سیمای یک عارف و روشنفکر ایرانی
یاداشتی در مورد زندگی و افکاربایزید بسطامی
یاداشتی در مورد زندگی و افکاربایزید بسطامی
اسماعیل وفا یغمایی
از ميان چهره هاي گوناگون وكثيري كه سيماي آغازگران را درآغاز ورود ايران به هزاره دوم میلادی نمايندگي ميكنند ، زندگي چهار تن ــ بايزيد بسطامي، زكرياي رازي، فارابي ومنصورحلاج ــ هنگام کار روی تاریخ ایران و تطبیق آن با تاریخ اسلام وشیعه تامل مرا برانگیخت .اين نوشته که به زندگی بایزید بسطامی شخصیت اغازگر عرفان ایرانی اختصاص دارد باتوجهبهوزنانديشهوتاثير او دردنياي فرهنگ و ادب وقلمرو دانش ايران، طبعا بسيارناكافي ست و اميد اينكه خواننده علاقمند، اين اشارات مختصر را راهي براي ورود به دنياي اين شخصيت فرهنگی و تاریخی به حساب آورد وخود بيشتر در اين زمينه به تحقيق و تامل بپردازد و ضعف اين ياداشت ها را جبران كند . با اين همه ،تاكيد بر اين زاويه ها ضروريست كه:
یک --اين چهره ها و امثال اينان ، اگرعارف يا پزشك يا فيلسوف يارياضيدان ياشاعر و يا... ، و اگرداراي خصايصي تحسين انگيز و درخشان ،يا منفي و غير قابل قبول براي ما ،نمونه هايي ازسيما ي انديشمندان و به زبان امروزي ، روشنفكران اصيل ايراني رادر آغاز دوره اي ديگر از تاريخ و فرهنگ ما و پس ازتوفاني اسلامی كه سيماي ايران را دگرگون كرد ،نمايندگي ميكنند .خطوط اصلي امثال اين چهره ها رادر گذر قرنها و تا روزگار امروز ميتوان در سيماي انديشمندان ايراني باز يافت ومرزوبوم خود وگستردگي ها و ژرفاهاي فرهنگي آنرا بهتر شناخت .
دوم -- حتيالامكان و در حد امكاناتاين ياداشت سعي شده است سيماي اين انديشمند بزرگوار و شریف در قابي از شرايط مختلف مذهبي ، سياسي ، فرهنگي و... تماشا شود.توجه به موقعيت تاريخي زاد و زيست و مرگ بایزید و همزماني اوبا وقايع تاريخي و مذهبي مهم ، و مواضع فكري آنان و تنظيم رابطه آنان با اين جريانات فكري ، بيشتر از پيش ما را با يكي از لايه هاي نهان درون تاريخ و فرهنگ ايران و نقاط وحدت و تضاد انديشمندان تاريخ و فرهنگ ما بويژه با مذهب ، به طور عام اسلام و به طور خاص شاخه هاي مختلف تسنن و تشييع آشنا ميكند .
توضيحاينكه عملكرد تسنن يا تشييع ، در درون عواطف و وجدان يك مسلمان معتقد ومعمول جامعه ، درطول قرنها، وعليالعموم در دايرهايفلسفيوانتزاعي،عملكردي ثابت و بي تغييرومعمولا بدون اشكال است . بيرون از مدار و نقطه مركزي ومطلق، وبه عنوان مثال، خارج از دايرهاي كه سيماي امامان شيعهبه عنوان چهرههاي مظلوم و شهيد و آميخته با ارزشهاي مقدس انساني، در طول قرنها در ضميرها و دلهاي معتقدانشان نشسته است حكايت ديگر گونه است. بيرون از اينمدارهاوقتي پا به عرصه تاريخ و جهان سرسخت واقعيت ها بگذاريم حكايت آميزهايازروشناييها و تاريكييها ودلپذيريها ونادلپذيريهاست . در عرصه تاريخ و فرهنگ و در آميزش مذهببا رود پهناور و خروشان و آميخته با خون و اشك ورنج مردمان ودر آميختگي با هزاران حادثه تلخ يا شيرين ،عملكردهاي تسنن و تشييع ــ آنهم خوشههايي مختلف از تسنن يا تشييع ــ و مواضع انديشمندانيكه به مـوازات آنها قرار ميگيرنـد يكسان نيست ويكسان قابل ارزيابي وارزش گذاري نيست .به عنوان مثال عملكرد تشييع در جنبش سربداران خراسان ، با عملكرد تشييع درقدرت گرفتن صفويه و جنايات سپاهيان جرّاروصوفيان آدمي خوار شاه اسماعيل صفوي ـ مرشداعظموقطباعليـ تفاوت بسيار دارد و نيزدر درون جنبش سربداران ،هنگاميكه اين جنبش پرچم مبارزه مردم رابه دست صوفيان و عارفان شيعه عليه ظلم مغولان برافراشت با هنگاميكه جدال بين جناحهايتند رو و ميانه رو حمام خون به راه انداخت وبا زماني كه بقاياي سربداران در زمرهلشكريانامير تيمور در آمدند وآخرين امير سربدارــ خواجه علي مؤيد ــ درسال788 هجري در ركاب امير تيمور كشته شد تفاوت ها و دگرگوني هاقابل تامل است . اين حكايت بارها در تاريخ ايران تكرار شده است .
سوم --آزاد انديشي وسركشي انديشمند ايراني ، پيدايش عرفان ايراني و جدالِ در بسياري اوقات خونين اهل طريقت و اهل شريعت و رودر رويي عارف و فقيه و... را منجمله بايد از اين زاويه به طور دقيق مورد تامل قرار داد .بدون آنكه مقوله مطلق بشود ميتوان به اين نكته فكر كرد كه روح كهن ايران عليرغم گذر قرنها در برخي زوايا با بخش دوم خود به وحدت دست يافته و با بخشي سازگاري ندارد يا به سازگاري نرسيده است .
با توجه به اين نكات و امثال اينها ، شناخت انديشمندان روزگار كهن ميتواند ما را بهتر وبيشتربه شناخت روح پنهان فرهنگ وانديشه در ايران كنوني راهنما باشد كه غرض از اين كنكاشها نه باز گشايي گورهاي غبار آلود و مزارات كهنشخصيت هاي گذشته و افزودن بر محفوظات بيضررذهني ، بلكه شناختن امروز و راه يافتن به فردا و استفاده ازانديشه هاي هنوز زنده وپرطراوت اين بزرگان چه مذهبي و چه غير مذهبيست.
بايزيد بسطامي عارف و انسان دوست بزرگ
صدوهشتاد وهشت تا 261 هجری
بايزيدگفت:
ـ جرم من چيست
فقيهانگفتند:
ـ تو كافري!
خنديدوگفت:
ـ خوبا شهرا كه كافرش من باشم
*
گفتند:
بايزيد سخن از حقيقت ميگفت
و لب خود را ميمزيد و ميگفت:
اينك هم شرابخواره ام
هم شرابم
هم ساقي .
*
وبايزيد گفت:
مريد من آنست
كه بر كناره دوزخ بايستد
وهركه را خواهند به دوزخ برند
دستش گيرد
و به بهشت فرستد
وخود به جاي او به دوزخ رود .
در فاصله سالهاي 188 تا 261 هجري وپس ازعارفاني چون حبيب عَجَمي ، ابراهيم ادهَم ، رابعه عدويه ، فـُضيل عَياض و...يكي ازچهره هاي شگفت انديشه و عرفان ايراني زندگي ميكرد كه اكثر عارفان و انديشمندان و شاعران پس از او، عليرغم وجودعارفان ياد شده او را «شهريار عارفان »و «آغاز كننده عرفان » دانسته اند . در برخي از موارد ودر بعضياز روايات، مقام او تا حد يك قـِدّيس ، با اعمال و رفتاري شگفت آور، با اُسطوره ها و افسانه هاي باور ناكردني وفوق قدرت و طاقت و خصوصيات بشري در آميخته است ،ازجمله نوشتهاند او ميتوانست انديشه ديگران را باز خواند ،در هوا پرواز كند و به معراجآسماني رفته وخدا را ديده بود ودر هنگام گريستن به جاي اشك خون از چشمانش فرو مي ريخت و يكبار به مدت سيزده سال سر از زانوي تفكر بر نداشت .
نقل اين حكايات چندان شگفت آور نيست . ذهن افسانه پردازآدمي درروشن و تاريك روزگار گــذشته وحتـــي گــاه امروز، وقتي درمقابل شخصيت هاي بر جسته قرار ميگيرد و از تحليل و تفسيرعملكردها و درك ظرفيت هاي ذهن و پيچيدگي و قدرت انديشه انساني اين شخصيت هاي مثبت ، ونيزنقشِعلّت و معلولي حوادث تاريخي و اجتماعي درآفرينش شخصيت ها در ميماند آنها را بر سكوي «قِداست»و «اِعجاز»قرار داده و به تحسين و ستايش و گاه پرستش آنها ميپردازد و آنها را در آشوبهاي حيات لنگر اطمينان وسكوي اعتماد خود قرار ميدهد و با ستايش آنان خود را در هويت ونيروي معنوي آنان شريك كرده و احساس نيرو و هويت ميكند.
فارغ ازبسياري نمونههايمعصومانه وزيبا و خرافي رايج در ميانمردمكوچه و بازار، و فهرست هزاران«پير» و« معصومزاده» و « شيخ » و «سّيد» و «خاتون » و«بابا» و «مرشد» و...معجزه گر، كه با دست بردن درقانون عام وپولادينِ«عليّت» و تغييرمسير تاريخ و طبيعت، معجزات فراوان را به ظهور رسانده اند ، اين نمونه هايعارفانه تنها مُختص شرق و كِرامات و خَوارق عاداتِ بايزيد و شيخ خرقان وابوسعيد ابي الخيروشمس تبريزي نيست. در غرب نيز ميتوان در شرح و تفسير زندگي امثال فرانسوا دوآسيز و سنت برنادت و و ديگر عارفان قديّس يا قديّسه مسيحي نمونه هاي بسيار يافت . با تمام اينها ، براستي هم پس از قرنهاي متمادي برق انديشه و كلام وظرفيت هايروحي بايزيد بسطامي حيرت آور است وگاه بياختيارذهن و ضمير رابههمسايگي جهان اسطوره ها ميبرد.
