
. منتتهى الآمال ج 3، ص 384.
جاى انگشت بر سنگ :
در بعضى دلائل (امانت ) آن حضرت است و نيز روايت كرده از عمر بن يزيد كه گفت ديدم:
امام محمد تقى عليه السلام را پس گفتم:
يابن رسول الله علامت امام چيست ؟
فرمود آن است كه اينكار را به جا آورد پس دست خود را بر سنگى گذاشت و جاى انگشتانش در آن سنگ ظاهر شد
(به نقل از وفات الامام محمد الجواد علامه بحرانى ص 11 و 10 )
نرم شدن آهن :
رواى گفت : ديدم كه حضرت جواد عليه السلام آهن را مى كشيد بدون آنكه آنرا در آتش بگذارد و سنگ را با خاتم خود نقش مى كرد
(به نقل ازمنتهى الآمال ج 2، ص 383.)

طى الارض براى زيارت
قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه معمر بن خلاد گفت: روزى در مدينه, امام محمد تقى (عليه السلام) به من فرمود: اى معمر سوار شو. گفتم كجا تشريف مى بريد؟ فرمود سوار شو و كارى مدار. سوار شدم و در خدمت حضرت به خارج مدينه رفتيم. حضرت فرمود اينجا بايست و خود حضرت ناپديد شد. پس از ساعتى برگشت. عرض كردم: فدايت شوم، كجا تشريف برديد؟ فرمود: به خراسان رفتم و پدر مظلوم و غريبم را دفن كردم و برگشتم.
( به نقل ازمحمد باقر مجلسى، جلاء العيون، ص955 )
آگاهى از سر ضمير ديگران
قاسم بن عبدالرحمن گويد: من زيدى مذهب بودم، روزى در شهر بغداد گذر مى كردم، ديدم مردم به طرفى هجوم مى برند و از بلنديها بالا مى روند، پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: ابن الرضا مى آيد. با خود گفتم بايستم و او را ببينم. اندكى بعد حضرت در حالى كه بر استرى سوار بود آمد. با خود گفتم: «لعن الله اصحاب الاماميه; دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه، چگونه معتقدند خداوند اطاعت اين نوجوان را واجب گردانيده است» تا اين خيال در دل من گذشت، امام جواد (عليه السلام) به من فرمود: يا قاسم بن عبدالرحمن:«فقالوا أبشراً منا واحداً نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر; آيا يك بشر از خودمان را پيروى كنيم؟ در اين صورت ما واقعاً در گمراهى و جنون خواهيم بود. با خود گفتم او ساحر است، اين بار امام(عليه السلام) خطاب به من اين آيه را تلاوت فرمود:«أءلقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر; آيا وحى بر او القاء شده است در حالى كه در ميان ما بهتر از او يافت مى شود؟ بلكه او دروغگو و خود پسند است»وقتى مشاهده كردم امام جواد(عليه السلام) از افكار و خيالات من خبر مى دهد، اعتقادم كامل شد و اقرار به امامت او نمودم و اعتراف كردم كه او حجت خدا بر مردم است
( به نقل ازبحارالانوار، ج50، ص64)
پس از اين اشارات و تاملى ديگر!
اينها اشاراتى اندك به چند نكته ازانبوه نكاتى است كه بزرگان شيعه درآثارخود بر آن تاكيد كرده اند. در قاموس تشييع رسمى و كلاسيك كه صاحب و خالق و حافظ اكثريت قريب به اتفاق اسناد و مدارك مربوط به تشيع است امامان شيعه و در زمره آنان نهمين امام، وجودهائى خارق العاده وفرا زمينى هستند. اما اين وجودهاى فرا زمينى و خارق العاده در آسمان مكان نگرفته اند ولاجرم بايد آنان را با جامعه و تاريخ و سياست و مبارزه( و چنانكه در روزگار ما، با انقلاب و انديشه هاى انقلابى) پيوند داد، بدين ترتيب است كه از اين زاويه امامان شيعه مظهر مظلوميت و اعتراض وانقلاب اند، و سيماى منفى مقابل آنان، در هردوره يك يا چند تنى هستند كه در راس آنها خليفه وقت قرار دارد. اين خليفه همان موجود سياهكارى است كه از زاويه ايدئولوژيك و سياسى حق امامت و ولايت(حق رهبرى جامعه اسلامى) را كه نه با اتكا به راى مردم بلكه به اراده الهى، خاص امامان عادل و معصوم شيعه است به زور و جبر پايمال كرده است و در نهايت نيز به عنوان وجودى منفى و شيطانى در نقش قاتل امام ظهور مى كند. به عنوان مثال در اين صحنه، موسى ابن جعفر، امام رضا و امام جواد، مظهر و سمبل مطلق حقانيت فلسفى و مذهبى و
سياسى وايدئولوژيك، و در صف مقابل، هارون الرشيد و مامون والمعتصم بالله نمونه هاى باطل و عدم حقانيت هستند. در اين نوع تاريخنگرى وتاريخنگارى، به طور اتوماتيك تاريخ واقعى حذف مى شود وتاريخسازان واقعى با تمام نقط قوت وضعفشان، يا ناديده گرفته مى شوند و يا مطرود اعلام مى شوند. در اين نوع تاريخنگرى نشانى از يعقوب ليث و بابك خرمدين واستادسيس و المقنع و امثالهم وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد.