واما فارغ از دنياي اسطورههايعارفانه،بايزيد بسطامي كيست ؟ به گفته زرين كوب «در باره زندگي بايزيد اطلاعات ما بسيار محدود و ناقص است ، با اين همه آنچه كه از عرفان و تعليم او باقي مانده است به هيچ وجه ناقص و مبهم نيست » . كتابهاي «النورمن كلمات ابوالطيفور» ، «شطحيّات بايزيد» ، «اللُمَع الِسراج» ، «نورالعلوم» ، «طبقات سَـلمي» ، «طبقات انصاري» ، «تذكره الاولياء»وبرخي كتب معتبر ديگر از بايزيد سخن گفته اند .
بايزيد زرتشتي زاده اي بود كه به اسلام گرويده بود . پدر او عيسي فرزند سروشان نام داشت و سروشان از بزرگان دين زرتشت وبقول فصيح احمد خوافي مؤلف «مُجمل فصيحي »والي ولايت كـْومِس ــ قومس ، سمنان كنوني ــ بود . بايزيد تا رسيدن به نقطه كمال ،ساليان درازدر كسب دانش وتهذيب ورياضتهاي جسمي رنج برده بود و به قلمروي وراي قلمروشناخت و معرفت معمول پا نهاده بود .
سخنان متناقض در باره او فراوانست . دربرخي اشارات او را دانش آموخته 113 پير و استاد دانسته اندودر شماري از روايات براي او پير و مُرادي ذكر نشده است واو را عارفي اُمّي دانسته اند، امارنجها و آموزشها واحاطه بر دانشهاي روزگار او رابه نقطهاي رساند كه بتواند زمام تن و جانخود را در دست گيرد و چنان از حيطه گرايشات معمول بيرون رود وقدرت تمركز براراده خود را داشته باشدكه به قول بودا « خدايان هم از غلبه بر اوناتوان مانند».
رمــز گونه هاي بهظاهركفرآميزي كه در «شطْحيّات» بايزيد ــ سخنان بيرون از فهم عوام ولبريخته هاي تلاطمات و شورهاي ظرف معرفت ــ نقل شده به خوبي نشان ميدهد كه اودر فضا و افقي از انديشه ومعرفت تنفس ميكرده كه براي مردم آن روزگار قابل تصور نبوده است . سالها پس از مرگ بايزيد ، برادر زاده وهمدم و خادم وفادارش ابوموسي كه بايزيد اسرارخود را تنها به او گفته بود ، در هنگام مرگ گفت « چهار صد سخن از بايزيد را به گور ميبرم ،زيرا صاحب ظرفيتي را نيافتم كه اين سخن ها را به او باز گويم».ابوموسي سالها بعد از بايزيد زنده بود ودر هنگام مرگ وصيت كرد او را درپائين پاي بايزيد در محلي گودتر از مزار بايزيد دفن كنند و با اين وصيت احترام يك خادم و مريد رابه مخدوم و مراد خود ياد آور شد .
فضا و فراخناي پرش ها و جولان هاي فكري بايزيد بي اختيار شعر حافظ را به ياد مياورد كه گفته است :
ســــرمبـــــهدُنييو عقــــبي فـــــــرو نميايد
تباركالله از اين فتنه ها كه در سر ماست
شيعه بودن يا سُنّي بودن بايزيد معلوم نيست . در برخي روايات اشاره شده كه بايزيد از استادان فراوان درس آموخت كه يكي از آنها ششمين امام شيعيان بود و مدتها در نزد امام ششم سقّائي ميكرد و به بايزيدسقّا معروف بود . اين نميتواند درست باشد زيرابايزيد در سال 188هجري تولد يافته است وششمين امام شيعيان در سال148 هجري يعني چهل سال قبل از تولد بايزيد زندگي را وداع گفته است . برخي اشاره كرده اند آنكه معاصر با امام ششم شيعيان بوده بايزيدي ديگر ــ بايزيد اصغرــ ، بوده و تشابه نام ميان او و بايزيد بسطامي ــ بايزيد اكبر ــ باعث اين اشتباه شده است.
گفته شده است كه پدر بايزيد به دست هشتمين امام شيعيان اسلام آورده است . اين ميتواند درست باشد زيرا پدربايزيد معاصر امام هشتم وخود او معاصرامام نهم ودهم ويازدهم ودوازدهم شيعيان بودند ودر آن دوران جنبش اعتراضي شيعه واعتقادات شيعي در ميان گروههاي بسيار، محبوب و مقبول بود . با اين همه، پندار ، گفتار و رفتار بايزيد و آنچه از او نقل شدهمصداق اين شعر عطّار است كه گفته است :
گر مرد راه عشقي از كفــــروديــن گذر كن
كانجا كه عشق آمد آنسوي كفرودين است
صدها هـــزار رهـــرودعـــوي عشق كردند
بر خــاتم طريقت منصور چون نگين است
براي ذهن فرد مذهبيِ عادي كه مذهبش را خودش انتخاب نكرده بلكهآنرامثل پول رايج در مملكتش پيش از تولـّد اوبرايش سكـّه زده و به جريان انداخته اند ، مذهبي غير از مذهب ارثي و رسمي ويا عمومي قابل تصوّر نيست . براي اينچنين كسي ، در مقابل هر كنكاش فكري ، در عالم عين حكم وفتواي ارتدادو تيغ وتازيانه فقيه جولان ميكند و در عالم ذهن فرشتگانمهيب گرز بر كف رژه ميروند وآتش عبوس و بي عاطفه دوزخ زبانه ميكشد . براي اينچنين كسيقرنهاست كه اسلاف اواعلام كرده اند كه مذهب معمول را بايد مثل زمين زير پا و آسمان بالاي سر وهوائي كه تنفس ميكندبه عنوان يك مقوله ثابت ازلي و ابدي و جبري بپذيردو به خوب و بد آن سر فرود آورد ودر بسياري از اوقات تناقضات آزار دهنده و قوانين كهنه و بيرحم و تضاد هاي آن را با شعورورشدانديشه بشري قبول كند وبنا بر تعبير اخوان ثالث « پوستينكهنه» يادگار نياكان را بمثابه شناسنامه هويّت معنوي خود بپذيرد، زيرا در بسياري اوقات براي مردم عادي نبودن اين پوستين به معناي عرياني معنوي وتن سپردن به خلاء وبادهاي سرد و خشكي ست كه در درون روح و جان ميوزند و باعث ميشوند شهروند مومنعادي ايمان باخته ، خود را در جهان كافر و بيكس احساس كند .از اين مقوله يعني هراس از خلاء ، در طول قرنها دكانداران دين به خوبي براي افسار زدن عوام الناس استفاده كرده اند.
براي بايزيد كه در رابطه با مذهب وانتخاب آن دچارتنبلي و ترس ذهني نبود،آب نوشيدن ازآبشخورهاي تاريك و آلودهء معمول قابل قبول نبود و به قول شاملو ، بُزرو طوع وبندگي را نميتوانست پذيرابشود لاجرم به سوي رودها و درياهايي ديگر شتافت ، اما كدام رودها و درياها ؟ اين خود ميتواند زمينه تحقيقي جالب در گذرازانبوهي از افسانه ها و اسطوره هاي شگفت وابهامات ،به سوي واقعيت تشكيل دهنده انديشه بايزيد باشد . او درنمونه اي از شطحيّات خويش ميگويد : «به درگاه حق گذشتم و آنجا را سخت خلوت يافتم ، اهل دنيا به دنيا مشغول بودند و اهل آخرت به آخرت . »هدفِ جوياي حق و عارف ، در نظر بايزيد برداشتن حجابها و رسيدن به حقيقت است .
بر اساس اسناد موجود ، بايزيد مسلماني معتقد و به حدود شريعتكاملاً مُقيّد بود و در باره آنها تاكيد و اصرار ميورزيد ولي او شيعه معمول و سُنّي معمول آن روزگارنميتوانست باشد . شيوه ملامتي اوودر افتادن با بسياري اعتقادات عامّه نشان دهنده فاصله اوبا اكثريت مذهبي جامعه آن روزگار است .
درباره سُنّي بودن بايزيد ميتوان فهميد كه آن مذهب دولتي ورسمي كه در آن روزگار ابزار دست اميران وكارگزاران جلاد بود ه با انديشه بايزيد در تضاد بود ه است .
در روزگار بايزيد و قبل از آن و بعد از آن تا ساليان دراز ــ و تا هنگامي كه لشكريان هلاكوخان مغول با ابتكار خواجه نصيرالدين طوسي دانشمند ،وزير و عالم بزرگ كلام درشيعه ومؤلف كتاب «تجريد الاعتقاد»وهمكاري وجوازشماريازرجال برجسته شيعه مانند مؤيدالدين ابوطالب محمد ابن احمد ابن العلقمي وزير شيعهء آخرين خليفه عباسي درگذشت جماديالاخر 656 هجري ، عزالدين عبدالحميدبن ابيالحديد شارحنهجالبلاغه درگذشت 655 هجري ، شيخ سديدالدين ، سيدرضيالدين ابن طاووس درگذشت 664هجري و... روانه بغداد شده و پس ازقتل عامي چهل روزه وكشتاري هشتصد هزارنفره از سُنّيان و شيعيان در نگین سرسبز امپراطوری اسلامی و شاید پر رونق ترین شهر دنیای آن روزگار به بساط خلافت 525ساله عباسيان سُني مذهب پايان دادند ــ مصداق قرآني«اولي الامر» يعني جانشين خداو پيامبر اسلام ، در ميان اهل سُنت همان خليفه اي بود كه زمام قدرت سياسي را در دست داشت و اينچنين خلافت و مذهب تَسّنُن پشت به پشت هم داده بودند . اين مذهب ، مذهب بايزيد نبود.
در روزگار بايزيد به نظر نميرسد كه بسياري ازشيعيان آن روزگارنيزعليرغم تضادشان با دستگاه خلافت ،انديشه بايزيد را تاب آورده باشند . فرجام كار منصور حلاّج عارف شهير، چهل و هشت سال پس از مرگ بايزيد شاهد خوبي ست . قتل حلاّج ومنع فروش كتابهاي او را نه تنهافقيهان دستگاه خلافت بلكه به روايت اسناد موجود تاريخي، مخالفت ابو سهل نوبختي از شيعيان بر جسته آن روزگارمهر تاييد نهادند .بيست و سه سال پس ازقتل فجيع حلاّج برپلي از پلهاي دجله در شهر بغداد ، قتل ابو جعفر شَلْمَغاني يكي ديگرازعارفان افراطي و گستاخ در سال 322 هجرياين واقعيت را دوباره به چشم ميكشد . در برخي از كتب شيعه از شَلْمَغاني و گاه حلاّج بالقب «ملعون » نامبرده ميشود . همزمان بودن اينان با مقوله « غيبت صغري» و«غيبت كبري»و اينكه ذكر شده است حلاّج و شَلْمَغاني در ميان شيعيان پايگاه ميجسته اند و نيز خودشان رااز نايبان امام دوازدهم ميدانسته اند و حتي در پاره اي موارد ادعاي مهدويت كرده اند قضيه را گيج كننده ترميكند .
در هر حال انديشه عموم در آن روزگار ـ فارغ از رد يا قبول اين سنخ فكردر روزگار ما ـ دستگاه فكري امثال بايزيد و حلاّج را نمي پذيرفت . دستگاه فكري اكثريّت مذهبي در آن روزگاردستگاهي بود كه جهاني با قوانين مكانيكي ابتدايي رامهر تاييد مينهاد ، خدايي جاويدان، كهنسال و مقتدربا دستگاه عريض و طويل و دفتر و دستكها و ترازوها و حسابرسهاوجلادان بيرحم و دقيق در يكسو و انسان فانيِ گناهكار ِ ذليلِ ناتوان و هراسان نادان در سوي ديگر. در چنين هنگامي زمزمه امثال بايزيد دربرابرخدائي كه او را كمال«خير»و«زيبايي»ميدانستند مصداق اين شعر حلاّج بود :
انَا مِن اهْوي و مِن اهْوي انا
نَحن و روحان حَــلَلنا بَــــدنا
و اذا ابْـصَرتَني ابـْـــصرتــهُ
و اذا ابْصَــرتهُ ابْـــصَرتـَــنا
**
من آنكسي شده ام كه او را دوست دارم.
و آنكه او را دوست دارم به صورت من در آمده
ما دو روحيم كه در يك بدن حلول كرده ايم
چون خود را مينگرم او را ميبينم
و چون او رامينگرم خود را ميبينم
**
اين نوع اعتقادات و «اتحاد خالق و مخلوق »و« فناي في الله »كه فاصله بين خدا و انسان را منكر ميشدودر بسياري اوقات اتهام زرتشتيگري و اعتقاد به اتحاد اهورا مزدا و انسان را به دنبال مياورد
چيــزي نبـود كه دستگاه خلافت و مسلمانان معمول سُني و شيعه وحتي برخي از عارفان آن را تاب آورند .
در انديشه و مكتب بايزيد اعتقاد به اتحاد خالق و مخلوق جنبهاي بي پروا و شورشي داشت . كلام تكان دهنده او« سُبحاني، سُبحاني ، ما اعَظم شاٌني » ،«خدايم من ، خدايم من ، چه بزرگ است مرتبه من »، در حد طاقت و فهم كسي نبود و قرنها بعد وقتي شمس تبريزي آنرا براي مولانا خواند ومعناي آنرا طلب كرد ، مولانا بيهوش شد و به زمين افتاد .
بايزيد در مكتب خود خدا را در« وصل و اتحاد» طلب ميكرد و نه در «هجران و شوق » ديدار. عوام الناس و فقيهان و نمايندگان مذاهب از آنجا كه كلمه سُبحان را فقط شايسته خدا ميدانستند اين چنين گفتارها را مترادف با ادعاي اُلوْ هيّت مي شمردند در حاليكه عارفي چون جُنـِيد ـ درگذشت 297هجري ـ بعدهابه سادگي توضيح ميدهد كه بايزيد چنان از خويشتن خويش رها شده، كه غرق در توحيد از زبان خدا و غرق در او نداي سبحاني سر ميدهد.
واقعيت اين است كه سيرو سفردرپهنه انديشه ها و ادراكات عارفاني چون بايزيد و امثال او گاه راه رابه چنان قلهها وپرتگاههايي ختم ميكندكه انديشه عادي را تاب عبورو حتي نظر افكندن به اوجها و ژرفاهاي آن نيست .براي عارفاني از اين سنخ، «وحدت وجود» ، «استغراق در ذات خدا »و«پروانكردن از غير او» بسيار جدي است به طوريكه گفتار و رفتار آنان دربرخي از مواقع باشريعت معمول ،ناموافق به نظر ميرسيد.
نمونه ها كم نيست ، از جمله هنگاميكه سلطان محمود غزنوي به شهر شيخ ابوالحسن خَرَقاني عارف نامدار خراسان (351 ـ 425هجري) از پيروان بايزيد و استاد خواجه عبدالله انصاري (396ـ 481هجري ) آمد وشيخ خَرَقان به او اعتنائي نكرد ، سلطان براي او پيام فرستاد كه به مصداق آيه قراني «اطيعوالله و اطيعواالرسول واولوالامر منكم »بايد به ديدار من آيي ، شيخ جواب فرستاد كه« ابوالحسن چنان در اطيعوالله مشغول است كه از اطيعوالرسول شرم دارد تا به اولوالامر چه رسد ».
اين شيخ ابوالحسن خَرَقاني عارفي بود كه در ابتدا روزگار را به شغل هيزم كشي با الاغ خود ميگذراند ، مجلس درساش آنچنان پر هيبت بود كه چون ابوسعيد ابيالخير( 357ـ 440هجري)در آن شركت كرد از مهابت و نفوذ شيخ خرقان جرئت نكرد سكوت را بشكند ، و ابو علي سينا برجسته ترين حكيم و فرزانه روزگاربه ملاقاتش آمد .در عين حال وقتي از اين شيخ پر مُهابت و بي اعتنا به سلطان پرسيدند« خدا را در كجا يافتي ؟» پاسخ داد «او را در صحبت خَـرم يافتم »يافتم . او گفته بود بر سر در خانقاهش بنويسند «هركس كه در اين سرا در آيد ، نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد جه آنكس كه به درگاه باريتعالي به جان ارزد، البته بر خوان بولحسن به نان ارزد» ودر باره مردم به مريدانش گفته بود:
« اگر به تركستان تا شام كسي را خاري در انگشت شود آن از آن من است . همچنين از تركستان تا شام اگر كسي را قدم در سنگ آيد زيان آن مراست. و اگر اندوهي در دلي ست آن دل از آن من است . كاشكي عقوبت همه خلق مرا كردندي تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد ... كاشكي حساب همه خلق با من كردندي تاخلق را به قيامت حساب نبايستي ديد ...»
دنياي عارفاني از اين سنخ از هرچه جز و حدت و الله خالي بود . ابوالقاسم قشيري نيشابوري (376ـ 465 هجري )از قول همين شيخ خَرَقان نقل ميكند كه در جاي ديگر گفت كه «لااله الا الله رااز درون دل گويم و محمد رسول الله را از بُن گوش » . ازقول شِبلي عارف نامدار ديگرگويند در نمازچون شهادتين ميگفت و به محمد رسول الله رسيد ، بايستاد و خطاب به خداگفت« اگر نه آنستي كه تو فرمودهاي ، با تو هيچكس را ياد نكردمي » و از شمس تبريزي نقل ميكنند كه چون يكي از علماي روزگاربا پيامي اورا به تبعيت و تقليد از خود خواند جواب داد « ما محمد پيامبر خدا را برادر خطاب كنيم فلان را بنگركه ديروزازفلان مادرش بدر آمده ومرا به تبعيت ميخواند»
در هرحال وحتي بيرون از اين مدارهاي حيرت آور فلسفي ،اعتقاد به «وحدت وجود »نه تنها اقتدار خليفه را به عنوان جانشين دولتيِ خدا بر روي زمين منكر ميشد بلكه با دستگاه فكري ديگر سنخ ها نيز در تضاد بود ، يعني اختلاف بين مذاهب و برتري مذهبي بر مذهب ديگر را منكر بود وانديشه اي را تبليغ ميكرد كه مولوي آن را به زيبايي بيان كرده است :
چه تدبير اي مسلمانان كه من خـــود را نميـدانم
نـــه ترسا و يهــوديم نـــــه گــبرم نـــه مسلمانم
نـــه شرقيم نــه غربيم نــه بـحريم نــه بــــــريّم
نـــه اركــان طبيعيم نــــه از افـــلاك گــــردانــم
نه از خــاكم نــــه از بــــادم نه ازآبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از اينم نه از آنــــم
دوئي از خود به در كردم يكي ديدم دو عـــالم را
يكي جـــويم يــــكي پــــويم يكي خوانم يكي دانم ...
اين نوع انديشه كه «رابطه مستقيم و بدون واسطه با خدا » و«ظهور حق در همه چيز»را تبليغ ميكرد ، در افق آن روزگاركه تمام معبرها و علائم راهنماي پيروانشان توسط مذاهب مختلف از قبل تعيين شده بود ، در «مكتب عارفان خراسان » و «مكتب عارفان عراق »پنجره اي باز شده به سوي نوعي تفكر مستقلمذهبي بود واز آن براي بسياري از مومنان كلاسيكو معمولي بوي نفي نبوت و تسلسل امامت و نوعي آنارشيسم مذهبي استشمام ميشد . چند قرن پس از بايزيد شاعر عارف و شورشي سيد قاسم انوار در قرن هفتم و هشتم نفي سلسله مراتب مذهبي و ارتباط مستقيم با خدا را اين چنين سروده است :
ما باتـــــوبـــودهايم در اطــــوار كائنــــــات
پيش از بنـــــاي خانـــقه و ديـــرو سومنات
انــــدر ميـــان جــكايت پيـــــــغام درگـذشت
چون با مني هميشه ،چه حاجت به مُرسلات
از مـــا خــــلافِ دوست نيايد كـــه با حبيب
همـــراه بــــــوده ايـــم در انــــــواع واردات
شايد تبليغ اين نوع تفكر در يك مرام و مكتب فرهنگي قابل تحمّل باشد ولي در يك راه و رسم ايدئولوژيك و مكتبي ، براي معتقدان به ديگر مكاتب اعتقادي آنهم در قرن سوم هجري ودر حاليكه تشييّع با غيبت امام دوازدهم شيعيان در سن پنج سالگي ،به عنوان يك مكتب فلسفي و سياسي معترض و پُر تپش باميراثيازشورشهاي خونينوفرهنگ وادبياتي نافذوآميخته باسوگواعتراضبه نقطه تكميل خود ميرسيد قابل قبول نبود . به جز اين، ميتوان اين سئوال را پيش رو قرار داد كه اساساچرا وضعيت فكري بايزيد اين شهريار عرفان از اين زاويهدر ابهام قرار دارد ؟.