با چنين سناريوئى اگر چه نه مشكل آرمانى( از زاويه ديد معتقدان به تشيع) اما مشكل خلاء تاريخى بخصوص در رابطه با تاريخ ايران ( ونه فرهنگ مذهبى مردم)اندك اندك، و بخصوص در رابطه با چهارمين امام تا آخرين آنها خود را نشان خواهد داد و سئوالاتى از اين قبيل بر روى ميز قرار خواهد گرفت كه:
ـــ اين مبارزه تاريخى در كجا ودر چه گستره زمانى و مكانى صورت گرفته است؟
ـــ برآيند و حاصل تاريخى اين مبارزات در كدام نمود اجتماعى خود را نشان مى دهد؟
ـــ بر اساس اين مبارزات ما الان در كجاى تاريخ سرزمينمان ايستاده ايم؟
ـــ تنظيم رابطه و ارتباط اين مبارزات با دهها شورش و قيام ريز و درشت ملى و مذهبى ايرانيان و رهبران اين جنبشها چگونه بوده است؟و...
سالها قبل از ظهور جمهورى اسلامى و قبل از انكه طلايه انديشه هاى راديكال وآرمانگرايانه شيعى به عنوان مكتب راهنماى عمل( چه در شكل راست راديكال و بنيادگرا مثل جمعيت فدائيان اسلام وگروهها و جمعىتهاى مذهبى ريز و درشت ديگر و چه در شكل چپ مردمگرا ومتكى به بنيادهاى آرمانى و عدالتخواهانه شيعى واثر پذيرى و بهره ورى از تجارب انقلابات سوسياليستى ( مانند سازمان مجاهدين) پيدا بشود ، فقط به توضيح كلى و فلسفى آميخته به رمانتيزم مذهبى، در مورد تلاشهاى امامان شيعه اكتفا مىشد. امامان شيعه به طور واقعى وبر اساس روندى پيچيده وفرهنگى ــ تاريخى نمايندگان معنوى و سمبلهاى مقدسات جامعه شيعى بودند و همين براى زعماى امور كه نبض مقدسات مذهبى جامعه را در دست داشتند كافى بود. اما اندك اندك امامان با تلاشهاى شمارى از منورالفكران مسلمان، به عنوان چهره هائى نه فقط مذهبى و معنوى، بلكه به عنوان وجودهائى تاريخى، از مجالس تعزيه وروضه خوانى و سوگواريهاى ماه محرم وصفر وجشنهاى مذهبى و مراسم زيارت وهزاران نمود ريز و درشت فرهنگى وسنتى اميخته با حيات اجتماعى مردم ، بيرون آمده و در ارتباط با مبارزات سياسى و اجتماعى در چشم اندازى ديگر قرار گرفتند. در اين مقطع اين ضرورت خود را نشان داد كه سيماى تاريخى و مبارزاتى آنان بايد از نو كشف و پر رنگ شود و در حيطه شناخت تاريخى و اجتماعى و سياسى ( و نه فقط مذهبى) قرار گيرد.
امامان در اين مقطع ديگر تنها قديسانى نبودند كه به عنوان نقاط اتكا معنوى و فرهنگى مردم مورد نياز باشند . مى توان گفت كه در اين دوران آنان از معراج مقدس معنوى خود باز آمده و بر صحنه خونين خاك و همان جائى كه شمشيرهاى ميهن پرستان و مبارزان از نيام بركشيده شده است نزول كرده و لاجرم مى بايست كار كرد تاريخى خود و پيروان خود را در صحنه تاريخ واقعى و تا جائى كه مورد نظر ماست در رابطه با تاريخ ايران ارائه دهند.دراينجاست كه ما به تاريخى تطبيقى و فارغ از حب و بغض و يا بى احترامى و هتك حرمت چهره هاى مذهبى و
ملى نيازمنديم. ما مى خواهيم بدانيم ودانستن حق ماست. بر اين زمينه و در رابطه با موضوع مورد بحث يعنى چند و چون مبارزات امامان شيعه، بخصوص در دوران معاصر بسيارى كتابها و جزوات نوشته شده است كه در دسترس است اما در اين وادى و بر پايه اسناد موجود بجاست كه ما خود ماجرا را دنبال كنيم وچنانكه تا حد امكان سيماى تاريخى هفتمين و هشتمين امام را مشاهده كرديم ، سيماى تاريخى امام جواد را دريكى از فرازهاى شورانگيز تاريخ ايران، عصر مبارزات ارتش خرمدينان ( كه تعداد آنان را تا سيصد هزار جنگاور ذكر كرده اند) مشاهده كنيم.
(ادامه دارد)