پيش از بايزيد و بعد از بايزيد، مورخان شيعه يا سُنّي در ثبت هويّت متفكّران و شخصيّت هاي وابسته به نـَحله هاي فكري مختلف كوتاهي نكرده اند . به عنوان مثال مشخص است كه فَـرَزْدَق شاعر نامدار ــ در گذشت سال 110 هجري ــ ، كـُميْت اسَدي شاعرشورشي ــ درگذشت 125هجري ــ ، سيد حمْيَري شاعر نامدارــ درگذشت 173 هجري ــ ، دعْبل خزائي شاعر شورشي و شجاع ــ درگذشت264هجري ــ ، ديك الجن شاعر نامدارــ درگذشت 234هجري ــ، مهيار ابن مْرزويه ديلمي شاعر نامدار ــ در گذشت 428 هجري ــ از نظر اعتقادي ازچهره هاي شهيرفرهنگي شيعه بوده اند و در حوادث زندگي آنها، ارتباطاتشان با شخصيت هاي شيعي و در برخي اوقات امامان شيعه ، و آثارشان نقطه ابهامي وجود ندارد ، پس چرا وضعيت فكري شماري از بلند ترين قله هادر ابهام است . اين نيزخود زمينه وزاويه جالبي براي تحقيق است . براي تحقيق در اين زمينه بايد به بافت و ساخت ودرونه عرفان ايراني وتضاد اين درونه با شرايع رسمي شيعه و سني وانديشه ها و افكار عارفان نامدارتوجه كرد .
اندك اشارهاي در اين باره و در حد طاقت و ظرفيتاين ياداشت ها اينكه، به نظر ميرسد شماري از قله هاي عرفان ايران ، بويژهآغازگراني چون بايزيد، درافقهايي ديگر سير ميكرده اند و فارغ از جداول معمول شيعه و سُني و ديگر مرامهاي معمول ، سر بر شانه انديشه خود نهاده و خود شروع كننده و آغاز گر بوده اند واگرپيري يا مرادي را پذيرا شده اند نه بر پايه تَعبُد وتقليد وترس وعادت وقوانين جزمي از پيش تعيين شده ،بلكه بر پايه سالها جستجو و تلاش و انتخابي آزادانه ولبريز اعتماد بوده است . عرفان ، بخصوص عرفاني كه از دوران بايزيد شروع شد و تا دوران مغول گرد انحطاط وسطحيگري قلندرانه بر آن ننشسته بود ، در خط اصيل خود يك حركت مستقلعقلي آميخته با دين و ارشاد به طرف كمالات انساني و همراه با ظرايف علمي و شيوه تعليل و توجيه بود وبه همين دليل ازبايزيد تاحلاج و عين القضاه همداني و شيخ نجم الدين كبري وعراقي و... با عرفاني شورانگيزاما آميخته با علم و فلسفه روبروئيم .
با اين اشارات اندك و با بررسي افكار و انديشه هاي بايزيد ميتوان به اين حقيقت نزديك شد كه اسلام مورد اعتقاد بايزيد ، مانند اسلام شمس تبريزي ، مولوي ، حافظ ، عطار و حلاج اسلام ارثي و رسمي نبود و خاص خود او بود ، اسلام براي بايزيد يك سقف فلسفي بود و نه يك دستگاه عريض و طويل حقوقي شرعي كه دائم در كار توزين گناه و ثواب و جاري كردن حدود فقهي ست . اين اسلام ازبسياري از زوايا از خود او شروع شده بود و از بعد او زاينده قويترين و اصيلترين مكتب عرفان انساندوستانه در ايران گرديد و از درون آن طنين شعرهاي زيبا و انساني شاعران عارف برخاست ، در حقيقت شرح انديشه هاي بايزيد را در قرنهاي پس از روزگار اودرآثارعارفان بزرگي چون عين القضاه و سهروردي وابي الخير وخرقاني و بخصوص شاعراني چون مولوي و حافظ و عطار بايد باز خواند .
بي نيازي ، سُنتشكني ونفرت از عوام فريبي ، آزادگي وادراك زيبايي و محبت حق در حال سُكرو وجدو سرمستي عارفانه از ستونهاي مكتب بايزيد بسطامي ست . در اين مكتب بيزاري او از احترام وعزت خلايق و نپذيرفتن مدح و ستايش واقبال عمومي ــ براي حفظ آزادي دروني و در نغلتيدن به درون جداول ارزشي ديگران ــ از او چهره يك ملامتي شورشي را ميسازد .
نوشته اند مردم بسيار به او گرويدند و او براي رهايي از آنان ادعاي خدايي كرد و تنهايي خود را باز يافت .
نوشته اند مسلماني ثروتمند از بايزيد پرسيد ، زكات مالچقدر است. بايزيد گفت ، مال من يا مال تو؟ آن شخص گفت مگر فرق ميكند؟ بايزيد گفت آري ، اگر مال تو باشد طبق مقررات شرع بپرداز و اگر مال من باشد تمام دار و ندار من به فقيران و نيازمندان بايد به عنوان ذكات پرداخته شود .
نوشتهاند كه بايزيد گفت ، چهل سال خلق خدا را به حق دعوت كردم و كسي مرا اجابت نكرد چون از ايشان روگردان شدم وقصد حق كردم تمام خلق را پيش از خودآنجا يافتم .
نوشته اند يكبار در موقع ورود به بسطام در ماه رمضان تمام شهر به استقبال او شتافتند و او در مقابل چشمان حيرت زده مردم در گذر از مقابل دكان نانوايي ناني برداشت و تكه اي از آن خورد ومردم او را رها كردند و بايزيد با تبسمي بر لب و به تنهايي رو به سراي خود نهاد . با اين همه مردم براي بايزيد قسمتي از خدا بودند او به آشكار ميگفت:«تعظيم به خدا امكان پذير نيست مگر در شفقت به خلق». يكبار در سفر به مكه مرد صاحب عيال و محتاجي را در راه ديد ودر مقابل چشمان همراهان تمام خرج سفر خود را به آن مرد داد و هفت باربه دور او طواف كرد ومراسم حج به جاي آورد و بازگشت . با تمام محبوبيت عظيمي كه در ميان مردم داشت به دليل بر شوريدن عليه زهد ريايي بارها او را از شهر اخراج كردند . يكي از دشمنان سرسخت بايزيد در بسطامِ آن روزگار داوود زاهد از خـُطباي بسطام بود. نوشته اند در دوران بايزيد بسطام يكي از مراكز زرتشتيان بود ومحبت و علاقه وافر اين عارف مسلمان به زرتشتيان يكي از دلايل خشم ملايان و فقيهان بسطام نسبت به بايزيد بود .
در باره خدا ،نظريات بايزيد در نظر فقيهان بدعت بود. پيش از بايزيد مكتب غالب در رسيدن به خدا مكتب زهد بود .بايزيد با خروج از مكتب زهد ورزي صرف ،در حقيقت راه وادي عرفان واقعي را باز كرد و در ادامه راه بزرگاني چون حافظ اساسا زهد ورزيدن را مترادف ريا شمرده و آنرا مردودشمردند و راه گذر عارف را به سوي حق ،از گذرگاه انسانيت و صفاي دل و پايمال نكردنحقوقانسانها دانستند،آنقدركه تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار را در روز حشر همعنان دانستند .
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
. در سنين اوجِ بايزيد، در باره خدا از او سئوال كردند پاسخ داد :« سي سال خدا را طلب كردم چون نظر كردم او طالب بود و من مطلوب» رابطه خالق و مخلوق در انديشه بايزيد رابطه عاشق و معشوق است و جاده ميان انسان و خدا جاده عشق ومحبت است و نه جاده ترس و وحشت ، و اين همان انديشه ايست كه بعدها عطار و مولوي و حافظ از شارحان برجسته آن شدند . درباره خداي مورد اعتقاد خود ميگفت:« پنداشتم كه من او را دوست دارم ، چون نظر كردم دوستي او مرا سابق بود ». شايد بتوان محوراصلي« فاوست » شاهكار گوته را دراين كلام بايزيد باز يافت .در باره گناه به ياران خود ميگفت « گناه هرگز شما را چندان خوار ندارد كه بيحرمتي كردن به برادري مسلمان» .نوشته اند يكبارجواني مست و بر بط زن چون بايزيد را در حال دعا خواندن يافت به تمسخر سازخود را بر سر بايزيد كوفت چنانكه هم ساز و هم سر بايزيد شكست . چون بايزيد به خانه رسيد ، پول بربط جوان را با بشقابي حلوا براي او فرستاد و پيام داد اين بهاي بربط شكسته تو و اين بشقاب حلوا براي اينكه با شيريني آن تلخي شكستن بربط را از دل ببري . جوان مخالف چنان از اين رفتار آشفته شد كه به شتاب به عذر خواهي آمد.
نوشته اند مردي زرتشتي سالها در همسايگي بايزيد زندگي ميكرد . به او گفتند چرا مسلمان نميشوي . جواب داد . اگر مسلماني اين است كه شما داريد از آن بيزارم و اگر اين است كه بايزيد دارد طاقت آن را ندارم .
در باره بايزيد سخنها و نوشته ها بسيار است. او براستي قله بلنديست كه جويبار عرفان ايراني از او آغاز ميشود وفيضان و جوشش اصيل انديشه اش درطول قرنها در تفكر ديگر انديشمندان ايراني وتا روزگار ما بارها و بارها خود را نشان ميدهد، آنقدر كه كلام ظاهرا كفر آميز بايزيد در قرن سوم هجري « سبحاني سبحاني ماعظم شاني » ، « خدايم من ، خدايم من ، چه بزرگ است مقام من » بامحتواي نغز و انسان سالارشعري از احمد شاملو آنجا كه ميگويد : چنان زيبايم من كه الله و اكبر وصفي ناگزير از من است ، پس از هزار و صد و چند سال سر بر شانه هم مينهند . همين جاست كه بايد بر خطوط مشترك سيماي فرهنگ سازان و انديشمندان ايراني و نقاط مشترك درد و حساسيت هاي آنان تامل كرد كه از اين نمونه ها فراوانست .
در هر حال در ميان آنچه در باره بايزيد گفته اند و نوشته اند ،سيماي يك متفكر هوشيار و برجسته ، يك انساندوست كم نظيرمسلمانويك عارف شورشي در قرن دوم و سوم در يكي ازمقاطع مهم تاريخ اسلام در ايران ومعاصربايكي از تحولات بسيار مهم شيعه ــ غيبت صغري ــ خود را نشان ميدهد . عبارات نقل شده از او براستي تكان دهنده است و گاه محتواي يك كتاب ارزنده را در خود به نمايش ميگذارد . همانگونه كه اشاره شد عليرغم تمامي تحقيقات بازهم جاي يك تحقيق بي نظرانه مورد بايزيد خاليست . نقطه زيست تاريخي بايزيد در قرن سوم و بررسي ريشه هاي عرفان ايراني و ريشه داشتن آن در فرهنگ مشترك باستاني ايران وهند ــ ميراث مزدائيسم كهن و آيين زرتشت ــ ،بايزيد را به مثابه پلي كه در آن فرهنگ گذشته ايران و فرهنگ انسان دوستانه اسلام در افقي آزاد به هم ميرسند طراحي ميكند . شايد اين زاويه براي شروع زاويه مناسبي باشد
یک --اين چهره ها و امثال اينان ، اگرعارف يا پزشك يا فيلسوف يارياضيدان ياشاعر و يا... ، و اگرداراي خصايصي تحسين انگيز و درخشان ،يا منفي و غير قابل قبول براي ما ،نمونه هايي ازسيما ي انديشمندان و به زبان امروزي ، روشنفكران اصيل ايراني رادر آغاز دوره اي ديگر از تاريخ و فرهنگ ما و پس ازتوفاني اسلامی كه سيماي ايران را دگرگون كرد ،نمايندگي ميكنند .خطوط اصلي امثال اين چهره ها رادر گذر قرنها و تا روزگار امروز ميتوان در سيماي انديشمندان ايراني باز يافت ومرزوبوم خود وگستردگي ها و ژرفاهاي فرهنگي آنرا بهتر شناخت .
دوم -- حتيالامكان و در حد امكاناتاين ياداشت سعي شده است سيماي اين انديشمند بزرگوار و شریف در قابي از شرايط مختلف مذهبي ، سياسي ، فرهنگي و... تماشا شود.توجه به موقعيت تاريخي زاد و زيست و مرگ بایزید و همزماني اوبا وقايع تاريخي و مذهبي مهم ، و مواضع فكري آنان و تنظيم رابطه آنان با اين جريانات فكري ، بيشتر از پيش ما را با يكي از لايه هاي نهان درون تاريخ و فرهنگ ايران و نقاط وحدت و تضاد انديشمندان تاريخ و فرهنگ ما بويژه با مذهب ، به طور عام اسلام و به طور خاص شاخه هاي مختلف تسنن و تشييع آشنا ميكند .
توضيحاينكه عملكرد تسنن يا تشييع ، در درون عواطف و وجدان يك مسلمان معتقد ومعمول جامعه ، درطول قرنها، وعليالعموم در دايرهايفلسفيوانتزاعي،عملكردي ثابت و بي تغييرومعمولا بدون اشكال است . بيرون از مدار و نقطه مركزي ومطلق، وبه عنوان مثال، خارج از دايرهاي كه سيماي امامان شيعهبه عنوان چهرههاي مظلوم و شهيد و آميخته با ارزشهاي مقدس انساني، در طول قرنها در ضميرها و دلهاي معتقدانشان نشسته است حكايت ديگر گونه است. بيرون از اينمدارهاوقتي پا به عرصه تاريخ و جهان سرسخت واقعيت ها بگذاريم حكايت آميزهايازروشناييها و تاريكييها ودلپذيريها ونادلپذيريهاست . در عرصه تاريخ و فرهنگ و در آميزش مذهببا رود پهناور و خروشان و آميخته با خون و اشك ورنج مردمان ودر آميختگي با هزاران حادثه تلخ يا شيرين ،عملكردهاي تسنن و تشييع ــ آنهم خوشههايي مختلف از تسنن يا تشييع ــ و مواضع انديشمندانيكه به مـوازات آنها قرار ميگيرنـد يكسان نيست ويكسان قابل ارزيابي وارزش گذاري نيست .به عنوان مثال عملكرد تشييع در جنبش سربداران خراسان ، با عملكرد تشييع درقدرت گرفتن صفويه و جنايات سپاهيان جرّاروصوفيان آدمي خوار شاه اسماعيل صفوي ـ مرشداعظموقطباعليـ تفاوت بسيار دارد و نيزدر درون جنبش سربداران ،هنگاميكه اين جنبش پرچم مبارزه مردم رابه دست صوفيان و عارفان شيعه عليه ظلم مغولان برافراشت با هنگاميكه جدال بين جناحهايتند رو و ميانه رو حمام خون به راه انداخت وبا زماني كه بقاياي سربداران در زمرهلشكريانامير تيمور در آمدند وآخرين امير سربدارــ خواجه علي مؤيد ــ درسال788 هجري در ركاب امير تيمور كشته شد تفاوت ها و دگرگوني هاقابل تامل است . اين حكايت بارها در تاريخ ايران تكرار شده است .
سوم --آزاد انديشي وسركشي انديشمند ايراني ، پيدايش عرفان ايراني و جدالِ در بسياري اوقات خونين اهل طريقت و اهل شريعت و رودر رويي عارف و فقيه و... را منجمله بايد از اين زاويه به طور دقيق مورد تامل قرار داد .بدون آنكه مقوله مطلق بشود ميتوان به اين نكته فكر كرد كه روح كهن ايران عليرغم گذر قرنها در برخي زوايا با بخش دوم خود به وحدت دست يافته و با بخشي سازگاري ندارد يا به سازگاري نرسيده است .
با توجه به اين نكات و امثال اينها ، شناخت انديشمندان روزگار كهن ميتواند ما را بهتر وبيشتربه شناخت روح پنهان فرهنگ وانديشه در ايران كنوني راهنما باشد كه غرض از اين كنكاشها نه باز گشايي گورهاي غبار آلود و مزارات كهنشخصيت هاي گذشته و افزودن بر محفوظات بيضررذهني ، بلكه شناختن امروز و راه يافتن به فردا و استفاده ازانديشه هاي هنوز زنده وپرطراوت اين بزرگان چه مذهبي و چه غير مذهبيست.
بايزيد بسطامي عارف و انسان دوست بزرگ
صدوهشتاد وهشت تا 261 هجری
بايزيدگفت:
ـ جرم من چيست
فقيهانگفتند:
ـ تو كافري!
خنديدوگفت:
ـ خوبا شهرا كه كافرش من باشم
*
گفتند:
بايزيد سخن از حقيقت ميگفت
و لب خود را ميمزيد و ميگفت:
اينك هم شرابخواره ام
هم شرابم
هم ساقي .
*
وبايزيد گفت:
مريد من آنست
كه بر كناره دوزخ بايستد
وهركه را خواهند به دوزخ برند
دستش گيرد
و به بهشت فرستد
وخود به جاي او به دوزخ رود .
در فاصله سالهاي 188 تا 261 هجري وپس ازعارفاني چون حبيب عَجَمي ، ابراهيم ادهَم ، رابعه عدويه ، فـُضيل عَياض و...يكي ازچهره هاي شگفت انديشه و عرفان ايراني زندگي ميكرد كه اكثر عارفان و انديشمندان و شاعران پس از او، عليرغم وجودعارفان ياد شده او را «شهريار عارفان »و «آغاز كننده عرفان » دانسته اند . در برخي از موارد ودر بعضياز روايات، مقام او تا حد يك قـِدّيس ، با اعمال و رفتاري شگفت آور، با اُسطوره ها و افسانه هاي باور ناكردني وفوق قدرت و طاقت و خصوصيات بشري در آميخته است ،ازجمله نوشتهاند او ميتوانست انديشه ديگران را باز خواند ،در هوا پرواز كند و به معراجآسماني رفته وخدا را ديده بود ودر هنگام گريستن به جاي اشك خون از چشمانش فرو مي ريخت و يكبار به مدت سيزده سال سر از زانوي تفكر بر نداشت .
نقل اين حكايات چندان شگفت آور نيست . ذهن افسانه پردازآدمي درروشن و تاريك روزگار گــذشته وحتـــي گــاه امروز، وقتي درمقابل شخصيت هاي بر جسته قرار ميگيرد و از تحليل و تفسيرعملكردها و درك ظرفيت هاي ذهن و پيچيدگي و قدرت انديشه انساني اين شخصيت هاي مثبت ، ونيزنقشِعلّت و معلولي حوادث تاريخي و اجتماعي درآفرينش شخصيت ها در ميماند آنها را بر سكوي «قِداست»و «اِعجاز»قرار داده و به تحسين و ستايش و گاه پرستش آنها ميپردازد و آنها را در آشوبهاي حيات لنگر اطمينان وسكوي اعتماد خود قرار ميدهد و با ستايش آنان خود را در هويت ونيروي معنوي آنان شريك كرده و احساس نيرو و هويت ميكند.
فارغ ازبسياري نمونههايمعصومانه وزيبا و خرافي رايج در ميانمردمكوچه و بازار، و فهرست هزاران«پير» و« معصومزاده» و « شيخ » و «سّيد» و «خاتون » و«بابا» و «مرشد» و...معجزه گر، كه با دست بردن درقانون عام وپولادينِ«عليّت» و تغييرمسير تاريخ و طبيعت، معجزات فراوان را به ظهور رسانده اند ، اين نمونه هايعارفانه تنها مُختص شرق و كِرامات و خَوارق عاداتِ بايزيد و شيخ خرقان وابوسعيد ابي الخيروشمس تبريزي نيست. در غرب نيز ميتوان در شرح و تفسير زندگي امثال فرانسوا دوآسيز و سنت برنادت و و ديگر عارفان قديّس يا قديّسه مسيحي نمونه هاي بسيار يافت . با تمام اينها ، براستي هم پس از قرنهاي متمادي برق انديشه و كلام وظرفيت هايروحي بايزيد بسطامي حيرت آور است وگاه بياختيارذهن و ضمير رابههمسايگي جهان اسطوره ها ميبرد.
واما فارغ از دنياي اسطورههايعارفانه،بايزيد بسطامي كيست ؟ به گفته زرين كوب «در باره زندگي بايزيد اطلاعات ما بسيار محدود و ناقص است ، با اين همه آنچه كه از عرفان و تعليم او باقي مانده است به هيچ وجه ناقص و مبهم نيست » . كتابهاي «النورمن كلمات ابوالطيفور» ، «شطحيّات بايزيد» ، «اللُمَع الِسراج» ، «نورالعلوم» ، «طبقات سَـلمي» ، «طبقات انصاري» ، «تذكره الاولياء»وبرخي كتب معتبر ديگر از بايزيد سخن گفته اند .
بايزيد زرتشتي زاده اي بود كه به اسلام گرويده بود . پدر او عيسي فرزند سروشان نام داشت و سروشان از بزرگان دين زرتشت وبقول فصيح احمد خوافي مؤلف «مُجمل فصيحي »والي ولايت كـْومِس ــ قومس ، سمنان كنوني ــ بود . بايزيد تا رسيدن به نقطه كمال ،ساليان درازدر كسب دانش وتهذيب ورياضتهاي جسمي رنج برده بود و به قلمروي وراي قلمروشناخت و معرفت معمول پا نهاده بود .
سخنان متناقض در باره او فراوانست . دربرخي اشارات او را دانش آموخته 113 پير و استاد دانسته اندودر شماري از روايات براي او پير و مُرادي ذكر نشده است واو را عارفي اُمّي دانسته اند، امارنجها و آموزشها واحاطه بر دانشهاي روزگار او رابه نقطهاي رساند كه بتواند زمام تن و جانخود را در دست گيرد و چنان از حيطه گرايشات معمول بيرون رود وقدرت تمركز براراده خود را داشته باشدكه به قول بودا « خدايان هم از غلبه بر اوناتوان مانند».
رمــز گونه هاي بهظاهركفرآميزي كه در «شطْحيّات» بايزيد ــ سخنان بيرون از فهم عوام ولبريخته هاي تلاطمات و شورهاي ظرف معرفت ــ نقل شده به خوبي نشان ميدهد كه اودر فضا و افقي از انديشه ومعرفت تنفس ميكرده كه براي مردم آن روزگار قابل تصور نبوده است . سالها پس از مرگ بايزيد ، برادر زاده وهمدم و خادم وفادارش ابوموسي كه بايزيد اسرارخود را تنها به او گفته بود ، در هنگام مرگ گفت « چهار صد سخن از بايزيد را به گور ميبرم ،زيرا صاحب ظرفيتي را نيافتم كه اين سخن ها را به او باز گويم».ابوموسي سالها بعد از بايزيد زنده بود ودر هنگام مرگ وصيت كرد او را درپائين پاي بايزيد در محلي گودتر از مزار بايزيد دفن كنند و با اين وصيت احترام يك خادم و مريد رابه مخدوم و مراد خود ياد آور شد .
فضا و فراخناي پرش ها و جولان هاي فكري بايزيد بي اختيار شعر حافظ را به ياد مياورد كه گفته است :
ســــرمبـــــهدُنييو عقــــبي فـــــــرو نميايد
تباركالله از اين فتنه ها كه در سر ماست
شيعه بودن يا سُنّي بودن بايزيد معلوم نيست . در برخي روايات اشاره شده كه بايزيد از استادان فراوان درس آموخت كه يكي از آنها ششمين امام شيعيان بود و مدتها در نزد امام ششم سقّائي ميكرد و به بايزيدسقّا معروف بود . اين نميتواند درست باشد زيرابايزيد در سال 188هجري تولد يافته است وششمين امام شيعيان در سال148 هجري يعني چهل سال قبل از تولد بايزيد زندگي را وداع گفته است . برخي اشاره كرده اند آنكه معاصر با امام ششم شيعيان بوده بايزيدي ديگر ــ بايزيد اصغرــ ، بوده و تشابه نام ميان او و بايزيد بسطامي ــ بايزيد اكبر ــ باعث اين اشتباه شده است.
گفته شده است كه پدر بايزيد به دست هشتمين امام شيعيان اسلام آورده است . اين ميتواند درست باشد زيرا پدربايزيد معاصر امام هشتم وخود او معاصرامام نهم ودهم ويازدهم ودوازدهم شيعيان بودند ودر آن دوران جنبش اعتراضي شيعه واعتقادات شيعي در ميان گروههاي بسيار، محبوب و مقبول بود . با اين همه، پندار ، گفتار و رفتار بايزيد و آنچه از او نقل شدهمصداق اين شعر عطّار است كه گفته است :
گر مرد راه عشقي از كفــــروديــن گذر كن
كانجا كه عشق آمد آنسوي كفرودين است
صدها هـــزار رهـــرودعـــوي عشق كردند
بر خــاتم طريقت منصور چون نگين است
براي ذهن فرد مذهبيِ عادي كه مذهبش را خودش انتخاب نكرده بلكهآنرامثل پول رايج در مملكتش پيش از تولـّد اوبرايش سكـّه زده و به جريان انداخته اند ، مذهبي غير از مذهب ارثي و رسمي ويا عمومي قابل تصوّر نيست . براي اينچنين كسي ، در مقابل هر كنكاش فكري ، در عالم عين حكم وفتواي ارتدادو تيغ وتازيانه فقيه جولان ميكند و در عالم ذهن فرشتگانمهيب گرز بر كف رژه ميروند وآتش عبوس و بي عاطفه دوزخ زبانه ميكشد . براي اينچنين كسيقرنهاست كه اسلاف اواعلام كرده اند كه مذهب معمول را بايد مثل زمين زير پا و آسمان بالاي سر وهوائي كه تنفس ميكندبه عنوان يك مقوله ثابت ازلي و ابدي و جبري بپذيردو به خوب و بد آن سر فرود آورد ودر بسياري از اوقات تناقضات آزار دهنده و قوانين كهنه و بيرحم و تضاد هاي آن را با شعورورشدانديشه بشري قبول كند وبنا بر تعبير اخوان ثالث « پوستينكهنه» يادگار نياكان را بمثابه شناسنامه هويّت معنوي خود بپذيرد، زيرا در بسياري اوقات براي مردم عادي نبودن اين پوستين به معناي عرياني معنوي وتن سپردن به خلاء وبادهاي سرد و خشكي ست كه در درون روح و جان ميوزند و باعث ميشوند شهروند مومنعادي ايمان باخته ، خود را در جهان كافر و بيكس احساس كند .از اين مقوله يعني هراس از خلاء ، در طول قرنها دكانداران دين به خوبي براي افسار زدن عوام الناس استفاده كرده اند.
براي بايزيد كه در رابطه با مذهب وانتخاب آن دچارتنبلي و ترس ذهني نبود،آب نوشيدن ازآبشخورهاي تاريك و آلودهء معمول قابل قبول نبود و به قول شاملو ، بُزرو طوع وبندگي را نميتوانست پذيرابشود لاجرم به سوي رودها و درياهايي ديگر شتافت ، اما كدام رودها و درياها ؟ اين خود ميتواند زمينه تحقيقي جالب در گذرازانبوهي از افسانه ها و اسطوره هاي شگفت وابهامات ،به سوي واقعيت تشكيل دهنده انديشه بايزيد باشد . او درنمونه اي از شطحيّات خويش ميگويد : «به درگاه حق گذشتم و آنجا را سخت خلوت يافتم ، اهل دنيا به دنيا مشغول بودند و اهل آخرت به آخرت . »هدفِ جوياي حق و عارف ، در نظر بايزيد برداشتن حجابها و رسيدن به حقيقت است .
بر اساس اسناد موجود ، بايزيد مسلماني معتقد و به حدود شريعتكاملاً مُقيّد بود و در باره آنها تاكيد و اصرار ميورزيد ولي او شيعه معمول و سُنّي معمول آن روزگارنميتوانست باشد . شيوه ملامتي اوودر افتادن با بسياري اعتقادات عامّه نشان دهنده فاصله اوبا اكثريت مذهبي جامعه آن روزگار است .
درباره سُنّي بودن بايزيد ميتوان فهميد كه آن مذهب دولتي ورسمي كه در آن روزگار ابزار دست اميران وكارگزاران جلاد بود ه با انديشه بايزيد در تضاد بود ه است .
در روزگار بايزيد و قبل از آن و بعد از آن تا ساليان دراز ــ و تا هنگامي كه لشكريان هلاكوخان مغول با ابتكار خواجه نصيرالدين طوسي دانشمند ،وزير و عالم بزرگ كلام درشيعه ومؤلف كتاب «تجريد الاعتقاد»وهمكاري وجوازشماريازرجال برجسته شيعه مانند مؤيدالدين ابوطالب محمد ابن احمد ابن العلقمي وزير شيعهء آخرين خليفه عباسي درگذشت جماديالاخر 656 هجري ، عزالدين عبدالحميدبن ابيالحديد شارحنهجالبلاغه درگذشت 655 هجري ، شيخ سديدالدين ، سيدرضيالدين ابن طاووس درگذشت 664هجري و... روانه بغداد شده و پس ازقتل عامي چهل روزه وكشتاري هشتصد هزارنفره از سُنّيان و شيعيان در نگین سرسبز امپراطوری اسلامی و شاید پر رونق ترین شهر دنیای آن روزگار به بساط خلافت 525ساله عباسيان سُني مذهب پايان دادند ــ مصداق قرآني«اولي الامر» يعني جانشين خداو پيامبر اسلام ، در ميان اهل سُنت همان خليفه اي بود كه زمام قدرت سياسي را در دست داشت و اينچنين خلافت و مذهب تَسّنُن پشت به پشت هم داده بودند . اين مذهب ، مذهب بايزيد نبود.
در روزگار بايزيد به نظر نميرسد كه بسياري ازشيعيان آن روزگارنيزعليرغم تضادشان با دستگاه خلافت ،انديشه بايزيد را تاب آورده باشند . فرجام كار منصور حلاّج عارف شهير، چهل و هشت سال پس از مرگ بايزيد شاهد خوبي ست . قتل حلاّج ومنع فروش كتابهاي او را نه تنهافقيهان دستگاه خلافت بلكه به روايت اسناد موجود تاريخي، مخالفت ابو سهل نوبختي از شيعيان بر جسته آن روزگارمهر تاييد نهادند .بيست و سه سال پس ازقتل فجيع حلاّج برپلي از پلهاي دجله در شهر بغداد ، قتل ابو جعفر شَلْمَغاني يكي ديگرازعارفان افراطي و گستاخ در سال 322 هجرياين واقعيت را دوباره به چشم ميكشد . در برخي از كتب شيعه از شَلْمَغاني و گاه حلاّج بالقب «ملعون » نامبرده ميشود . همزمان بودن اينان با مقوله « غيبت صغري» و«غيبت كبري»و اينكه ذكر شده است حلاّج و شَلْمَغاني در ميان شيعيان پايگاه ميجسته اند و نيز خودشان رااز نايبان امام دوازدهم ميدانسته اند و حتي در پاره اي موارد ادعاي مهدويت كرده اند قضيه را گيج كننده ترميكند .
در هر حال انديشه عموم در آن روزگار ـ فارغ از رد يا قبول اين سنخ فكردر روزگار ما ـ دستگاه فكري امثال بايزيد و حلاّج را نمي پذيرفت . دستگاه فكري اكثريّت مذهبي در آن روزگاردستگاهي بود كه جهاني با قوانين مكانيكي ابتدايي رامهر تاييد مينهاد ، خدايي جاويدان، كهنسال و مقتدربا دستگاه عريض و طويل و دفتر و دستكها و ترازوها و حسابرسهاوجلادان بيرحم و دقيق در يكسو و انسان فانيِ گناهكار ِ ذليلِ ناتوان و هراسان نادان در سوي ديگر. در چنين هنگامي زمزمه امثال بايزيد دربرابرخدائي كه او را كمال«خير»و«زيبايي»ميدانستند مصداق اين شعر حلاّج بود :
انَا مِن اهْوي و مِن اهْوي انا
نَحن و روحان حَــلَلنا بَــــدنا
و اذا ابْـصَرتَني ابـْـــصرتــهُ
و اذا ابْصَــرتهُ ابْـــصَرتـَــنا
**
من آنكسي شده ام كه او را دوست دارم.
و آنكه او را دوست دارم به صورت من در آمده
ما دو روحيم كه در يك بدن حلول كرده ايم
چون خود را مينگرم او را ميبينم
و چون او رامينگرم خود را ميبينم
**
اين نوع اعتقادات و «اتحاد خالق و مخلوق »و« فناي في الله »كه فاصله بين خدا و انسان را منكر ميشدودر بسياري اوقات اتهام زرتشتيگري و اعتقاد به اتحاد اهورا مزدا و انسان را به دنبال مياورد
چيــزي نبـود كه دستگاه خلافت و مسلمانان معمول سُني و شيعه وحتي برخي از عارفان آن را تاب آورند .
در انديشه و مكتب بايزيد اعتقاد به اتحاد خالق و مخلوق جنبهاي بي پروا و شورشي داشت . كلام تكان دهنده او« سُبحاني، سُبحاني ، ما اعَظم شاٌني » ،«خدايم من ، خدايم من ، چه بزرگ است مرتبه من »، در حد طاقت و فهم كسي نبود و قرنها بعد وقتي شمس تبريزي آنرا براي مولانا خواند ومعناي آنرا طلب كرد ، مولانا بيهوش شد و به زمين افتاد .
بايزيد در مكتب خود خدا را در« وصل و اتحاد» طلب ميكرد و نه در «هجران و شوق » ديدار. عوام الناس و فقيهان و نمايندگان مذاهب از آنجا كه كلمه سُبحان را فقط شايسته خدا ميدانستند اين چنين گفتارها را مترادف با ادعاي اُلوْ هيّت مي شمردند در حاليكه عارفي چون جُنـِيد ـ درگذشت 297هجري ـ بعدهابه سادگي توضيح ميدهد كه بايزيد چنان از خويشتن خويش رها شده، كه غرق در توحيد از زبان خدا و غرق در او نداي سبحاني سر ميدهد.
واقعيت اين است كه سيرو سفردرپهنه انديشه ها و ادراكات عارفاني چون بايزيد و امثال او گاه راه رابه چنان قلهها وپرتگاههايي ختم ميكندكه انديشه عادي را تاب عبورو حتي نظر افكندن به اوجها و ژرفاهاي آن نيست .براي عارفاني از اين سنخ، «وحدت وجود» ، «استغراق در ذات خدا »و«پروانكردن از غير او» بسيار جدي است به طوريكه گفتار و رفتار آنان دربرخي از مواقع باشريعت معمول ،ناموافق به نظر ميرسيد.
نمونه ها كم نيست ، از جمله هنگاميكه سلطان محمود غزنوي به شهر شيخ ابوالحسن خَرَقاني عارف نامدار خراسان (351 ـ 425هجري) از پيروان بايزيد و استاد خواجه عبدالله انصاري (396ـ 481هجري ) آمد وشيخ خَرَقان به او اعتنائي نكرد ، سلطان براي او پيام فرستاد كه به مصداق آيه قراني «اطيعوالله و اطيعواالرسول واولوالامر منكم »بايد به ديدار من آيي ، شيخ جواب فرستاد كه« ابوالحسن چنان در اطيعوالله مشغول است كه از اطيعوالرسول شرم دارد تا به اولوالامر چه رسد ».
اين شيخ ابوالحسن خَرَقاني عارفي بود كه در ابتدا روزگار را به شغل هيزم كشي با الاغ خود ميگذراند ، مجلس درساش آنچنان پر هيبت بود كه چون ابوسعيد ابيالخير( 357ـ 440هجري)در آن شركت كرد از مهابت و نفوذ شيخ خرقان جرئت نكرد سكوت را بشكند ، و ابو علي سينا برجسته ترين حكيم و فرزانه روزگاربه ملاقاتش آمد .در عين حال وقتي از اين شيخ پر مُهابت و بي اعتنا به سلطان پرسيدند« خدا را در كجا يافتي ؟» پاسخ داد «او را در صحبت خَـرم يافتم »يافتم . او گفته بود بر سر در خانقاهش بنويسند «هركس كه در اين سرا در آيد ، نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد جه آنكس كه به درگاه باريتعالي به جان ارزد، البته بر خوان بولحسن به نان ارزد» ودر باره مردم به مريدانش گفته بود:
« اگر به تركستان تا شام كسي را خاري در انگشت شود آن از آن من است . همچنين از تركستان تا شام اگر كسي را قدم در سنگ آيد زيان آن مراست. و اگر اندوهي در دلي ست آن دل از آن من است . كاشكي عقوبت همه خلق مرا كردندي تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد ... كاشكي حساب همه خلق با من كردندي تاخلق را به قيامت حساب نبايستي ديد ...»
دنياي عارفاني از اين سنخ از هرچه جز و حدت و الله خالي بود . ابوالقاسم قشيري نيشابوري (376ـ 465 هجري )از قول همين شيخ خَرَقان نقل ميكند كه در جاي ديگر گفت كه «لااله الا الله رااز درون دل گويم و محمد رسول الله را از بُن گوش » . ازقول شِبلي عارف نامدار ديگرگويند در نمازچون شهادتين ميگفت و به محمد رسول الله رسيد ، بايستاد و خطاب به خداگفت« اگر نه آنستي كه تو فرمودهاي ، با تو هيچكس را ياد نكردمي » و از شمس تبريزي نقل ميكنند كه چون يكي از علماي روزگاربا پيامي اورا به تبعيت و تقليد از خود خواند جواب داد « ما محمد پيامبر خدا را برادر خطاب كنيم فلان را بنگركه ديروزازفلان مادرش بدر آمده ومرا به تبعيت ميخواند»
در هرحال وحتي بيرون از اين مدارهاي حيرت آور فلسفي ،اعتقاد به «وحدت وجود »نه تنها اقتدار خليفه را به عنوان جانشين دولتيِ خدا بر روي زمين منكر ميشد بلكه با دستگاه فكري ديگر سنخ ها نيز در تضاد بود ، يعني اختلاف بين مذاهب و برتري مذهبي بر مذهب ديگر را منكر بود وانديشه اي را تبليغ ميكرد كه مولوي آن را به زيبايي بيان كرده است :
چه تدبير اي مسلمانان كه من خـــود را نميـدانم
نـــه ترسا و يهــوديم نـــــه گــبرم نـــه مسلمانم
نـــه شرقيم نــه غربيم نــه بـحريم نــه بــــــريّم
نـــه اركــان طبيعيم نــــه از افـــلاك گــــردانــم
نه از خــاكم نــــه از بــــادم نه ازآبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از اينم نه از آنــــم
دوئي از خود به در كردم يكي ديدم دو عـــالم را
يكي جـــويم يــــكي پــــويم يكي خوانم يكي دانم ...
اين نوع انديشه كه «رابطه مستقيم و بدون واسطه با خدا » و«ظهور حق در همه چيز»را تبليغ ميكرد ، در افق آن روزگاركه تمام معبرها و علائم راهنماي پيروانشان توسط مذاهب مختلف از قبل تعيين شده بود ، در «مكتب عارفان خراسان » و «مكتب عارفان عراق »پنجره اي باز شده به سوي نوعي تفكر مستقلمذهبي بود واز آن براي بسياري از مومنان كلاسيكو معمولي بوي نفي نبوت و تسلسل امامت و نوعي آنارشيسم مذهبي استشمام ميشد . چند قرن پس از بايزيد شاعر عارف و شورشي سيد قاسم انوار در قرن هفتم و هشتم نفي سلسله مراتب مذهبي و ارتباط مستقيم با خدا را اين چنين سروده است :
ما باتـــــوبـــودهايم در اطــــوار كائنــــــات
پيش از بنـــــاي خانـــقه و ديـــرو سومنات
انــــدر ميـــان جــكايت پيـــــــغام درگـذشت
چون با مني هميشه ،چه حاجت به مُرسلات
از مـــا خــــلافِ دوست نيايد كـــه با حبيب
همـــراه بــــــوده ايـــم در انــــــواع واردات
شايد تبليغ اين نوع تفكر در يك مرام و مكتب فرهنگي قابل تحمّل باشد ولي در يك راه و رسم ايدئولوژيك و مكتبي ، براي معتقدان به ديگر مكاتب اعتقادي آنهم در قرن سوم هجري ودر حاليكه تشييّع با غيبت امام دوازدهم شيعيان در سن پنج سالگي ،به عنوان يك مكتب فلسفي و سياسي معترض و پُر تپش باميراثيازشورشهاي خونينوفرهنگ وادبياتي نافذوآميخته باسوگواعتراضبه نقطه تكميل خود ميرسيد قابل قبول نبود . به جز اين، ميتوان اين سئوال را پيش رو قرار داد كه اساساچرا وضعيت فكري بايزيد اين شهريار عرفان از اين زاويهدر ابهام قرار دارد ؟.
پيش از بايزيد و بعد از بايزيد، مورخان شيعه يا سُنّي در ثبت هويّت متفكّران و شخصيّت هاي وابسته به نـَحله هاي فكري مختلف كوتاهي نكرده اند . به عنوان مثال مشخص است كه فَـرَزْدَق شاعر نامدار ــ در گذشت سال 110 هجري ــ ، كـُميْت اسَدي شاعرشورشي ــ درگذشت 125هجري ــ ، سيد حمْيَري شاعر نامدارــ درگذشت 173 هجري ــ ، دعْبل خزائي شاعر شورشي و شجاع ــ درگذشت264هجري ــ ، ديك الجن شاعر نامدارــ درگذشت 234هجري ــ، مهيار ابن مْرزويه ديلمي شاعر نامدار ــ در گذشت 428 هجري ــ از نظر اعتقادي ازچهره هاي شهيرفرهنگي شيعه بوده اند و در حوادث زندگي آنها، ارتباطاتشان با شخصيت هاي شيعي و در برخي اوقات امامان شيعه ، و آثارشان نقطه ابهامي وجود ندارد ، پس چرا وضعيت فكري شماري از بلند ترين قله هادر ابهام است . اين نيزخود زمينه وزاويه جالبي براي تحقيق است . براي تحقيق در اين زمينه بايد به بافت و ساخت ودرونه عرفان ايراني وتضاد اين درونه با شرايع رسمي شيعه و سني وانديشه ها و افكار عارفان نامدارتوجه كرد .
اندك اشارهاي در اين باره و در حد طاقت و ظرفيتاين ياداشت ها اينكه، به نظر ميرسد شماري از قله هاي عرفان ايران ، بويژهآغازگراني چون بايزيد، درافقهايي ديگر سير ميكرده اند و فارغ از جداول معمول شيعه و سُني و ديگر مرامهاي معمول ، سر بر شانه انديشه خود نهاده و خود شروع كننده و آغاز گر بوده اند واگرپيري يا مرادي را پذيرا شده اند نه بر پايه تَعبُد وتقليد وترس وعادت وقوانين جزمي از پيش تعيين شده ،بلكه بر پايه سالها جستجو و تلاش و انتخابي آزادانه ولبريز اعتماد بوده است . عرفان ، بخصوص عرفاني كه از دوران بايزيد شروع شد و تا دوران مغول گرد انحطاط وسطحيگري قلندرانه بر آن ننشسته بود ، در خط اصيل خود يك حركت مستقلعقلي آميخته با دين و ارشاد به طرف كمالات انساني و همراه با ظرايف علمي و شيوه تعليل و توجيه بود وبه همين دليل ازبايزيد تاحلاج و عين القضاه همداني و شيخ نجم الدين كبري وعراقي و... با عرفاني شورانگيزاما آميخته با علم و فلسفه روبروئيم .
با اين اشارات اندك و با بررسي افكار و انديشه هاي بايزيد ميتوان به اين حقيقت نزديك شد كه اسلام مورد اعتقاد بايزيد ، مانند اسلام شمس تبريزي ، مولوي ، حافظ ، عطار و حلاج اسلام ارثي و رسمي نبود و خاص خود او بود ، اسلام براي بايزيد يك سقف فلسفي بود و نه يك دستگاه عريض و طويل حقوقي شرعي كه دائم در كار توزين گناه و ثواب و جاري كردن حدود فقهي ست . اين اسلام ازبسياري از زوايا از خود او شروع شده بود و از بعد او زاينده قويترين و اصيلترين مكتب عرفان انساندوستانه در ايران گرديد و از درون آن طنين شعرهاي زيبا و انساني شاعران عارف برخاست ، در حقيقت شرح انديشه هاي بايزيد را در قرنهاي پس از روزگار اودرآثارعارفان بزرگي چون عين القضاه و سهروردي وابي الخير وخرقاني و بخصوص شاعراني چون مولوي و حافظ و عطار بايد باز خواند .
بي نيازي ، سُنتشكني ونفرت از عوام فريبي ، آزادگي وادراك زيبايي و محبت حق در حال سُكرو وجدو سرمستي عارفانه از ستونهاي مكتب بايزيد بسطامي ست . در اين مكتب بيزاري او از احترام وعزت خلايق و نپذيرفتن مدح و ستايش واقبال عمومي ــ براي حفظ آزادي دروني و در نغلتيدن به درون جداول ارزشي ديگران ــ از او چهره يك ملامتي شورشي را ميسازد .
نوشته اند مردم بسيار به او گرويدند و او براي رهايي از آنان ادعاي خدايي كرد و تنهايي خود را باز يافت .
نوشته اند مسلماني ثروتمند از بايزيد پرسيد ، زكات مالچقدر است. بايزيد گفت ، مال من يا مال تو؟ آن شخص گفت مگر فرق ميكند؟ بايزيد گفت آري ، اگر مال تو باشد طبق مقررات شرع بپرداز و اگر مال من باشد تمام دار و ندار من به فقيران و نيازمندان بايد به عنوان ذكات پرداخته شود .
نوشتهاند كه بايزيد گفت ، چهل سال خلق خدا را به حق دعوت كردم و كسي مرا اجابت نكرد چون از ايشان روگردان شدم وقصد حق كردم تمام خلق را پيش از خودآنجا يافتم .
نوشته اند يكبار در موقع ورود به بسطام در ماه رمضان تمام شهر به استقبال او شتافتند و او در مقابل چشمان حيرت زده مردم در گذر از مقابل دكان نانوايي ناني برداشت و تكه اي از آن خورد ومردم او را رها كردند و بايزيد با تبسمي بر لب و به تنهايي رو به سراي خود نهاد . با اين همه مردم براي بايزيد قسمتي از خدا بودند او به آشكار ميگفت:«تعظيم به خدا امكان پذير نيست مگر در شفقت به خلق». يكبار در سفر به مكه مرد صاحب عيال و محتاجي را در راه ديد ودر مقابل چشمان همراهان تمام خرج سفر خود را به آن مرد داد و هفت باربه دور او طواف كرد ومراسم حج به جاي آورد و بازگشت . با تمام محبوبيت عظيمي كه در ميان مردم داشت به دليل بر شوريدن عليه زهد ريايي بارها او را از شهر اخراج كردند . يكي از دشمنان سرسخت بايزيد در بسطامِ آن روزگار داوود زاهد از خـُطباي بسطام بود. نوشته اند در دوران بايزيد بسطام يكي از مراكز زرتشتيان بود ومحبت و علاقه وافر اين عارف مسلمان به زرتشتيان يكي از دلايل خشم ملايان و فقيهان بسطام نسبت به بايزيد بود .
در باره خدا ،نظريات بايزيد در نظر فقيهان بدعت بود. پيش از بايزيد مكتب غالب در رسيدن به خدا مكتب زهد بود .بايزيد با خروج از مكتب زهد ورزي صرف ،در حقيقت راه وادي عرفان واقعي را باز كرد و در ادامه راه بزرگاني چون حافظ اساسا زهد ورزيدن را مترادف ريا شمرده و آنرا مردودشمردند و راه گذر عارف را به سوي حق ،از گذرگاه انسانيت و صفاي دل و پايمال نكردنحقوقانسانها دانستند،آنقدركه تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار را در روز حشر همعنان دانستند .
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
. در سنين اوجِ بايزيد، در باره خدا از او سئوال كردند پاسخ داد :« سي سال خدا را طلب كردم چون نظر كردم او طالب بود و من مطلوب» رابطه خالق و مخلوق در انديشه بايزيد رابطه عاشق و معشوق است و جاده ميان انسان و خدا جاده عشق ومحبت است و نه جاده ترس و وحشت ، و اين همان انديشه ايست كه بعدها عطار و مولوي و حافظ از شارحان برجسته آن شدند . درباره خداي مورد اعتقاد خود ميگفت:« پنداشتم كه من او را دوست دارم ، چون نظر كردم دوستي او مرا سابق بود ». شايد بتوان محوراصلي« فاوست » شاهكار گوته را دراين كلام بايزيد باز يافت .در باره گناه به ياران خود ميگفت « گناه هرگز شما را چندان خوار ندارد كه بيحرمتي كردن به برادري مسلمان» .نوشته اند يكبارجواني مست و بر بط زن چون بايزيد را در حال دعا خواندن يافت به تمسخر سازخود را بر سر بايزيد كوفت چنانكه هم ساز و هم سر بايزيد شكست . چون بايزيد به خانه رسيد ، پول بربط جوان را با بشقابي حلوا براي او فرستاد و پيام داد اين بهاي بربط شكسته تو و اين بشقاب حلوا براي اينكه با شيريني آن تلخي شكستن بربط را از دل ببري . جوان مخالف چنان از اين رفتار آشفته شد كه به شتاب به عذر خواهي آمد.
نوشته اند مردي زرتشتي سالها در همسايگي بايزيد زندگي ميكرد . به او گفتند چرا مسلمان نميشوي . جواب داد . اگر مسلماني اين است كه شما داريد از آن بيزارم و اگر اين است كه بايزيد دارد طاقت آن را ندارم .
در باره بايزيد سخنها و نوشته ها بسيار است. او براستي قله بلنديست كه جويبار عرفان ايراني از او آغاز ميشود وفيضان و جوشش اصيل انديشه اش درطول قرنها در تفكر ديگر انديشمندان ايراني وتا روزگار ما بارها و بارها خود را نشان ميدهد، آنقدر كه كلام ظاهرا كفر آميز بايزيد در قرن سوم هجري « سبحاني سبحاني ماعظم شاني » ، « خدايم من ، خدايم من ، چه بزرگ است مقام من » بامحتواي نغز و انسان سالارشعري از احمد شاملو آنجا كه ميگويد : چنان زيبايم من كه الله و اكبر وصفي ناگزير از من است ، پس از هزار و صد و چند سال سر بر شانه هم مينهند . همين جاست كه بايد بر خطوط مشترك سيماي فرهنگ سازان و انديشمندان ايراني و نقاط مشترك درد و حساسيت هاي آنان تامل كرد كه از اين نمونه ها فراوانست .
در هر حال در ميان آنچه در باره بايزيد گفته اند و نوشته اند ،سيماي يك متفكر هوشيار و برجسته ، يك انساندوست كم نظيرمسلمانويك عارف شورشي در قرن دوم و سوم در يكي ازمقاطع مهم تاريخ اسلام در ايران ومعاصربايكي از تحولات بسيار مهم شيعه ــ غيبت صغري ــ خود را نشان ميدهد . عبارات نقل شده از او براستي تكان دهنده است و گاه محتواي يك كتاب ارزنده را در خود به نمايش ميگذارد . همانگونه كه اشاره شد عليرغم تمامي تحقيقات بازهم جاي يك تحقيق بي نظرانه مورد بايزيد خاليست . نقطه زيست تاريخي بايزيد در قرن سوم و بررسي ريشه هاي عرفان ايراني و ريشه داشتن آن در فرهنگ مشترك باستاني ايران وهند ــ ميراث مزدائيسم كهن و آيين زرتشت ــ ،بايزيد را به مثابه پلي كه در آن فرهنگ گذشته ايران و فرهنگ انسان دوستانه اسلام در افقي آزاد به هم ميرسند طراحي ميكند . شايد اين زاويه براي شروع زاويه مناسبي باشد